آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

تلخ یا شیرین؟



این عکس به شما چه حسی میده؟!

 |

هزارو یک غر!

یه روز به خاطر تب و لرز و گلو درد نخوای بری شرکت، نتیجه اش اینه که ساعت 45/7 زنگ می زنن که کجایی و چرا نیمدی و تو هم خودتو فحش میدی که چرا گوشیو خاموش نکردی، حالا چقدرم وجود من حیاتیه!بعد چند تا اس ام اس که کجایی و چرا خبری از لینکهای هر روزت نیست و چرا خونه ای!
بعد هم بابا سر ظهر میاد بالا سرت که پس نهار چرا خبری نیست و از اونجایی که مدل و رنگ ماشین ِ شب قبل خریداری شده به سلیقه تو بوده، فعلا حق اعتراض نداری! غذا هم کته و کوفته میشه و ایرادای رنگ بندی غذایی!
ظهر هم کسیکه ماه به ماه بهت زنگ نمیزنه، زنگ میزنه و از همه عالم هم میخواد خبر بگیره! دوست پسر بنفشه هم با توپ پر زنگ میزنه که بنفشه حالش بد شده.
بعد هم ای میل طراح رو چک می کنی و می بینی حتی یکی از سه طرحش رو از عکس ارسالی خودت استفاده نکرده، اونم بعد از تاخیر!
الانم بابا میگه چرا ظرفای نهارو نشستی! تازه الانم یادم افتاد که کتابفروش دیشبی بهم گفت 31 سال بهتون می خوره، در صورتیکه مامور بانک که دفترچمو دیده بود گفته بود دفترچه مال خودتونه؟همسنیم ولی سنتون بهتون نمیاد! کی میشه مردا بفهمن که زنا از 14 سال سنشون بالا نمیره!
بدی همه ی اینام اینه که تو هفته ای هستی که باید تمرین غر نزدن بکنی.
گفته غر نزنین نگفته که غر ننویسین!!!


راستی شما وقتی به واژه " روزنه" فکر می کنین یاد چی می افتین؟ پنجره ؟ آسمون؟ جوانه؟ ستاره؟

در مورد نوشته ی " سایه صلیب روی تخت " غیر از تیکه ای که یکی از بچه ها تو روزنوشتش بهم انداخته ! با توجه به متلکای بچه ها بگم، اولا که من گلابی نیستم! دوما اگه نگاهی به آمار تغییر جنسیت در دنیا، بندازین می بینین که عمل تغییرجنسیت خانمها، به مرد شدن بیشتره و بیشترین آمار در بین راهبه های زن ایتالیاییه!

خدایا این نعمت غر زدنو فعلا از من نگیر!

 |

نوکر خانه زاد

در مورد کلاس ها یه توضیحاتی بدم که 5 ترمه و چون این خانم سرشون خیلی شلوغ شده، قراره دیگه ترم یک رو نذارند. می بخشین که من ادرس و اسم موسسه رونمی تونم بدم، بالاخره تو اون کلاس فقط یه نرگس هست و منم نمی خوام شناخته بشم! در مورد کلاس های تجسم خلاق، کتابی که در طول دوره به ما معرفی شد" تجسم خلاق" نوشته ی شاکتی گواین با ترجمه ی گیتی خوشدله که خیلی کامله، منکه خیلی ازش نتیجه دیدم.
اگه تمایل داشتین گاهی از مباحث جلسات رو براتون می نویسم.خوبی این خانم اینه که به تدریس قوانین معنوی می پردازه و اونارو قبل از مذهب می بینه، برای همین ممکنه شما گاهی جملاتی از همه ی مذاهب در کلاس بشنوید ولی بی تعصب.
با محبوبه هم در مورد طبیعت بسیار موافقم .خب منم 5 سال مرتب کوه رفتم والانم گه گداری، طبیعت فیروز کوه مخصوصا در بهار و تابستان هم واقعا آرامش بخش بود ولی گاهی ادم نیاز داره با پیدا کردن یک سری جواب ها به آرامش برسه.
استرس هم مثل عصبانیت باید کنترل بشه وگرنه هردوشون ابزارهای موثری هستند. ولی وقتی شما به جایی برسین که گذشتن از یه خیابون هم به خاطر استرس زیاد براتون مشکل بشه که دیگه معمولی نیست.

در ضمن برای سنگینی قالب شرمنده ام به خدا یه طراحه دستمو گذاشته تو حنا فعلا!قیمت ها هم که خیلی سنگینه. برای همین فکر کردم فاصله ی نوشته هامو بیشتر کنم، بابا انقدر به روم نیارین، خجالت می کشم!برا همین از همه رنگ نوشتم امروزو!

***************************
تصاویر 35 سال پیش براش زنده می شد.
اگه حاجی اون روز با تهمت دزدی انگشتر زنش، بیرونش نکرده بود، الان به جای کندن قبرش، کنار بقیه سیپاهپوشا ایستاده بود.فکر نمی کرد قبرکن ِ اربابش بشه.
نگاه کرد به زن حاجی که دستاش روی چشم های خیسش بود، توی دستش انگشتر الماسو دید که داشت برق می زد.

با تشکر از رضا ناظم عزیز
***************************
زیر بارون تندی، کنار هم قدم می زنن
یکی با دلی پراز زخم های مرهم نیافته
یکی با کلی داغ دوری و نامرامی روزگار

روزنامه ها نوشته اند :
هوای فردا آفتابی ست...

 |

سایه ی آرامش

کلاس های آرام سازی میرم، پیش یه استاد خیلی معمولی، ولی فوق العاده جذاب که 6 سال پیش کلاسهای تجسم خلاقش
زندگی امثال من و خیلیا رومثل آورا، عوض کرد.
دیروز رفتم تو کلاس های آرام سازیش، خیلی دوست دارم این قرص هارو نخورم و خودم بیشتر به خودم کمک کنم. این زن به من انرژی میده، حتی دیدنش آرومم می کنه، کلاس هاشو خیلی دوست دارم.
وقتی داشت تمرینات خیلی ساده ای رو برای بقیه توضیح می داد، زیر چشمی می دیدم که توقع شرکت کننده های تو کلاس چیز دیگه است. دقیقا مثل مریض هایی که وقتی پیش دکتر میرن و هر چی براشون بیشتر دارو بنویسه، طرف رو باسوادتر می دونند.
ولی همون تمرینات به ظاهر ساده تحولی در من ایجاد کرد که همه متوجهش شدند، مهم ترینشون این بود که برای سازگاری با زندگی و آدم ها این من هستم که باید تغییر کنم نه اینکه دیگرانو تغییر بدم.
رمز موفقیت آدم هایی که تو اون کلاس ها دگرگونیو حس کردند اعتماد به استاد و انجام تمرینات ساده ولی عمیقش بود. تئوری که باید در عمل هم مزه مزه و تمرین می شد وگرنه استاد های اثر گذار گوناگون و زیادن و البته حرفشون یکیه. کتاب یعنی ارائه اطلاعات، این عمله که درون ما مثل بادی میشه که آسیاب بادی های درونی ما رو به انرژی تبدیل می کنه.


در حاشیه: سال ها بود که چند جا برای ثبت نام می رفتم، می گفتند با فلانی نسبت داری؟ فامیلیمون یکی بود ولی من با چنین اسمی کسیو، نمی شناختم، دیروز توی یه کلاس سی نفره دیدمش! برام جالب بود!

استاد یکدفعه دست گذاشت رو من، که تو کلاس یه آهنگو با انتخاب خودم بخونم، اولین بار بود که این جوری جلوی عده ی زیادی می خوندم. یه آهنگ از مرضیه رو خوندم و خیلی مورد تشویق قرار گرفتم ولی تا الانشم سرفه دارم!
تازه فهمیدم که چقدر کودک درونم رو مورد کم لطفی قرار دارم، بیخود نیست اون شیطنت گذشته و حاضر جوابی ها در من نیست ولی
خوبیش اینه که دیشب با بودن تو محیطی که یه بار مزه رشد و پیشرفتو تجربه کردم، درگیر یه خلسه ی عمیقی از آرامش بودم.
و البته، دیشب بعد از مدتها کابوسی نداشتم!

* از نشستن و منفعل بودن خوشم نمیاد، این استرس لعنتی باید گورشو گم کنه

 |

سلامی به سلامتی



هنوز تصویرشون تو خاطرمه، راه رفتنش، آب دور دهنش و نگاهی که با گردنی که مدام داشت لق می خورد به اطرافش می کرد.
بین اون همه بازدید کننده ی نمایشگاه ، توجه هر کسیو جلب می کردند. من و آقای اوحدی ازشون عکس گرفتیم این عکس ایشونه که در مقابلشون، لبخندی، تحویل داد. ویلچر دوستشو نه با تسلط کامل جابجا می کرد و سعی می کرد از بین مردم راهی برای جلوتر رفتن پیدا کنه. تلاشی سخت برای راه رفتن کنار اون همه ادمی که مهمترین تلاششون در اون لحظه پیدا کردن کتاب مورد علاقشون بود.
شاید یه کروموزوم یه ژن که حتی زیر میکروسکوپ هم به زور دیده میشه باعث اینهمه تفاوت شده. ولی واقعا چرا این سلامتی یه شانس برای من محسوب نمیشه؟ من می تونستم جای اون باشم و اون جای من. شاید اگه اون جای من بود، الان خیلی بیشتر از من پیشرفت کرده بود، ولی واقعا آیا کدوم یکی از ما سلامتی رو برای خودمون شانس می دونیم ؟ نعمت می دونیم و بهش توجه داریم!؟

گاهی با خودم فکر می کنم که خب حداقل لطف خدا در این زندگی سخت، این بوده که مارو از اول سالم بیافرینه ؟ اصلا چه معنی داره، مگه غیر ازین هم می تونسته باشه؟ ولی می بینیم بارها و بارها که چه چیزهای از مو باریک تری می تونه باعث بشه که من معنای غروب آفتاب رو با دیگری جور دیگه ای برداشت کنم. پله برای من و او مفهوم دیگه ای داشته باشه و نشستن پشت میز یه کار معمولی برای اون آخر یه ارزو باشه.
نگه داشتن گردنم برای کار راحتی باشه اونقدر که حتی فکر نکنم که نیاز به تلاشی داره، نه به اندازه ای سنگین که با تلاش و سعی بالا بگیرمش.


هی پسر سرتو محکمتر بیار بالا، تو باعث سرافکندگی من و امثال من هستی که از بدیهیاتی که در وجودمون هست ناشکریم. تو اعتماد بنفس حضور در جمعیو داری که خیره نگاهت کنند و بعضیا با ترحم و دلسوزی، شاید فکر کنن تو کجا و کتاب کجا! ولی برای من تو قابل ترحم نیستی تو سمبل اعتماد بنفس و باور خودی.
تو شاید قربانی بی توجهی مادر و پدری هستی که از تو غفلت کردند و حالا خدارو مورد خطاب قرار میدن که این چه تقاصی بوده که دارن پس میدن....شاید...شاید...
شاید منهم فردا به خاطر حادثه ای روی ویلچر نشستم، اونروز چگونه به امروزهایم، فکر خواهم کرد؟


جمعه نهار، مهمون ویولت و امید بودم. ویولت برای من از اثر گذارترین انسانهای مجازی بوده وهست، برام خیلی قابل احترامه.باید چهرشو هنگام صحبت از پیشرفتش در کلاس های فیزیو تراپی می دیدین.
بودن دستاش تو دست من موقع بالا رفتن از پله ها بمن احساس خاصی میده، اینکه یک انسان با اراده در کنار آدم های سالم، روحی داره که بمن آرامش میده ، که همیشه میشه به زندگی با لطف و محبت نگاه کرد نه با نفرت.
ما این همه عیب های اخلاقی تو روح و ذهنمون داریم، بعد آدم ها رو به خاطر بیماری و یا عدم توانایی در یکسری کاراشون مورد ترحم قرار میدیم.
اینجور نگاه ها، بیشتر شایسته ی ترحم هستند تا قدم های آهسته ی تو ویولت عزیزم .

 |

سایه صلیب روی تخت

خواهر روحانی با چندش و خستگی زیاد ردای سیاهشو دراورد و پرت کرد روی صندلی، هنوزاز حرفهای پیرمرد یهودی که برای اعانه گرفتن دم خونش رفته بود، شاکی بود.
با اون نگاه کنجکاوش که گفته بود، یعنی واقعا دختر زیبایی مثل تو تا حالا لذت یه هماغوشی رو نچشیده؟!
وقتی پدر روحانی در مراسم شامگاهی به این جمله رسید، دیگه دلش می خواست جیغ بکشه، ای مسیح ای مظهر عشق و محبت، ما را برای همیشه از شر شیطان دور بدار.
فکش از فشار هنگام ادای کلمات، درد گرفته بود، دلش می خواست همون لحظه می رفت لب های پدر روحانیو می بوسید و می گفت: چگونه مظهر عشق می تونه من و ترواز چنین لذتی محروم کنه؟
شب مثل همیشه، از پنجره به بیرون کلیسا و خونه های مردم شهر نگاه می کرد، چراغ ها تک تک خاموش می شدند، با حالتی بی رمق، صلیبی به روی سینه اش کشید و خودشو روی تخت سردش انداخت.

 |

از سر تصادف

پارسال اولین باری که تو ارکات، بهش میل زدم، اونو با یکی دیگه از پزشک های دوران طرحمون اشتباه گرفته بودم، مثلا فامیلی آقا زاده رو با آقا نژاد اشتباه بگیری! هیچ کدومو ندیده بودم ولی اونی که مد نظرم بود خیلی ازش خوبی شنیده بودم.

جواب میلمو خیلی کوتاه و رسمی داد، ولی از سراتفاق در هنگام جواب دادن به میل دوم، یکی از پزشک های مرکز بهداشتمون، کنار کامپیوترش بوده و بهش گفته که من چه جور آدمی هستم. بعد چند روز تو مسنجر ادم کرد و ما در عین مرور خاطرات فیروز کوه، و کل کل خیلی هم با هم می خندیدیم! کنجکاو دیدنش بودم ولی به روی خودم نمی اوردم،وقتشم خیلی کم بود به علت رشته دومی که می خوند و کاراش برای مهاجرت. گاهی طرز حرف زدنش منو یاد بنیامین می انداخت، پسری که در عین اثرات بزرگی که روی بچه های اکیپ ما گذاشت، ضربه ی خیلی بدی به من زد.
پنج شنبه که برای اولین بار، می خواستم برم دیدنش " بلز " رو هم گذاشتم تو کیفم که برای حرف عوض کردن ازش بتونم استفاده کنم.
برای اتمام دوره ی انرژی درمانیش چند بار به خارج از کشور رفته بود و چون خودم سه ترمشو گذرونده بودم، می دونستم چه توانایی هایی می تونه داشته باشه. هر جا که می فهمیدم از روی مردمک چشمهام داره ذهنمو می خونه سرمو می بردم پایین و با چوب تک ضربه های به صفحه های رنگی فلزی بلز می زدم.
یه بار در حین این کار با کمی خشونت چونمو با دستش گرفت بالا و گفت : می دونی من امروز بعد یه سال برای چی اینجام؟ به شوخی گفتم آره اومدی که در مورد تعداد بچه هامون به توافق برسیم!!! سرش از خنده عقب رفت و ناگهان جدی گفت: اومدم ببینمت که به یکی از دوستام معرفیت کنم، حالا که دیدمت، دوست دارم مال خودم باشی!
سرمو انداختم پایین و با حالتی عصبی چوبو کشیدم روی همه صفحه های رنگی بلز!


* بلز نوعی دستگاه موسیقی برای کودکانه با مستطیل های رنگی که صدای خیلی قشنگی داره.

 |

سرگشتگی

جلوی فرمون پرایدش قرآن کوچکی بود، به زنجیر نقره اش، آویز اهورامزدا بود ومی گفت که دو سال مسیحی بوده، دعای نادعلی اهدایی رئیس، تو جیب عقب کیفم بود و تقویم زرتشتی ها بغل رمان کوچکی و بحثمان به تورات کشیده شده بود!
از نبود آرامش در زندگی مان صحبت می کردیم!

 |

...........

خسته شدم،خسته... الان فقط دلم می خواد یکی بود که حرف زدن باهاش ارومم می کرد، بغلم می کرد و بهم می گفت که کابوس روزهام تو خواب شب هام هم، ادامه پیدا نمیکنه، حداقل یه شب فقط یه شب کابوس نبینم.
ازین بالا و پایین رفتنای مداوم خسته شدم به خدا خسته شدم...



* بابت سنگینی بلاگ شرمنده، همین روزا یه بلایی سرش میاد.

 |

آتش بازی رستم در چهارراه اشراق




این متن مخلوطی از نوشته های خودمه و اصل اطلاعات از گزارش آقای" علی صادقی" که درروزنامه همشهری 6 اردیبهشت امسال درباره رستم باغ چاپ شده، برداشت شده.
عنوان مقاله هست آتش بازی رستم در چهار راه اشراق! عکس رو هم امروز از در اصلی گرفتم، بقیه عکس ها رو هم از اول سالنامه ی زرتشیان اسکن کردم که با کلیک کردن نامشونو متوجه میشین که البته همشون درحوالی شهر یزد هستند..

از حدود 27 سال پیش ما ساکن منطقه تهران پارس شدیم، منطقه ای که بیشتر زرتشتی نشین بود ومن مدرسه ابتدایی و راهنماییمو تو مدارسی رقتیم که با کاشی هایی آبی " گفتار نیک، کردار نیک، پندار نیک" تزئین شده بود و قاعدتا همکلاسی های زرتشتی هم داشتیم. هر دو مدرسه ی ما مدارس پر جمعیت با حیاط بزرگ بودند. دبستان اسمش " استاد خدا بخش " بود که بعد ها به" سلمان فارسی "تغییر دادند ولی باز در کمال تعجب به همون اسم استاد برگشت و برای من همیشه سوال بود.
این متنی از گزارشیه در مورد باغ رستم که در ضلع جنوب شرقی فلکه دوم تهران پارس یا همون چهارراه اشراق واقع شده. شاید برای منکه تو اون محله بزرگ شدم جذاب تر باشه ولی متن حاوی نکات جالبی هست که برای شما هم جذابش می کنه.

رستم باغ
رستم باغ یک موقوفه است که در سال 1336 خورشیدی توسط ارباب رستم احداث شده و اکنون یک مدیر عامل دارد که به نام جهانگیر غیبی دارد که می گوید « هدف ارباب رستم از بنای ساختمان و باغ، اسکان تعدادی از زرتشتیان نیازمند بوده تا در کمال آرامش بتوانند آداب و رسوم خود را به جا بیاورند. رستم باغ نمونه ای از مجموعه هایی است که زرتشتیان در کشورهای هند و چین ساخته اند و ارباب رستم در سفر های خود به این کشورها با چنین باغ ها و بناهایی آشنا شد و پس از بازگشت به ایران تصمیم گرفت، چنین باغی را بنا نهد و پانزده ساختمان دو طبقه برای زرتشتیان دراین محل ساخت.»

باغی با 400 نفر جمعیت
این باغ اکنون 25 هزار متر مربع مساحت دارد و 93 خانوار با جمعیتی حدود 400 نفر در آن زندگی می کنند.
در سال های 36 و 37 که این بنا توسط ارباب رستم ساخته شد، در تهران پارس فقط زمینهای کشاورزی قرار داشت و از شهر دور بود و ساکنین این مکان برای عبادت ناگزیر بودند به معبدهای درون شهر رفت و آمد کنند.ارباب رستم تصمیم گرفت، معبدی در داخل باغ بسازد که بعدها به معبد آدریان معروف شد.

معبد آدریان
ساختمانی با نمای سنگ سفید و کنگره ای در بالای دیوار و چهار ستون که در جلوی در ورودی آن زیر طاقی قرار گرفته اند و سر ستون هایی سنگی که هر کدام چهار سر گاو دارند و گویی تمام وزن این ساختمان را به دوش می کشند. برای ورود به معبد باید کلاه به سر کرد، یک کلاه سفید و پارچه ای. می گویند بدون حجاب نباید وارد معبد شد. در محیطی که برای ما نا آشناست زنی با آرامش تمام عبادت می کند، از داخل معبد عکس هم نباید گرفت.
در قسمت شمالی « آدریان » اتاقی چهار گوش بنا شده که دیوار های آن تا ارتفاع 80سانتی متری بالا آمده اند و پس از دیوارها، شیشه های یکدست و ضخیم که دود آتش بر سینه آنها نشسته است تا سقف ادامه دارد. در اتاق ، یک ظرف مسی قرار دارد که که به آن مجمر می گویند، داخل مجمر کنده ای نیم سوخته و خاکستر بسیاری، از آتش به جای مانده و شعله ای باریک در میان ظرف، آتش را زنده نگه داشته است.
موبد زرتشتیان رستم باغ که بیش از 94 سال سن دارد و از زمان افتتاح « آدریان » در آنجا مشغول به راهنمایی و ارشاد هم کیشان خود بوده در حال خواندن اوستاست و هیچ توجهی به حضور ما نمی کند. رشیدی می گوید :ساکنین رستم باغ روزی پنج بار برای نماز خواندن به آنجا می آیند و رو به سوی آتش نماز می خوانند ، اما این نشانه آتش پرست بودن نیست بلکه ما خدای احد را می پرستیم و به لحاظ احترام به آ؛تش و به عنوان قبله روبه سوی آتش نماز می خوانیم.

زندگی در باغ
در میانه زمستان رستم باغ با انبوه درختان کاج سر سبز است، ده سال پیش یک چاه عمیق حفر شده است که آب باغ را تامین می کند. تا چند سال پیش آب مورد نیاز برای آبیاری درختان از یک قنات وارد آب انباری در بیرون رستم باغ می شد و از آنجا به داخل باغ می آمد. با ساختن ساختمان های بلند مرتبه این قنات خشک شد که به همت شهرداری منطقه 4 و دکار یگانگی یکی از زرتشتیان که هزینه حفر چاه را پرداخت کرد ، این اه حفر شد.
نظافت رستم باغ را باغبان به عهده دارد و ساکنین باغ برای تامین هزینه های رستم باغ اجاره اندکی می پردازند. آشغال ها را مامورین شهرداری بیرون می برند.

ارباب رستم کیست؟
می گویند: یکی از زرتشیان و زمین داران بزرگ تهران بود اما اولادی نداشت. این باغ را به خاطر اهداف خیر خواهانه برای استفاده زرتشتیان وقف کرد.در کنار این کار پسندیده، موقوفات دیگری نیز دارد از جمله دبستان دخترانه استاد خدابخش ( سلمان فارسی) و مدرسه راهنمایی عدل ( آرش) که البته چند سالی را به نام های مختلف گذراندند اما پس از تلاش های هیات مدیرموقوفات " رستم باغ" و با توجه به نیت خیر ارباب رستم این نام ها( آرش و استاد خدابخش) مجددا بر سر در این موقوفات حک شده است.
ارباب رستم 23 سال پیش در گذشت ولی با کمکی که به این مردم و هم کیشان خود کرد، هر روز و ه لحظه زنده است. به همین سبب هر ساله در سالروز درگذشت او مراسم خاصی با حضور زرتشیان در معبد آدریان برگزار می شود تا نشان دهد که " گفتار نیک، کردار نیک، پندار نیک" هنوز زنده است.

جالب است بدانید، در آیین زرتشت چیزی به نام وقف وجود ندارد اما پس از نفوذ اسلام در ایران این اصل و قاعده اسلامی در میان زرتشیان نیز رواج یافت.



یه چیزی که خیلی حرصم گرفت اینکه آموزش و پرورش آخه به چه دلیلی اومده مدارسی که وقف هستند رو نامشونو تغییر داده، این مدرسه عدل که همان آرش نام داشته قبلا مدرسه دخترانه نبوت بود که ما درس می خوندیم و الان هم به اسم پسرانه ی عدل و هر دوی اینها روبروی رستم باغ هستند.یعنی کار جالبی نبوده که اومدند اسم مکانیو که کسی وقف کرده تازه اونم نه به اسم خودش، برداشتند و تغییر نام اسلامی دادند.
البته استاد خدابخش مدتیه که به همین اسمه.

بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود پایدار

شعر از سر در باغ برداشته شده.

 |

از کتاب و موسیقی

* همیشه ازش لذت می بردم، حالا ازش می ترسم، بهش میگن تنهایی!
* من دقیقا دیگه ... ( تا حد امکان غلیظ تلفظ بشه)! بخورم بیام اینجا بنویسم حالم خوبه، این بار سومه که پشت سرش 180 درجه حالم بدتر میشه، خدا حفظش کنه اونیو که از خارج برام قطره چشم فرستاده، که باهاش راحت تر گریه کنم.

* متن قبلیو، آورا متوجه شد که چی گفتم، نفرت از کسی، اول خود آدمو از پا در میاره، اگرم خواستم خود کشی کنم، دریا خیلی شاعرانه تره!

*یکی از دوستانم گفت از کتاب ها یی که می خونم واز فیلم هایی که می بینم هم بنویسم. کتاب که فقط در حد خریدن شده و به زور شاید ماهی یه کتابو بخونم ولی در جریان کتاب های روز هستم و می خرم می ذارم کنار، ماه پیش کتاب " روزی که هزار بار عاشق شدم" که مجموعه داستان بود خوندم.
کتابی که دستمه الان عطر سنبل، عطر کاج ( الان صفحه اولشم!) که میگن مضمونی طنز داره و خاطرات زنی ایرانیست که ایرانو ترک کرده و در امریکا زندگی میکنه، یکی از دوستان در موردش نوشتند که در بلاگ نیوز لینکشونو گذاشتم.

در مورد فیلم هم بهترین فیلمی که دیدم 21 گرم بود که خیلی خیلی از دیدنش لذت بردم. تقاطع، و میل مبهم هوس با بازی مایکل داگلاس هم خوشم اومد.متاسفانه من به جزییات فیلم هایی که می گیرم و حتی اسم های خارجیشون و حتی به روز بودنشون، توجهی نمی کنم برای همین میگم ننوشتنم بهتر از نوشتنمه!
الان فیلم های خوب روز رو می تونین از وبلاگ ساحل افتاده هم در جریانش قرار بگیرید.
ولی نمی دونم چرا به موضوع خیانت، علاقه خاصی دارم چه در کتاب و چه در فیلم! مثل فیلم بی وفا که خیلی از دیدنش لذت بردم، یا کتاب های آلبا دسس پدس، مخصوصا عذاب وجدانش یا دفترچه ی ممنوعش!

*دیروز هم سی دی " موسیقی فیلم جاده ابریشم 2005 " کیهان کلهر و ژانو ژیپینگ رو خریدم و چون از ویولن سل خیلی استفاده شده، همون گیتار گنده ای که تهش یه سوزن بلنده!، من خیلی خوشم نیمد.ریتمش به نظر من آروم و گاهی کسل کننده است، البته بعضیاشم قشنگه.شاید براتون جالب باشه که آهنگ ها مربوط به زبان موسیقیایی هر کشوریه که در مسیر جاده ابریشم قرار دارد و با موسیقی کیتارو که 25 سال پیش، برای مجموعه مستند جاده ابریشم ساخت، متفاوت است، اینم بگم، طراحی جلدش فوق العاده زیباست.

کار دیگه ای که تازه گوش کردم" راز و نیاز " هست که دو تا سی دیه .کاریه از زنده یاد جلیل شهناز و جواد معروفی و زنده باد! پرویز یا حقی، من به سفارش پدرم خریدمش و به قول دوستی، خوب که نه، کار عالی از آب در اومده.
میگما الان سی دی کیهان کلهر به ترک 10 رسیده همچینام بد نیست!8 هم قشنگ بود!
آخه یه باسواد باید تو موسیقی بیاد نظر بده، منکه فقط بلدم برداشت های احساسیم و لذتیمو بگم، وگرنه چه جوری می تونم کارای هنرمند باسوادی مثل " حسین علیزاده" رو نقد کنم یا روش نظر بدم؟؟
ولی هیچ کاریش نه " راز نو" میشه نه " به تماشای آب های سپید" واقعا شاهکارند، دو اثر شاید تکرار نشدنی!


*تنها معبد زرتشتیان، غیر از4 معبد در یزد درتهرانه، به نام ادریان که در فلکه دوم تهران پارس واقع شده، و در سال 1339 ساخته شده، مطلب بعدیم در مورد رستم باغ و معبد آدریانه.

 |

خودم کشی!

آخرین لطفی که می تونی به من بکنی، اینه که با پا بکوبی به این چهارپایه، خیالت راحت، انقدر نفرت ازت دارم که طنابو محکم به گردنم بسته باشم!

 |

ا س ت ی ص ا ل

زیر سایه ی یک منگنه که باشی، هرفشار ناگهانی، می تونه وجودتو بدوزه به بدترین ها!

 |

شبه خیلی شبه

به عشق هر محبوبه ی شبی، ستاره ای شب ها طلوع می کند.
باکت نباشد خوب من
بذار شب خیلی شب بشه.

 |

شکار لحظه ها و نمایشگاه کتاب




جریان عکس در پایان مطلب آمده نهراسید!

دوشنبه که تنهایی رفتم نمایشگاه طبق سال های قبل روز مفیدی داشتم .تقریبا تمام غرفه ها رو در عرض حدود 5 ساعت گشتم. و البته که به قول خیلی از بچه ها امسال تعداد زیاد غرفه های فروش کتاب های مذهبی و دینی توی ذوق می زد.
کتاب مستطاب آشپزی رو با تخفیف 5 تومن از نشر کاروان خریدم که واقعا دستمو سنگین کرده بود، ولی ارزش خریدنشو داشت. هر چی دنبال غرفه ی " ماهور" گشتم پیداش نکردم و وقتی پرسیدم متوجه شدم که به خاطر اعتراض به غرفه ی کوچکی که بهش دادند، شرکت نکرده، مثل چند تا از ناشران دیگه که به علت جمع کردن کتاب هاشون نمایشگاه رو ترک کردند.

تو انتشارات راشین، سه سری از کتاب های دو جلدی سوتی های مشاهیر که در وبلاگ هم، گلچینی ازش نوشته بودم رو باز گرفتم به نیت کادو دادن، عزم رفتن داشتم که نزدیکای در نمایشگاه این فامیلمون رو دیدم و صحبت اون کتابا شد که با دیدن بین کتابا، دیدم خانمه کیسه رو بهم نداده و دوباره برگشتم سراغش، خلاصه که دیدن یه آشنا امسال فقط سبب خیر شد!

کلا دست و دلم خیلی به کتاب خریدن نمیره، الانشم گوشه ی اتاقم رو زمین پر از کتاب هاییه که نه می تونم ردش کنم نه دلم میاد دوباره نخونمشون.تازه مصیبت اسباب کشی در تابستان هست و به قول مامان فقط یک وانت کتاب های منه.کاش میشد در هر خونه ای در کنار یک انباری اتاقی فقط برای کتاب داشت البته به شرطی که هر کی خواست دست دراز نکنه برای به امانت بردنی بی برگشت!

امسال متاسفانه از سیب زمینی های پارسال خبری نبود که نبود! ولی تا دلتون بخواد غرفه های فروش انواع آب معدنی بیداد می کرد! ولی اینهمه ساله من برای نمایشگاه کتاب و گل و جهانگردی وبین المللی و لوسترو سلامت ...به نمایشگاه بین المللی رفتم ولی باز یاد نگرفتم موقعیت سالن هارو.

چهارشنبه با بلاگرهای شهرستانی و خارجی! قرار بر رفتن گذاشتیم. دنیا ازلاهیجان، که از کارتش ممنونم، پویه از مسجد سلیمان و دوردونه از اهواز که از هدیه کتابش سپاسگزارم، میثم از مشهد با تشکر از هدیه ی تولدش، گلناز از ارومیه و آقای اوحدی هم که از دانمارک! فقط من و سمیرا از تهران بودیم که البته غیر از آقای اوحدی، بنده یک مقدار تو اون جمع سن بالا می زدم و بچه ها گوله ی صدا و شیطنت بودند. به خاطر بچه های شهرستانی نمیشد برنامه رو 5 شنبه جورکنم وگرنه تعدادمون بیشتر میشد هر چند نمایشگاه کتاب تنهایی ادم بیشتر به خریداش میرسه.جای دوستانی که نتونستند بیان خیلی خالی بود.

این بار تونستم بیشتر برم سراغ مطبوعات و سالنامه های سال 84 رو ازشون بخرم مخصوصا مجله تصویر. ولی کتاب ضخیم و سنگین بگی گرفتم، نگرفتم که اکثرا کتاب های طنز و رمان خارجی و جیبی و همراهند و مناسب برای تو تاکسی خوندن، مدت هاست حوصله ی کتاب های قطور و سنگین روندارم.

قشنگ ترین صحنه ای که من به علت لرزیدن دستم، عکس کیفیت مطلوبی برای گذاشتن در اینجا رونداره، دیدن پسری بود که بعلت مشکلات مغزی مشکل در حرکت داشت ولی با این حال داشت، ویلچر دوستشو که از خودش وضعیتش نامناسب تر بود رو هل می داد و نگاه های متعجب همه رو، تو اون شلوغی جلب می کرد.
حالا آقای اوحدی حتما عکسشو میذارند.

و البته نهار، که وسط چمن ها و در فضای دوستانه ای خوردیم .این نهار خوردن بین بچه های بلاگر هم خودش مصیبتیه.مثل هفته گذشته باید خیالت از بچه ها جمع باشه که چیزی تو وبلاگاشون نمی نویسند تا راحت بتونی یک پیتزای کامل و سیب زمینی سرخ شده و یک ساندویچ فیله مرغ و 4 تیکه از پیتزای بهارو با نوشابه بخوری و کسی لینک بهت نده!!! ولی دیروزو از ترس بعضیا به دو تا کلاب ساندویچ رضایت دادم البته با 5 تا ساندیس با طعم های مختلف!
قسمت خوب آخر ماجرا تماس تلفنی دوست پسر بنفشه بود و بردن کتاب ها با ماشین تا دم در خونه که دیگه مصیبت دوشنبه رو با مینی بوس نداشتم!

و اما عکس بالا، یک شکار صحنه هاست! که می خواستم یه رسوایی به بار بیارم و چهره ی واقعی یکی از بلاگرا رو با اجازه ی از قبل گرفته شده ی خودش و خانمش در یک قرار نهار در عید، اینجا نشون بدم تا بفهمند که شکموتر از من هم هستند!
، فروردین امسال، رستوران نوید، یکی از بهترین قرارای بلاگری که خیلی بهمون خوش گذشت. اینم شرح ما وقع و اینم چند روز بعدش و یک روی دیگر چهره ی آقا!
مبارکتون باشه سعید و پانته آی عزیز.

 |

قدردانی

راجع به مطلب قبلیم با توجه به کامنت ها یه نکاتیو اشاره کنم.
قبل از اینکه برم دکتر مشکل من افسردگی بود و خیلی از نظر روحی بالا و پایین داشتم، شروع اولیه اش بر می گرده به سال 82. این روزهای آخر تمرکزم به حد زیادی پایین اومده بود، بی حوصلگی زیادی داشتم واز محل های شلوغ فراری، کابوس های وحشتناک و استرس مدام .اون چند روز که صحبت تمدید قرارداد و تحویل کارم بود که عملا داشتم سکته می کردم، خیلی گریه می کردم و بسیار بسیار حساس و زودرنج شده بود و هرچیزی که مطابق میلم نبود منطقی و غیر منطقی منو به خشم می اورد.
شب ها کارم شده بود که وقتی بخونه می رسیدم فقط یه دوش می گرفتم و از ساعت هفت می رفتم تو رختخواب .
من قبلا برای بعضی مواقع پیش روانشناس رفته بودم و همیشه مخالف روانپزشک بودم ولی می دیدم روانشناسا هیچ کمکی بهم نمی کنند .یه جورایی از خود کنار اومدن و تلاش برای بهتر شدن حرف می زنند.در صورتی که من حوصله و توان کمکی برای خودم نداشتم اون استرس های غیر طبیعی، منو فلج کرده بود به حدی که گذشتن از خیابون و یا صندلی جلوی ماشین نشستن برا من سخت ترین کارها بود، چون می ترسیدم مدام تصادف کنم.

دومین روانپزشکی که پیشش رفتم دکتر " میم" معروف بود که به حدی عصبی و بد باهام برخورد کرد که حس کردم من شدم مریض خطرناک! دعوام کرد که چرا زودتر پیشش نرفتم و خیلی عصبی منو سر 20 دقیقه از اتاقش بیرون کرد و نذاشت حرف بزنم.بهم گفت باید یکسال حداقل دارو بخورم و یه پاکت دارو نوشت، و گفت کارم با حرف درست نمیشه.

به شرکت که رفتم زنگ زدم به دوست پسردوستم و اسم داروهارو براش خوندم.اونم محض شوخی ای که اصلا اون موقع جاش نبود گفت آمپول یکی از اون قرص ها رو برای ضد جنون به بیماران اورژانسی بدحال میزنن و انقدر جدی گفت که منم باورم شد!

تو ماشین تا خونه اشک ریختم ، خونه هم که رسیدم همین طور، تا حدی که حالم خیلی بد شد.دوست پسر دوستم که پزشک بود، با تلفن باهام حرف میزد که آرومم کنه ، بابا بالای سرم شربت هم میزد و مامانم هم وایساده بود رو به قبله حدیث کسا می خوند! اون شب واقعا حس می کردم آخه من چه جوری به خودم کمک کنم، با این همه فشاری که رومه؟ تازه اونموقع بود که دهنمو باز کردم و کلی از گلایه ها و نگفته هامو ریختم بیرون که خانوادم فهمیدند که من چقدر حالم بده وتو محیط کار چه مشکلی دارم.بعد ازون بود که بعضی روزها بابا می اومد دنبالم و مراعات منو تو خونه می کردند،
برای همینم هست که معتقدم آدم باید وقتی حالش بده توقعاتشو به دیگران بگه شاید بهترین کمک رو از اونا بگیره.
تا اینکه یکی از دوستانم دکتریو بمن معرفی کرد که در مورد پدرش نتیجه گرفته بودند. خیلیا گفتند نرو به دارو اعتیاد پیدا می کنی و عوارض داره و این حرفها، ولی مشورت کردم مخصوصا با چند تا دکتر با این حال، بازم با تردید رفتم.ولی برخورد دکتر انقدر خوب بود و آرامشی که بهم داد موثر بود که به حرفهاش دونه به دونه گوش کردم.
تو این حدود 4 ماه بارها دچار شک شدم، روزهایی بود که فکر می کردم همه این کارا بیهوده است، ولی نمی تونم از نقش حمایتی بعضیا مثل یک پزشک غافل بشم که با دلایل پزشکی تشویقم می کرد یادی نکنم، و ازش خیلی ممنونم.

الانم خوب نشدم کاملا، ولی خودم فکر می کنم اون بحرانو گذروندم، حتی در محیط کاری هم متوجه بهبود من شدند.گریه هام خیلی کمتر شده و استرس های وحشتناکم، تمرکزموبه طور کامل هنوز به دست نیوردم و هنوزحساسم و گاهی بی حوصله و کم انگیزه.ولی همین دیروز که تنهایی همت کردم رفتم نمایشگاه کتاب و با کلی کتاب رفتم خونه ، خودش خوب بود، دارم سعی خودمو می کنم.
اگه موقعیتشو داشتم و دستم باز بود خیلی برنامه های تفریحی دیگه ای هم کنار ورزش پنج شنبه ها می ذاشتم ولی فعلا از حداقل امکاناتم دارم استفاده میکنم و مدام به تعویض خونه فکر می کنم و اینکه دکور اتاقمو چه شکلی بچینم.
ولی اتفاقاتی مثل دیروز و دیشب بازم بهم فهموند که چقدر هنوز، آسیب پذیرم، واقعا که هیچکس مثل خودم، خودمو چشم نمی زنه!!!

یه چند نفر با میل و مسیج تلفنی و چتی و کامنتی بمن گفتند که تو چرا پینگ میشی وما پینگ نمیشیم و مارو هم پینگ کن!
این ارور خود سایته و اگه بعضیا خود بخود پینگ میشن، خب بالاخره سید اولاد پیغمبری گفتن و اطلاعاتیو و ازاین حرفا دیگه!!!

اینم برای اونهایی که می خوان بدونند تو بلاگ رولینگ چه کسانی بهشون لینک دادند، ستون سمت چپ سایت یه قسمت سرچ داره اونو بزنین، این صفحه باز میشه و لینکتونو می ذارین، به عنوان مثال مال خودمو می ذارم .


کمترین تشکرم از دکترم که خیلی آقاست و خیلی خوب بهم کمکم کردند و به نظر خودم درد منوعالی تشخیص دادند، اینه که معرفیشون کنم. همون طور که چند تا از دوستان با ای میل ازم اسمشونو خواستند، و البته این لینکو برای تشکر براشون می فرستم، چون همیشه سراغ وبلاگو میگیرن!

دکتر کاظم ملکوتی، روانپزشک کودکان و بزرگسالان. دانشیار دانشگاه ایران و فلوشیپ سالمندان از امریکا
خیابان قائم مقام فراهانی . جنب بیمارستان تهران کلینیک . کوچه شهدا . شماره 25 . طبقه سوم

 |

ساعتی تو مطب روانپزشک

وارد مطب که میشم متوجه میشم که دونفر جلوی من هستند تا نوبتم بشه. یک خانم چادری مسن کنارم نشسته، ازم می پرسه دفعه چندمتونه اینجا میاین و آیا دکتر خوبیه؟ میگم دفعه چهارممه و خیلی حالم بهتر شده، سرشو بلند میکنه و پشت سر هم میگه الحمدالله، خدا کنه حال منو هم بهتر کنه.
زیر چشمی نگاهی می کنم به کاغذ مچاله ای که تو دستشه، اسم چند تا قرصو می بینم و بعد زیرش نوشته شده، افکار شیطانی، وسواس فکری، اضطراب شدید و ...
خانم بغل دستیش که من میگم زن دومی، بلند به زن چادری میگه که من همش اعصابم خرده دارم دیوونه میشم.زن چادری میگه دفعه چندمته میای پیشش؟ میگه بار سومم، میگه راضی هستی؟ میگه آره خیلی مرد ماهیه.ولی همش استرس دارم بسکه پدرم بی شعوره! همه مردا بیشعورند! نگاهش میکنم که با حرص داره حرف میزنه، زن چادری میگه خب سخته غیر ازاجتماع آدم تو خونه هم اذیت بشه، دختره میگه آره ادم باید به خودش همش کمک کنه.
بعد مدتی زن دومی مدام داره با منشی مرد حرف می زنه! از کار قبلیش می پرسه و عین یه همکار مهربون بهش میگه که روز اول کارشو چقدر سخت شروع کرده و کلی راهنماییش می کنه.بعد همه ی راهنمایی ها منشی مرد که خوشرو و صبوره، بهش میگه که کار قبلیش هم همین بوده!
درمطب باز میشه و دختری خندون حدودا 23 ساله با مادرش وارد میشه. بلند بلند صحبت می کنه و سکوت مطبو به هم ریخته. بر می گرده به ماها میگه، آخی صدای دکتره داره میاد! به منشی میگه منو زود تو اتاق بفرست می خوام ببینمش.منشی میگه سه نفر جلوی شما هستند، اعتراض میکنه که نه منو زودتر بفرست.مادرش پرستاره وهمکار دکتر تو بیمارستان و با صبوری می خنده به کارها و رفتارای دخترش.
دختر جوون به زن دومی میگه تو چرا اومدی پیشش؟ میگه من اعصابم خرده، میگه به قیافت نمیاد، منکه اصلا مشکلی ندارم فقط اومدم باهاش حرف بزنم.راستی دکترو تا حالا دیدی خشگله جوونه؟زن دومی میگه اره خیلی هم آقاست. دختره میگه من دوست دارم دکتر جوون باشه، جوون ها همشون با آدم لاس میزنن حالا این لاس می زنه یا نه؟! !زن دومی میگه والا چی بگم مرد آقاییه.دختر میگه از دکترای پیر بدم میاد بد اخلاقند و تندی برا آدم دارو می نویسند حوصلمو ندارند، آخه منکه مشکلی ندارم!
دلم می خواد دکتر فقط به حرفهام گوش بده و من از همه چی و همه جا و همه کس براش حرف بزنم.زن دومی میگه تو که میگی جوونها اهل لاسند، بدند، دختر میگه همه دکترا همین طورند اهل لاسند پیر و جوون نداره که!این اتاقو درست کردند که مریض ها بیان باهاشون لاس بزنند!
دختر میگه من مشکلی ندارم ولی قرص تیروییدم می خورم ولی همش می ترسم، زن میگه: چرا می ترسی؟ جواب میده: آخه میگن بچه نازا میشه با این قرص ها. زن دومی می پرسه: مگه تو حامله ای؟ میگه: نه، ولی خب بالاخره بچم نازا میشه دیگه!!!
نوبت منه که برم تو اتاق و بقیه حرفاشونو نمی شنوم ولی وقتی بیرون میام تا ویزیتمو بدم، دختر مدام به منشی میگه اینا که تو اتاقن مگه چی به دکتر میگن که انقدر طول میکشه بگو بیان بیرون زودتر من برم!

یاد یکی از دوستانم افتادم که می گفت خانم همکار فوق العاده مشکل دار و بداخلاق و ضد مردی داشتیم.وقتی بازنشسته شد و رفت هممون یک نفس راحت کشیدیم، بعدا از یک نفر شنیدیم که این خانم یه بار توی آسانسور خراب، گیر مردی می افته که بهش تجاوز میکنه و ازون موقع بوده که دچار مشکلات رفتاری میشه.
کاش خانمی هم که منو تو این مدت انقدر تحت فشار و آزار قرار داد یه بار می رفت پیش یه دکتر که مشکلشو حل کنه که نه شوهرش ترکش کنه، نه منو با پیش زمینه ی قبلیم به این افسردگی برسونه و نه بقیه پشت سرش بگن آدم مشکل داریه!

در مطبو می بندم و میام از طبقات پایین، تو خیابون نفس عمیقی می کشم و بازم خدارو شکر می کنم که به حرف یک عده برای درمان افسردگیم گوش کردم و اقدام کردم.حالم بهتره و دکتر گفته به زودی داروها رو برای قطع، دوزشونو کم می کنه.میگه به موقع اقدام کردی وگرنه زمان بیشتری باید دارو می خوردی، یادم می افته دنیام چقدر تیره و سیاه شده بود.

درو باز میکنم و به خیابون، به میون مردمی میرم که هنوز ممکنه در عین عشق، ناآخودگاه یاخودآگاه، ازشون آزارهم دریافت کنم، ولی عجیب هوس یه مهمونی رقص کردم!


* امیدوارم به این نوشته، نگاه جنسیتی نندازین چون من فقط مشاهداتمو نوشتم.
* متن چند روز پیش من زیر سوال بردن همه بلاگرها نبود، اشتباه من این بود که اشاره نکردم که اون شخص بلاگر نبود ولی این مواقع عوض کردن بحث هم خودش مهمه، وگرنه من برای دوستان بلاگرم احترام قایلم، ولی میگم میشه بهترازینا ازوجود همدیگه لذت ببریم.

 |

قدرت ذهن

پيرمردی تنها در مينه سوتا زندگی می کرد، او می خواست مزرعه سيب زمينی اش راشخم بزند اما اين کار خيلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پيرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعيت را برای او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زمينی بکارم .
من نمی خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت من برای کار مزرعه خيلي پير شده ام، اگر تو اينجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اينجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن ,من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلی ديده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه ای پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار،اين بهترين کاری بود که از اينجا می توانستم برايت انجام بدهم .

نتيجه اخلاقی :
هيچ مانعی در دنيا وجود ندارد، اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاری بگيريد می توانيد آن را انجام بدهيد .
مانع ذهن است، نه اينکه شما يا يک فرد، کجا هستيد .

یه ای میل جالب و خوندنی بود از سارا

 |

ما همه یکی هستیم!؟

خب به قول کیوان نوشتن متنی در در مورد ازدواج، اون جور که من نوشتم، شجاعت می خواست.نوشتن چنین متن هایی می تونه یه نقطه ضعف برای آدم به حساب بیاد.
ولی می دونم که خیلیا هستند که مثل کیوان فکر نمی کنن، همون جور که به گوشت می رسه که میگن، انگار فلانی خیلی داره دنبال شوهر می گرده! دنیای مجازی همینه، مکانی برای نوشتن ما ومجالی برای مورد قضاوت گرفتن توسط بقیه.
ولی غیر از قضاوت و گفتن پشت سر بقیه، خیلی نکات بهتری داشته که باعث شده من و شما آدم های روز اولی که استارت وبلاگمونو زدیم، نباشیم. حداقل در نوع نوشتنمون.
البته وبلاگ به خود من این فرصتو داد که خودمو در معرض قضاوت ها قرار بدم و گاهی دست از یه دیدگاهم بردارم، قبول دارم حساس بودم وبعضی جاها هم ناراحت شدم ولی می بینم نفع آخرشو خودم می برم.
ولی یه اخلاق خاله زنکی داریم که جلوی نکات مفید این استفاده رو می گیره.آدم هایی که درگیر قضاوت میشن چه در دنیای واقعی و چه مجازی به نوعی دارند یا ازخودشون فرار می کنند یا می خوان سرپوشی روی نکات ضعفشون بذارن.همین مصاحبه های آقای علیمحمدی، بمن یکی ثابت کرد که خیلیا به جای اینکه به کلام و حرف و دیدگاه اشخاص، توجه کنند تنها به عکس و ژست های اون ، شخص و وضعیت بینی و چهره و مو توجه دارند، همین شد که پیشنهاد ایشونو رد کردم چون تحمل چنین قضاوت هاییو ندارم. با همه ی ادعاهای روشنفکرانه، این بی جنبه گی ها هم کم نیست متاسفانه.

اگه نگاهی به کسانی بیندازین که دارند مسیر رشدشونو طی می کنند، دقیقا آدم هایی هستند که انگشت اشارشون به جای اینکه روی بقیه باشه روی خودشونه.آدم هایی مثل مریم گلی که منم ازش چیز یاد گرفتم.

دیروزم در جمع دوستان بلاگری شاهد چنین مسایلی بودم.نمیگم که جذابیت صحبت کردن در مورد بلاگرها، دنیاشون و نوشته هاشون برام جذابیت نداره ولی صحبت از گذشته ی ناگفته ی آدم هایی که اطلاع داریم و به سخره گرفتنشونو اصلا نمی پسندم.
هنر نیست که بیایم از القابی که در گذشته به فرد می دادن بگیم و بخندیم .همه ی ما نقاط ضعفی داشتیم و داریم.گاهی زمان و تجربه و رشد حلش می کنه گاهی هم نه.این به خود شخص مربوطه.مگه خود ما نقطه ضعف نداریم؟ ولی اگه کسی تو جمع و رودررو هم بما بگه ما خوشمون میاد؟ یا اگه به رفتاری که ما نشون بی عرضگی طرف می دونیم بخندیم، آیا این نشان عرضه و لیاقت ماست؟!

دیروز با اینکه مدام بهم تاکید شد که به اون شخص چیزی نگم ولی به خاطر علاقه و احترامم به اون شخص مجبور شدم از خودم هم در مورد ارتباط با اون شخص تو جمع برخلاف میلم بگم،البته که به گوشش نمی رسونم ولی واقعا آیا تنها به گوش اون شخص نرسیدنه که مهمه؟!
کاش بتونیم تمرین کنیم که در جمع با هم بخندیم نه به بقیه نه بهم دیگه!

* یه چیزی هم که مدتیه یاد گرفتم، اینکه از خودتون شرح حالی ندین.اینکه مثلا من مدتیه آدم حساسی شدم، چون این فقط یک تیتر میشه بالای سرتون، که شما رو زیر اون تیتر می بینن.دیگه از هر برخورد غیر منطقی هم دلگیر بشین، بر می گردن میگن تو حساس شدی!

* عکس های پست قبلیو که نگاه می کنم می بینم محض رضای خدا یه کادر خوب توشون نیست، احتمالا به خاطر ترس از قبرستون بوده!!!

مثل دانه های تسبیحی
یکی یکی به بند می کشم، روزها را
همه یک شکل
یک رنگ
جز این یکی
امروز، روز ملاقاتست.

قدسی قاضی نور

 |

نزدیک شو، اگرچه حضوریست










مدت ها بود می خواستم برای بار دوم برم امامزاده طاهر تو کرج البته زیارت مرده ها!
2 سال پیش بود که برای فوت یکی از دوستان خانوادگی رفتم اونجا و وقتی بین قبرها پرسه می زدم چشمم افتاد به قبر بنان و پوران. بعد ها فهمیدم که احمد شاملو هم اونجا بوده. اصلا نمی دونستم اونجا محل دفن چه کسانیه .همیشه پاتوقمون بعد از کوه سالها بود که جمعه ها "ظهیرالدوله" بود. که اونم با یه خواب جالب پیداش کردم. من از احمد شاملو در سال های آخر زندگیش خیلی خاطرات خصوصی دارم. استادمون در انجمن شعر دانشگاه از دوستان نزدیکش بود و حتی یه بار با بچه ها رفتند بیمارستان دیدنش. استاد از دوستان نزدیک خیلی ها بود و برای برنامه ی نواب صفا هم اجرای برنامه تو مسجد به عهده اون بود.ولی راستش من از شاملو اون موقع اصلا خوشم نمی اومد.

چهارشنبه رو داشتم می گفتم. برای رفتن به اونجا مشکلاتی برامون پیش اومد که گفتم اینجا بنویسم بلکه اگه کسی خواست بره راه رو بلد باشه.
از وقتی که وارد اتوبان تهران کرج میشین تا دم امامزاده حدود 40 کیلومتر راهه.البته ما یه جاده قدیم تهران کرج داریم یه مخصوص و یه اتوبان، که ما مدتی تو جاده مخصوص سرگردون بودیم!
از تابلوی گل شهر که رد میشین، بعد از پمپ بنزین یه تابلوی بزرگ هست که زده به طرف مهرشهر، وارد اونجا که میشین یه میدون به نام الغدیر رو دور میزنین واز روی یک پل رد میشین و مستقیم به طرف پارکینگ امامزاده میرین.
نخندین که دارم اینجا ادرس میگم، خیلی دیروز وقتمون تلف شد و چه آدرس هایی که بهمون ندادند!
سر قبر بی سنگ شاملو، دو تا پسر جوون نشسته بودند و وقتی ازش در مورد کسانیکه اون جا دفنند پرسیدم، اسم همه رو ردیف کرد و الان پشیمونم که چرا ننوشتمشون. مثلا الان اسم بنیانگذار جنگل کاری در ایران و تعدادی از موسیقیدان ها و نویسنده ها یادم رفته ولی پسره همه رو با قطعشون بلد بود.
از نکات دیگه ای که توجهمو جلب کرده بود دیدن زوج پسر دخترایی بود که مخصوصا تو ردیف آخر قبرستون که دنبال اسم ها بودیم بهشون بر می خوردیم! وچه مناظری که قربون خدا برم ندیدیم! به دوستم گفتم فکرشو بکن قرار ملاقاتمون مثلا باشه، قطعه 9 قبر فلانی!
از کسانی که بودند و عکسشونو نذاشتم، البته سنگ قبر! این اسامی هستند:
ظهوری (هنرپیشه)، غزاله علیزاده( نویسنده) که این جا می تونین در موردش بخونین، مثل اینکه دقیقا روز فوتش اونجا بودیم! دلکش و پوران و آغاسی (خواننده)، علی اصغر بهاری (نوازنده)و مرتضی حنانه (آهنگساز).

عکس اول: احمد عبادی، نوازنده و موسیقیدان
عکس دوم: گل نراقی خواننده
عکس سوم: بنان
عکس چهارم: حبیب الله بدیعی نوازنده و موسیقیدان
عکس پنجم:احمد شاملو
عکس ششم: محمد مختاری، جعفر پوینده، هوشنگ گلشیری( نویسنده)
چیزی که برام جالب بود، حضور جوون ها بر سر قبرها بود.
عکس هفتم: کنار نرده های قبرستون ریل قطار بود و ردیف درخت هایی که انگار در یه روز نیت قد کشیدن کرده بودند. درخت برام مظهر سبزی و رشده و ریل قطار، گذر.
مرگ و زندگی و گذر در کنار هم، فقط خاطره هاست که می مونه و یادها و حرف ها و مهر ها.

*تیتر: قسمتی از یکی از شعرهای محمد مختاری، یکی از قربانیان قتل های زنجیره ای

 |

بمن گوش کن

دو روزپیش یکم قاطی بودم، بعد از کار رفتم توی این پارک بلکه اروم تر بشم. می خواستم ببینم اگه خانمه میاد یکم باهاش حرف بزنم .رفتم نزدیک اسباب بازی های بچه ها و روی یه صندلی کنار یه پیرزن خندون نشستم.
حوصله حرف زدن نداشتم ولی یکی درمیون جواب پیرزنو می دادم، مدام چشمم دنبال زنه بود. ولی از اونجایی که انگار روی پیشونی من نوشته " این همونیه که میخواین، باهاش درددل کنید "! پیرزنه شروع کرد به حرف زدن، از بیماری دردناک کلیه اش و شوهرشو و ...کار به جایی کشید که گریه کنون و در حالیکه روی پاش میزد جریان اعدام پسرشو اوایل انقلاب تعریف کرد.از سال هایی که یه پسر 15 ساله رو تو اوین نگه داشتند تا 7 سال بعدش که حتی جنازشو تحویلشون ندادند.می گفت ناراحتت کردم ولی مدتها بود با کسی دردل نکرده بودم، خوشحال شدم براش ولی خودم حال خوشی نداشتم.
تو دلم گفتم از شانس گند بنده است که اینجا هم آرامشم ازم گرفته شد.منم که سنگ نبودم، انقدر دردشو منتقل کرد که اشک منو هم در اورد اخر.

ولی برام مسیله شده، از اتوبوس و تاکسی و صف تاکسی، مهمونی و غیره برام این مورد خیلی پیش میاد، اگه حتی تو هیچ بحثی شرکت نکنم و ساکت باشم بازم ادم ها شروع می کنند به درددل.
حالا این نوع ادم ها که با درددل با یه غریبه حالشون بهتر میشه، خوبند.این هایی که مدام غر می زنند افتضاحند.از کسانی خوشم میاد که اول حرفشون، موضعشونو مشخص می کنند. مثلا میگن فقط دو کلام حرف بزنیم که خالی بشم یا میگن مشورت کنیم باهم، یا میگن دلم پره تو هیچی نگو فقط گوش بده.آدم تکلیف خودشو می فهمه که چه نقشی داره. یه چیزی هم که تو این درد دلا برای خود ادم نتیجه میده اینه که ادم راهکارهای بقیه رو هم در مقابله با گرفتاری ها و غم هاشون یاد می گیره.
ولی این هایی که مدام ناله می کنند فقط انرژی گیرند و جزو شخصیت های خسته کننده به حساب میان.

من یه همچین همکاری دارم که به طرز خیلی بدی همیشه این اخلاقو داره و متاسفانه برخورد اصلیمون در هنگام نهاره.یعنی درزمان استراحت و کم شدن استرس ها. در مورد کمی حقوقش انقدر بمن غر زد و هارت و پورت کرد که وقتی رفتیم پشت در اتاق رییس گفتم الان پرتش می کنه بیرون.وقتی اومد بیرون دیدم نخیر هیچی نگفته و فقط سکوت کرده.بهش گفتم یعنی واقعا تو هیچ نتیجه ای از اون روضه هایی که در گوش من خوندی نگرفتی؟ حداقل فکر می کردم یه چند تا جمله ی درست و حسابی دستت اومده باشه که بگی!

دیشب داشتم مجله " دنیای تغذیه" رو ورق می زدم چشمم خورد به یه مقاله، گفتم بد نیست شما هم بخونیدش.
عنوان مقاله: با کسانی که آزارتان می دهند
نویسنده: رکسانا خوشابی

در مورد انهایی که همیشه ناله می کنند:
1 / از همان ابتدا درباره محدود بودن وقتتان بهشان تذکر بدهید.
(همینه که من از سر میز در میرم زود یا جوری هماهنگ می کنم که بهم برنخوریم، ولی مثلا تو تاکسی ادم هیچ کاری نمی تونه بکنه!

2 / متاسفانه گوش کردن به حرف های تکراری چنین افرادی باعث تسکین آن ها نمی شود گاهی هم ناراحتی شان را تشدید می کند، پس حواستان باشد که در دام گوش کردن به حرف های آن ها نیفتید، چون کمکی نمی تواند بکند.

3 / محکم و قاطع باشید.وقتی چنین کسانی شما را به خاطر گوش ندادن به حرف هایشان متهم به بی توجهی می کنند، قبول کنید، اما به آن ها گوشزد کنید که تا وقتی که نخواهند در جهت مشکل خود قدم مثبتی بردارند به حرف های آن ها گوش نخواهید کرد.
که البته این حرکت در فرهنگ ما معنی خودخواهی میده! ولی من یکی این خودخواهی به خاطر سلامت روحی خودم ترجیح میدم!



*از مطبوعات حرف زدم، جناب کرباسچی هم چند روزیه صاحب امتیاز روزنامه شدند به نام کارگزاران، بیشتر رنگ و بوی سیاسی داره.

* پر تیراژترین هفته نامه کشور، سلامته،.یکی از بهترین خبرهاش این بود که بعد از ام اس، سرطان هم قراره در لیست بیماران خاص قرار بگیره.
یک سری از عناوینش اینجا هست که میتونین مطالعه کنین.

*این هم مطلبی در مورد " راز" از نوشته های همیشه مفید شبنم عزیز.

* شعری از نزار قبانی که تو کتاب هاش ندیده بودم.
یه بارم خودم در موردش نوشتم.

*ایشون هم همیشه حکایت های جالبی دارند،البته کلا خوندن وبلاگشون بمن یکی حس خوبی میده.

اینم یه داستان خیلی خوندنی، منو یاد نوشته های لطیف " پرویز دوایی می ندازه.

 |


كار ما نيست‌ شناسايی‌ راز گل‌ سرخ

كار ما شايد اين‌ است ‌كه

‌ در افسون‌ گل‌ سرخ‌ شناور باشيم.


*شعر از سهراب سپهری
*عکس از خودم
*وجود آدم ها یه جور غافلگیریه، گاهی تلخه گاهی شیرین.

 |

ازدواج یا معضل ازدواج؟

متن قبلیو برای دل خودم و چند تا از دوستانم نوشتم.می دونستم این جمله رو هم خواهم شنید که عیب از گیرنده هست. خب البته که گاهی می تونه این طور باشه. منم انسانم مثل خیلی از شماها درسته قمیم ولی به خدا ادمم!
مدت هاست دلم می خواد اینجور بحث هارو اینجا باز کنم ولی مسلمه که هم می تونه جنبه احساسی به خودش بگیره و هم اینکه شما منو نمی شناسین.ولی خواهشا این مطلبو بدون توجه به جنسیتتون بخونید و فرض رو بر این بذارید که من این متنو تا جایی که شده منطقی نوشتم.

بالاخره ازدواج مسیله ایه که برای دخترانی در سنین من خیلی پررنگه.حالا یکی میاد فایلشو برای خودش تا آخر عمر می بنده و میگه من نمی خوام متاهل بشم که بحثش جداست ولی صدی نود ماها چه دختر چه پسر با این مساله درگیریم.
چیزی که برای خود من خیلی مطرحه مسوولیت پذیری و تعهدیه که طرف مقابل نسبت به زندگیش و آینده خودش و خانواده اش حس خواهد کرد.اینم چیزی نیست که من بتونم با برخوردای اولیه تشخیصش بدم ولی از یک سری رفتارها میشه فهمیدش.وقتی که شما به عنوان یه دختر با پسری آشنا و یا دوست شده اید و اون شخص نسبت به احساس شما و تاثیری که روی شما داره می ذاره آگاه نیست این می تونه اولین زنگ خطر باشه.شناختی که نسبت به جنس مخالفش داره از هر لحاظ، تعهدی که نسبت به حرف هایی که می زنه و عملکردش.اینکه خودشو در جایگاه همسر آینده آیا قدرتمند می دونه؟ آیا اصلا شناختی نسبت به دنیای کودکان به عنوان یه پدر بعد ازین داره؟آیا ویژگی های تربیتی فرزند رو می دونه؟ آیا اون قدر نسبت به خودش حساس هست که به فکر پیشرفت و رشد باشه؟ آیا اهداف دیگرانو در سایه اهداف خودش قرار میده یا همسو و کنار اونها؟آیا اونقدر بزرگ شده که با مشکلات و ناملایمات زندگی یکدفعه خودشو نبازه؟آیا نسبت به خانواده اولیه اش احساس مسوولیت و قدر شناسی میکنه؟

درسته که میگن تا وقتی زیر یک سقف نرفتین، خیلی چیزها خودشو نشون نمیده، درسته که میگن زن و شوهر می تونند برهم دیگه اثرات مثبت بذارند،درسته که بعضیا معتقدند بعد از ازدواج، عملکرد ادمها به خاطر آرامش جسمی و روانی که پیدا می کنند، بهترمیشه، ولی به نظر من خیلی از مواردی که ذکر کردم در سایه تعهد و احساس مسوولیت پذیری قرار می گیره.

آخرین موردی که پارسال از محیط کارم برام پیش اومد پسری 38 ساله بود که وقتی تو دیدار اول باهاش صحبت کردم، خیلی واضح بهش گفتم من مخالف یکسری باورهای مذهبی هستم و اصلا نمی خوام که طرفم تو مسایل دینی و اعتقادی من دخالت کنه چون خودم هنوز به ثبات درستی نرسیدم.بهش گفتم که اگه خودشم ادم مذهبیه بهتره که همین امروز مسیله رو تموم شده بدونیم.پایان جلسه بمن گفت همه چی خوب بود و اگه اجازه بدین من با خانوادم بیام. گفتم باشه، زنگ زدند تلفن گرفتند و منم خانوادمو در جریان گذاشتم.بعد دیدیم خبری نشد، کاشف به عمل اومده که آقا استخاره کردند و بد اومده! اونم وقتی که من خانوادمو در جریان گذاشتم.

مورد دیگه ای هم بوده از همین دنیای مجازی، که تا مکان ماه عسلو تعیین کرده بود، ولی وقتی با مخالفت شدید پدرش مواجه شد زیر همه چیز زد بازم وقتی که خانواده ها در جریان بودند وحتی بعد از فوت پدرش هم اقدامی نکرده.
مورداییو که مادرم میگه این چادری نیست ولی وقتی میان خونه و حرف هارو میزنند، طرف با همه روشنفکریش برمی گرده میگه من خواهش می کنم شما چادر سرتون کنین!!دلم می خواد با مبل بکوبم تو سر چنین ادم هایی که هنوز از چنین دریچه های مالکانه ای به زن نگاه می کنند.
اینها مثال های زنده ایه که برای خودم اتفاق افتاده ولی چند تا مورد براتون از بین دوستانم مثال بزنم که مشابه همین بلاها سرشون اومده؟!

تعهد فقط معنیش این نیست که من سر موقع به قرارم برسم، ادم باید تو دهه ی 30 زندگیش انقدر رشد پیدا کرده باشه که وقتی یه حرفیو می زنه روی حرفش وایسه یا نه؟! یا اصلا بدونه که دقیقا چی می خواد و یا برای شریک آینده اش یه حرمت و حقی قایل بشه یا نه؟!
نمی دونم چرا پسرا انقدر از پذیرش مسوولیت می ترسند؟ چرا انقدر دنبال بهونه هستند که از زیر ازدواج در برند؟ چیزی که خیلی برام مطرحه اینه که چرا از دخترایی که فعال تر و فهمیده ترهستند، برای ازدواج این قدر فراری اند؟
بابا، اطرافیان خود من بهم میگن انقدر از همه چیز خودت برای طرف مقابل حرف نزن یکم برو تو مادیات، الان پسرا دختر فهمیده نمی خوان! به قول یکی از آقایون بلاگر می گفت با اینکه دوست هاش پزشکند ولی میگن ما یه دختر 20 ساله می خوایم، یه ببعی پولدار! بعد همین آقایون بعد ازدواجشون میگن زن ها رو ساختند فقط برای آشپزی و خرید طلا و بچه داری، بعد هم راه می افتند تو طبقه ی مجردایی که می پسندن، دنبال دوست دختر می گردن! تو همین محیط کاری من از دو تا آقای متاهل پیشنهاد دوستی و کوه رفتن و اینا داشتم! میگن چند ساله با زنمون سینما نرفتیم، یه کتاب نمی خونه، هیجی از جریانات اجتماعش نمی دونه!

چرا سعی نمی کنند هر دختریو در جایگاه خودش ببینند؟با همه ی توانایی هایی که داره، در کنار خودش نه زیر دست خودش. مگه خود من که اینهمه سال رفتارای عجیب غریب و بعضا شوک آور دیدم، اومدم بگم اه همه مردا اخن! یا اگه ارتباطی بهم خورد بیام بگم لیاقت منو نداشت! حتی وقتی کسی برای تسکینم این حرفو میزنه من در درون خودم قبولش ندارم، چون اون شخص بالاخره انتخاب من بوده که حالا با دلایل خودش منو برای ازدواج نخواسته نمیشه که بزنم خرابش کنم و بگم اخ بود!
میشه گفت که ادم باید در شانشو پیدا کنه، میشه گفت که دونفر بهم نمیان ویا تفاهم ندارند یا برای زندگی مشترک با هم ساخته نشدند ولی لزومی نداره که ادم شخصیت طرف مقابلشو زیر سوال ببره.
مطمینا منی که دارم این جملاتو می نویسم هم، جاهایی اشتباه کردم، مطمئنا که به خاطر برحه خاصی از زمان یا شرایطم یا حتی لجبازی ( که یه بار برام پیش اومد) فرصت خوبوهرچند کم از دست دادم، ولی قبول کنین که الان خیلی از پسرها دارند بد عمل می کنند
.روان شناسی که پیشش رفتم بهم گفت اینقدر خودتو تخریب نکن، این فقط مشکل تو نیست، موارد زیادی میان پیش من واز چنین برخوردهایی شکوه دارند.دخترای تحصیل کرده، زیبا موفق با خانواده های خوب ، ولی همه با سن بالا.
به قول یکی از آقایون متاهل بلاگستان می گفت یه عده که خیلی خالص و مرد زندگی بودند رفتند و تو جنگ کشته شدند، یه عده هم که ارزش های خوبی داشتند پاشدند رفتند خارج واز شماها دورند، یه مشت جواد و عبدالله که قدر شماهارو نمی دونند دورتون گرفتند،و فقط اهل...و در رفتنند!
پس واقعا تکلیف چیه؟
دیروز که یکی از دوستانم بعد از یه ضریه ی عاطفی، برگشت و بهم گفت، می خوام برم پیش یه مشاور که ببینم واقعا چرا پسرا این جوری عمل می کنند یاد خودم افتادم.اینکه چقدر اعتماد به نفسم نسبت به سال ها قبل کمتر شده، اینکه چقدر هی نشستم و گفتم حتما من یه عیبی دارم که نمیشه.اینکه چرا باید قابلیت هامو در دنیای واقعی منکر بشم.
به خدا خسته شدم بسکه شنیدم میگن حتما تو سخت می گیری وگرنه مورد برای دختری مثل تو زیاده.
حالا نازخاتون جان تو بیا ایران و دلداری بده که قدر خودتونو بدونین و برای فرار از شرایط به هر ازدواجی تن ندین ولی واقعا چقدر بها باید پرداخت تا به اون کسی رسید که هم تراز خود ماست؟! اونم نه تراز خیلی بالایی؟

*مدت ها بود دلم می خواست چنین متنی بنویسم، با اینکه یادآوری یه سری خاطرات ناخوشایند الان ناراحتم کرده، ولی حس می کنم یه چیزی که رو دلم سنگینی می کرد رو، بالاخره بیان کردم. یکم سبک شدم.

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger