آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

نگو دل مرده،اینا خود زندگیه

گاهی اوقات نظراتی که تو بقیه وبلاگها (باغ بی برگی) میذاریم،خودش یه پست میشه!
تازه بعضی جاهاش پرید!با یه کوچولو تغییر.
اولاینجارو ببینین،حتا دیدنش هم به آدم حس پاکی میده چه برسه به بوییدنش.
***********************************************************
از خودت..درون خودت...هممون یه دنیا درونمون داریم.پر از رنگین کمون..پر از بارون پر از روزنه پر از ابرای بهاری پر از جوونه پراز طوفان...رعد و برق...
همیشه میشه بزندگیمون یه رنگ تازه بدیم رکسی.این بهونه های کوچولو کوچولو رو مدام باید زیرش خط بکشیم.هی بگیم اینم هست یادم نره.همین یا کریمه .همین پیرزنه که دستاشو پر از هل خوشبو میکنی .همون آویز دم در که صدای خوش ازش در میاد،حتا وقتیکه با تمام وجودش تنهاییتو تو خونت برخت میکشه.همین رفتنا و برگشتنا.
نمیدونم چرا ما دنبال آرزوهای ایکس لارجیم!

اگه همین دونه دونه دلخوشیای کوچولو رو بذاریم کنار هم،اونم وقتی با عطر غذا یکی میشه،میشه باهاش یه گلیم کوچولو بافت.اون قدری که بشه برای دمی هم که شده پاهامونو روش دراز کنیم و خستگی وغصه هامونو از دل بکنیم.
رکسی از خودت بنویس .
زندگی درون ماست وقتی نمیریم آبتنی تبدیل به مرداب میشیم.آدمها مرده نیستند فقط ساکت شدند و بی هیاهو.
پاشو باید یه مایو مهیا کنیم و دل به یه آبتنی بدیم.
انقدر دلمونو به آدمها خوش نکنیم .من و توییم که باید شیرجه رو بزنیم.الان دیگه هیچکس تو آب هلمون نمیده. فقط وقتی رو بدره وایسادی هلت میدن.
پاشو گلیم کهنتو یه تکونی بده.این بهترین و خوش نقش ترین گلیمیه که میتونیم برا خودمون ببافیم،حتا اگه پاتم درازتر کنی ،کار بدی نکردی.
اینارو با یه حالی برات نوشتم رکسی ...زندگی مرده نیست .این ماییم که مرده میبینمش فقط بخاطر اینه که بهونه هامونو از یاد بردیم برای امید شادی لبخند.روزنه های کوچولویی که از یادمون رفتن وکمرنگ شدن.میدونی شاید کمی ریزن ولی اثر دارن.حتا اگه اثرات کوتاه داشته باشن .
مگه چاره ای غیر ازینم هست؟

همینکه میتونی از یه یاکریم و بو و عطر غذا لذت ببری پس از خیلی چیزای همانندش هم میتونی لذت ببری نمیتونی؟؟؟؟؟
این نور افکنو باید از روی آدمها برداریم.اولین نجات دهندمون خودمونیم و بس.
نورشوبنداز تو درون خودت مطمینم چیزایی تو وجوت هست که با پررنگ شدنش بتونی لذت بیشتری از بودن با خودت و دنیات ببری.

 |

شنبه ی تلخ تلخ

بچه که بودیم،میگفتند میوه کال نخورید.
نگفتند بعضی از آدمها کالتر از میوه اند.
بچه که بودیم،میگفتند دست به برق نزنید.
نگفتند بعضی از آدمها برق از سه فازتون میپرونن.
بچه که بویم میگفتند،گنجشکارو با تیرکمون نزنید.
نگفتند بعضی از آدمها سایتو هم با تیر میزنن.
بچه که بودیم،میگفتند تا شب نشده،خونه باشیم.
نگفتند بعضی آدم بزرگها،روزو برات شب میکنن.

بچه که بودیم خیلی حرفها زدند که به بزرگیمون نزدند.ولی اون حرفهای نزده بد جوری ادم بزرگمون کرد،بدجوری!!!

*اون گوسفنده یادته؟؟که بعضیا موقع گذشت ترو با اون اشتباه میگیرن؟
میدونی اشتباهت که میگیرن هیچی،بعدش مثل گرگ می افتن به جونت.
بعضی اوقات موقع گذر از آدمها ببخش ولی یه پنجه هم بکشی بد نیست.شاید بعدها تو آینه ردشو دید و یادش افتاد وخجالت کشید.

حیف من و... که با نجابت ازت گذشتیم.که بعد چند ماه زخمهارو اینطور وقیحانه، باز میکنی.
اولین بلای بزرگی که سرت اومد بدون ازدل من بر اومده، چون امروز وسط همه ی اون گریه ها برای اولین بار یکیو نفرین کردم.
آدما بد شجاع شدند ،بد.از آه دل شکسته نمیترسن.منکه مثل سگ هنوز میترسم!نه آدم بزرگیم نه با گذشت.میخوام ببینم که کسیکه پشت سرهم دل میشکونه،چه جور کارمای کارشو میگیره.
من نمیتونم دیگه ببینم آدمهایی که سخت آزارم دادن،دارن راست راست میگردن.
فقط همین یکدفعه رو بخشین...!

 |

مزه تلخ شنبه

مرگ خيلی آسان ميتواند الان به سراغ من بيايد. اما من تا می توانم زندگی کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم.البته اگر يک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم،که ميشوم،مهم نيست،مهم اينست که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد.

صمد بهرنگی
کتاب ماهی سیاه کوچولو

سکوت رو بشکنیم:از صورتک
انالحق:از نیک آهنگ کوثر
حرفهای زن گنجیو، دیگه دلم نیمد اینجا بذارم.

اینک دریچه را
من با کدام جرئت سوی ستاره سحری باز میکنم
شراب نور کجاست؟

حمیدمصدق

 |

پیتزاخورونی که فحش خورونم شد!!

یه نگاهی به لینکهایی که تو لینکدونی گذاشتم بکنید.
کاش یه بانک هم برای آمار نابهنجاریها و فساد در اجتماع در می اوردن،شاید یکم باعث خجالتشون میشد.هنر کردن انگاری.
برای مشکل کامپیوترم که بعد از8 رقمی شدن شماره ها بوجود اومده بود به 190 که زنگ میزدم،مهندس مربوطه تو حرفهاش گفت که کسانیکه از فیلترینگ استفاده میکنن برای رفتن به سایتهای غیر مجاز،سیستمی قراره بذاریم که تلفنشون خودبخود قطع میشه.
من راست و دروغشو نمیدونم ولی با دیدن چنین خبرهایی خیلی هم غیر منطقی بنظر نمیاد.


البته تیتر کمی شوخیه ولی:
اولین قرار پیتزا خوریو که چند ماه پیش گذاشتم،دوستانی که اومدن خوششون اومده بود و بهمون خوش گذشت.چند بار بهم گفتند دوباره راه بندازش.
اینجور برنامه هارو انجام دادن یه مقدار سخته ولی نتیجه اش معمولا شیرینه.بهترین اشخاص هم کسانی هستن که با یه بله یا خیر روز قبلش تکلیف آدمو معلوم میکنن.تو 4 روز3 ای میل زدم و در ای میل آخر هم کاملا مشخص کردم که کی گفته میاد یا نمیاد.ولی تا همین صبح جمعه مشغول صحبت و جواب پس دادن بودم.
نام وبلاگهای دعوتی و تعدادشون کاملا در ای میلها معلوم بوده،پس هر کسی میتونسته یا توجه به وجود افراد بخواد که بیاد یا نیاد،من کسیو زور به اومدن نکردم،که بخواد منتی سر من باشه.
فقط میخواستیم اوقات خوشیو کنار یکدیگر داشته باشیم و بهمون خوش بگذره.
من تک تک افرادو با توجه به شناختی که ازشون داشتم دعوت کردم و متاسفانه یکنفر،صرف کنجکاوی بی دعوت تشریف اوردن اونجا!اینکه از کجا فهمیدن چنین قراریو دیگه مهم نیست،که حتا به دعوتیهای منهم ایرادی وارد نیست.ولی چیزی که برای من خیلی مهمه حفظ حریم شخصی افراد و البته داشتن جنبه است.اینکه حضورشون موجب دلخوری و ناراحتی مهمانان من بشه برام ناراحت کننده است.
خیلی از ما از نقطه ضعفامون یا روزمرگیهاو احساسات عاطفیمون دروبلاگها مینویسم،ولی این دلیل نمیشه که ما در دیدارهامون،اونارو بروی همدیگه بیاریم،یا اینکه دنبال این باشیم که آیا این شخص ایکسی که ما ازش صحبت میکنیم،اصلا وجود خارجی داره یا نه؟
فکر میکنین واقعا ربط داره؟اونم در حدی که به کنجکاوی و دخالت و ایجاد مزاحمت در زندگی آدمهای مجازی منجر بشه که یه لحظه خواستن نقاب وبلاگ رواز خودشون بردارن و با آدمها در دنیای حقیقی روبرو بشن؟
یکی از دوستان میگفت که یکبار عکس دسته جمعی گرفته شده شونو در یکی ازین قرارها تو وبلاگ دوستی دیده بوده.
من حتا گفتم اگه کسی رو نمیدونین که راضی هست یا نه لینکشو نذارید.
این مهمان بی دعوت !بی اجازه شماره منو از برگه پرینت گرفته شده از ای میل آخر من بدوستان ،برداشتند و شبش بمن زنگ زدن و با توجه به دلخوری حداقل یکی از دوستان از حضورشون عذر خواهی کردند.
منهم به نوبه ی خودم عذر میخوام و میگم که اصلا نه دعوتی من بودن و نه کسی اطلاع داشته که بخوان با من هماهنگ کنن. همین چیزاست که باعث میشه ما آدمهای مجازی جریت اینو که ملاقات کنیم همدیگرو از دست میدیم و هی خودمونو قایم و قایمتر میکنیم.نمیدونم شاید اینجوری جذابیتمون هم بالاتر بره!!!

*به هممون جای شما خالی خیلی خوش گذشت ولی اگه اون شخص موجبات عصبانیت و ناراحتی یکی از دوستانمو فراهم نمیکرد خیلی بیشتر بمن خوش میگذشت.این تجربه باعث نمیشه که من دیگه قرار وبلاگی نذارم ولی فهمیدم باید چگونه عمل کرد.
یه نگاهی هم به این لینک پیتزایی بکنید!!!
لینک از یک پزشک

**نکته بعدی اینکه:بابا بخدا ماهم خانمیم و تو این جامعه مشکلات خانمارو میفهمیم و میبینیم و لمس میکنیم.
تبریک گفتن این روز دلیل بر نفهمیمون نیست و با یه سکه اهدایی هم خر نمیشیم و یادمون نمیره تو دادگاهها چه ظلمهایی که به خانمها نمیشه،و خیلی مسایل دیگه...
ولی واقعا لزومی داره به هر چیزی یه زخمه ای بزنیم؟نمیشه از چیزی لذت ببریم بدون اینکه یاد آوری کنیم که این درد و اون درد هم هست؟
یکبار یکی بهم گفت: صحبت کردن زیاد از فساد باعث رواج فساد میشه.
من با تجزیه تحلیلها مخالف نیستم ولی آیا نمیشه از شادیها و مثبتها بیشتر گفت و توجه کرد؟
نمیشه بهونه هامونو برای شادی طوری پررنگ کنیم تا بلکه صدای غم رو تو گلو خفه کنیم؟
فکر کنم به اندازه کافی ما هممون درد رو لمس کردیم،بذارین زخمهامون کمی هوا بخورن.



تا کی به دلداری این زخم بی پرهیز
هی از سکوت و صبوری سخن میگویی
پرنده پر قیچی!

سید علی صالحی

 |

یه شوخی خانمانه!

مرد رنگ را کشف کرد و نقاشی را اختراع کرد.
زن نقاشی را کشف کرد و لوازم آرایش اختراع شد!

مرد کلمه را کشف کرد و مکالمه را اختراع کرد.
زن مکالمه را کشف کرد و شایعه اختراع شد!

مرد قمار را کشف کرد و کارت‌های بازی را اختراع کرد.
زن کارت‌های بازی را کشف کرد و جادوگری اختراع شد!

مرد کشاورزی را کشف کرد و غذا اختراع شد.
زن غذا را کشف کرد و رژیم غذایی را اختراع کرد!

مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد.
زن عشق را کشف کرد و ازدواج را اختراع کرد!

مرد تجارت را کشف کرد و پول را اختراع کرد.
زن پول را کشف کرد و « خرید کردن » اختراع شد!

از آن به بعد مرد چیزهای بسیاری را کشف و اختراع کرد.
ولی زن همچنان مشغول خرید بود!

والبته خرید خریده و در کل، برای من که ورزشیست بسیار نشاط آور و مفرح ذات!!!

*این نوشته رو من پارسال از وبلاگ دوستی که ترجمه اش کرده بود برداشتم.

عید و روز زن رو بهمه خانمهای خواننده اینجا و مادران مجازی وبلاگستان،صمیمانه تبریک میگم.
امیدوارم برای اونهایی که مادرشون بهر دلیل،فوت،غربت و...کنارشون نیست دلگیر کننده نباشه.

 |

آسفالت میشود!

اینروزا دلهای خاکی ،رهگذرعاشق نداره،باید آسفالتش کرد،سفت و محکم.
اینجور نه رد پایی به جا میمونه و نه گرد و غباری بلند میشه.

با احتیاط نزدیک شوید،کارگران مشغول کارند!

 |

چگونه فضایی شویم؟!

دوست دارین وبلاگتونو بفرستین رو هوا ببخشین فضا؟!
دوست دارین اگه اونجا موجود فضایی هست باهاش آشنا بشید؟!!
خوب پس برید اینجا عضو بشید، تا وبلاگتون تحت عنوان یک پکیج بره اونجا،تا اگه موجود فضایی بود اینارو بگیره و بخونه.
اینجارو هم برا اطلاعات بیشتربخونید.

تصورشو بکنین ما که زبونمون یکیه،رو زمین حرف همدیگرو نمیفهمیم،قرار باشه مثلا آدم فضایی بیاد وبلاگ مارو بخونه!بعد هم بخواد بگه بمنم سر بزن و ما بخوایم بریم وبلاگ مریخیهارو بخونیم مثلا!
چه شود!ولی خبر جالبی بود.
حتما از احساسات ماها سر در نمیارن،نمیفهمن غم چیه ،شادی چیه،فقط میبینن کلماتی مثل تنهایی و دل گرفته و گریه زیاد تکرار شده.بعد اگه بفهمن منظور مارو،میمونن که اگه ماها با این جمعیت روی کره ی زمین احساس تنهایی میکنیم پس اونا با جمعیت کمشون که باید برن بمیرن که!
یاد فیلم"من زمین را دوست دارم" افتادم!

این موضوع سوژه طنز خیلی خوبیه ولی من چون شدیدا گرسنمه ،هیچی غیر ازخوردن الان بذهنم نمیرسه!جو زده هم شدم و شنیسل مرغ سفارش دادم!
الان 10روزه بطرزعجیبی اشتهام زیاد شده،خیلی کم بود ،حالا واویلا شده .ایندفعه عملا دارم بدبخت میشم!اونم تو تابستون که من مشکلی نداشتم.از 24 ساعت شاید 10 ساعتشو دارم گرسنگی میکشم.همه فکر و ذهنم این شده که گرسنمه و نباید غیر ازغذای روتینم چیزی بخورم.
چند روز پیش ساعت 11 دیدم نه نمیشه اینجوری سر کرد.زنگ زدم یه ساندویچ سفارش دادم اوردن و ساعت 1 هم نهار خودمو خوردم.منشیمون هاج و واج نگام میکرد که من چه طوری با اشتها اینارو میبلعم!
دیروز که خدا کلی بهمون رحم کرد.
ساعت 30/6 ظهر نزدیکهای خونه رسیده بودم،انقدر گرسنم بود که با خودم گفتم شاید خونه چیزی برا خوردن پیدا نشه،یه ساندویچ فلافل خریدم! بخونه که رسیدم از شدت گرسنگی و حواس پرتی،کلید رو روی قفل خونه جا گذاشتم!
یک ساعت بعدش یکی زنگ زده که این دسته کلید رو درجا مونده.حالا اگه بدونید که این در شمالی خونه ی ما رو به چه خیابون شلوغی باز میشه منظورمو میفهمیدین که چرا خدا بهمون رحم کرده!خونه داشت فدای شکم من میشد!اینجور مواقع هم پدر و مادر من فکر میکنن دخترشون عاشق شده و دارن یه جور دیگه نگام میکنن!خبر ندارن که سوتیهای این چند روزگذشته من مال اسارت شکمه که!
از وقتی مطب رو،ول کردم ، 5کیلو چاق شدم!و حالا با این وضعیت موندم چه کنم!اونجا تهدید خوبی برای من بود که نخورم!

اینارو گفتم که اگه تو قرار پیتزا خوری ،دوستانی که دعوتن ،صحنه های محیر العقولی دیدن،جا نخورن!
از من بیچاره گفتن بود!

 |

چگونه یک کتاب مشکل بخوانیم

قسمتهایی از یک پمفلت آموزشی
مترجم :بهاره قیدر
کارشناس مرکز مشاوره دانشگاه تهران

شما باید کتاب را قبل از تسلط بر آن،سطحی بخوانید.ابتدا در پی چیزهایی باشید که میتوانید آنها را بفهمید و خودتان را در مطالب دشوار گرفتار نکنید.پاراگرافهای پیشین،پانویسها،مباحث و مراجعی را که از آنها گریزانید درست بخوانید.
کتاب حاوی مطالبیست که شما بی درنگ آنرا درک میکنید.حتی اگر50 درصد مطالب یا کمتر را درک کردید،شما میتوانید کتاب مورد مطالعه را تا حدودی بفهمید.
یکی از روشهای کتابخوانی سطحی به خواندن اجمالی موسوم است.شما هرگز از طریق سطحی خوانی نمیتوانید به آن چیزی که با خواندن و مطالعه فرا چنگتان می آید،دست یازید.در عین حال خواندن اجمالی روش کاربردیست در مواقعی که شما با انبوهی از کتاب سرو کار دارید.
با سطحی خوانی،و اغلب با دقت شگفت آوری،میتوانید درکی کلی از محتوای کتاب بدست بیاورید.
برای سطحی خوانی یا خواندن ،گامهای زیر روشی مناسب برای شروع و پرداختن به کتاب بصورت اجمالی است.

1/ به عنوان صفحه و مقدمه نگاه کنید و بویژه به عناوین فرعی یا دیگر نشانه هایی توجه کنید که به هدف و چشم انداز کتاب یا مقصود نویسنده اشاره دارند.

2/ فهرست مطالب را برای کسب دریافتی کلی از ساختار کتاب،بخوانید.
از فهرست همچون نقشه جاده قبل از شروع سفر بهره بگیرید.

3/ فهرست اعلام یا موضوعی را باز بینی کنید تا با دامنه موضوعات تحت پوشش یا منابع مورد استفاده از مولفان آشنا شوید.
هر گاه فهرست اصطلاحات در پایان هر فصل،مهم و حساس بنظر رسید،برای درک بهتر،آنها را در متن جستجو کنید.بدین ترتیب شما کلید نزدیک شدن به مولف را پیدا میکنید.

حالا شما برای خواندن کتاب یا سطحی خوانی ،هر کدام را که انتخاب کنید،آماده هستید.
اگر به سطحی خوانی رای میدهید به فصلهایی نگاه کنید که حاوی بندهای اصلی یا عبارات خلاصه شده در شروع یا پایان صفحه یا فصل هستند،سپس صفحاتی را ورق بزنید،یک یا دو پاراگراف و گاهی هم چند صفحه ی متوالی را بخوانید بدین نحو کتاب را ورق زده،همواره در جستجوی ضربان اصلی مطلب باشید.

هشدار:
اگر شما از این روش برای شروع به سطحی خوانی کتاب استفاده کنید،چه بسا در پایان پی ببرید که به هیچ وجه در حال سطحی خواندن نیستید،بلکه آنرا میخوانید،میفهمید و لذت میبرید.

 |

تنها با دل ،بر جا ماندم

*8 رقمی شدن تلفنهای تهران هیچ مشکلی ایجاد نکرده.
اخبار ساعت 2 پنج شنبه

به بعضیا با اضافه کردن رقم اول زنگ میزدیم،میگفت، رقم اول رو تکرار کنید!
به بعضیا زنگ میزدیم ،یکی دیگه گوشیو بر میداشت!
به بعضیا زنگ میزدیم،میگفت تلفن مورد نظر مسدود میباشد،شماره گیری نکنید!
اکانتهای مختلف اینترنتی رو این چند روزه خودم و یکی از دوستانم امتحان کردیم.وصل میشدیم ولی هیچ سایتی رو باز نمیکردند.
190 گفت تا شنبه حل میشه!!!
اینا همش بخاطر اضافه شدن یه عدده!
باور کن این مخابرات خودش یه عدده،تودنیای ارتباطات،برا اینکه با اعصاب آدم بازی کنه!


**چهارشنبه 29 تیر ماه،کنسرت موسیقی پری ملکی
محوطه باز کاخ نیاوران


تصنیف اول با صدای خودش شروع میشه،ولی فقط سه کلمه شو میشنوی.
بغض فروخورده ی من...
صدای یک دختر جوان همخوان و دوتا پسر که بیست و یکی دوساله هستند و در حال تنبک و تار زدن ، اضافه میشه.تو صندلیم فرو و فرو تر میرم،در حسرت شنیدن صدای گرم زن آوازه خوانی که بغض فرو خوردش هم درصدای بم پسرانی کم سن، گم میشه.

 |

دادی بر بادم

*تا حالا به این شمشادهای کنار خیابون گل ندیده بودم. کلیک کنید .

*اینم غوره های حیاط ما!یه بار بندازیدش رو دسکتاپتون تا ببینید چه آرامشی میده دیدنش!

به داربست پیر تکیه داده ای
شراب کهنه ی فردا

شیدا...

*یکی از وبلاگهای پر بازدید،برداشته به مطلب"دنیای مجازیه مجازیه" من دوبار،با دو اسم "هزار و یک روزنه" و "بوی بارون"لینک داده.البته برا خیلیا فیلتره.ولی یه توضیحی رو واجب میدونم و اونم اینکه دیدگاه من به این قضیه با ایشون 180 درجه متفاوته.
فکر نکنم کار درستی باشه که آدم از مطالب دیگران سواستفاده کنه، برای اثبات خودش در جریان یک سری دعواهای خاله زنکی وبلاگستان.

*برای جلوگیری از گرمازدگی تو اینروزا غیر از خوردن حداقل 8 لیوان آب در روز،باید مصرف میوه تونو بالا ببرید.چون آب، الکترولیتهای دفع شده شمارو جبران نمیکنه.
از میوه هایی مثل گرمک،هندوانه و طالبی بیشتر استفاده کنید.

*یادتون نره تلفنهای تهران از ساعت 12 چهارشنبه ،8 رقمی میشه.عدد اول هرشماره ای تکرار میشه.شماره ما خیلی خشگل میشه:)

*میدونی؟گاهی فاصله ی اینکه ترو یه آدم با گذشت بدونند تااینکه یک گوسفند،به اندازه یه تارموبیشتر نیست!

*یکشنبه تجربه ی قشنگی داشتم.گریه عجیبی بود هنوز وقتی نوشته ی قبلمو میخونم،گریه ام میگیره.
شاید تو اون حس نمیگنجیدم.عجیبه که فکر کردین از غصه بوده؟یه جور کن فیکون شدن بود.
نمیشه تفسیرش کرد ولی خوشحالم که با یکی از بنده های خوب خدا با هم لمسش کردیم.

*تابستونه ولی خونه ی ما سرده سرده.


دسته کلید مطلایی که به من داده یی،
دری از درهای سنگی ات را باز نکرد...
تنها دروازه های زخم مرا گشود!

نزار قبانی

 |

من و این درد فراق

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

میدونی خودت منو کشوندی،خودت منو از تو خیابونهای شلوغ،با صدای نی قشنگت کشوندی بیرون.منو بردی تو کوچه پس کوچه های کاه گلی که پر از صفا بود.مستت شده بودم،میدونستی عاشق نوای خوشم،منو بردی،نبردی که،بیقرارم کردی.
رفتی و رفتی و من دنبالت میدویدم،نفهمیدم چی شد،یادم نیست،شاید یه لحظه که برگشتم ببینم کی بودم و از کجا اومدم،گمت کردم،هراسون دویدم ولی نبودی،یه کوچه بودکه نه بوی عطر ترو میداد و نه ندایی از تو می اومد.
آخر کوچه یه در بود،یه در کوچیک که هر چی بهش نزدیکتر شدم،بزرگ و بزرگتر شد.در زدم،اول یواش،بعد بلند،اول کم بعد زیاد،داد زدم،هوار کشیدم،التماست کردم،قهر کردم ،آشتی کردم،گریه کردم ،زار زدم،ولی نیمدی،نیمدی درو برام باز کنی.
میدونی به این در دیگه خو گرفتم،سالهاست،دیگه تک تک شیارهاشو میشناسم،بدت نیاد ،گاهی با حرص خط خطیش هم کردم.یه چیزایی هم برات نوشتم،از همونهایی که شبهای بی ستاره باهات حرف زدم.
ولی نیمدی دررو به روم باز کنی،داد زدم این خونه صاحاب نداره؟کسی خونه نیست؟اینجاآخر تنهاییه،آره؟اگه این در هیچوقت برام باز نمیشه،پس چرا منو تا اینجا کشوندی بی انصاف؟
خیلی نا امید بودم بدون حتا یه روزنه،گفتم برگردم،پیش خودم گفتم نکنه تو اصلا تو این خونه نرفته باشی؟نکنه تو اصلا خونه نداری؟نکنه تو اصلا وجود نداشتی؟نکنه همشون خیالات من بوده؟نکنه تو همیشه میری تو خیابونهای شلوغ پی آدمهایی که میخوان عاشقت باشن و میکشونیشون تو این کوچه پس کوچه های دلت؟خوشت میاد گم گرده راه ببینی؟حیرونی ببینی؟
نکنه...سرمو بلند کردم دورو برمو که دیدم،تازه فهمیدم،کوچه بن بست بود،راهی برای رفتن نبود، غیر از برگشتن از تنها برگشتن میترسیدم ،ولی به بهونه ی نوای خوش تو دویدم تا سر کوچه،هر چی که بود،اون صدای نی تا عمق وجودم رفته بود،مگه میشد از یاد بردش؟تا اومدم بپیچم تو کوچه بغلی،غافلگیرم کردی،من توآغوش تو بودم،آغوشی که پراز بوی خوش مهربونی بود..
تو پشت سر من بودی نه پشت درای بسته.

*4ساعته که دارم اشک میریزم.اشکهایی که شاید 5ساله در حسرت اینجور ریختن بودن.باشد که بذر امیدم اینبار جوانه بزنه که این اشکها برای ریختن خجالت نمیشناسه.دلم میخواد برگردم،تواین کوچه های بن بست همه خونه ها متروکه بودند،هیچ دری برام باز نشد.
مگه امروز نگفتی حالاوقتشه که برگردم،پس تو هم بیا و غافلگیرم کن.
عجیب تشنه ام،تشنه ی نوای خوشت و یه بغل مهربونی که تو هفت عالم، تا نداره.
سایتو تواین کوچه بن بست،روی این من خسته و شرمسار میندازی؟؟؟

26 تیرماه

 |

شنبه ای برای خودم

آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم
حوا خودش بهشت است.

عمران صلاحی

آدم
دوشنبه:
این موجود جدید موبلند،خیلی داره مزاحم میشه!همیشه داره ول میگرده و هر جا میرم دنبلم میاد!ازین کارش خوشم نمیاد!به این که کسی همرام باشه عات ندارم،ای کاش بره پیش بقیه حیوونا...

حوا
یکشنبه:
....این موجود همش دلش میخواد استراحت کنه!این همه استراحت خسته ام میکنه.تعجب میکنم این موجود واسه چی ساخته شده،هیچوقت ندیدم کاری انجام بده!

آدم
چهارشنبه:
ای کاش حرف نمیزد،همیشه در حال حرف زدنه،شاید بنظر برسه دارم به اون موجود بیچاره تهمت میزنم،اما این قصد رو ندارم......این صدا بیش از حد بمن نزدیکه،درست کنار شونه م،بغل گوشم،اول یه طرف بعد طرف دیگه،من فقط به صداهایی عادت دارم که از من دور باشن.

آدم
سه شنبه:
امروز هوا ابریه،از شرق باد میوزه،به گمونم ما بارون خواهیم داشت...ما؟این کلمه دیگه از کجا اومده؟...حالا یادم اومد،اون موجود جدید ازش استفاده میکنه.
موجود جدید زیادی میوه میخوره.همین روزاست که میوه هامون ته بکشن!امروز صبح مه سنگینی همه جا رو پوشونده بود.من توی مه بیرون نمیرم.اما موجود جدید میره.تو هر آب و هوایی بیرون میره وهی حرف میزنه.اینجا یه زمانی خیلی ساکت دلپذیر بود.
حوا
یکشنبه:
تمام هفته رو بهش چسبیده بودم هر جا میرفت دنبالش میرفتم.سعی میکردم با هم آشنا بشیم.مجبور بودم فقط خودم حرف بزنم چون اون خیلی خجالتیه.اما اشکال نداره.به نظر میرسید ازین که منو کنارش میبینه خوشحاله،منم تا میتونتم از کلمه ی ما استفاده میکردم،چون انگار اینطوری بیشتر باهام صمیمی میشه.

قسمتهایی از کتاب"خاطرات آدم و حوا" به روایت "مارک تواین"و ترجمه ی حسن علیشیری.
قیمت 1100 تومن ،ناشر:دارینوش در 84 صفحه.

منکه نصفشو تو ایستگاه اتوبوس دم سینما فرهنگ نشستم و خوندم.مطمئنم شما هم از خوندنش خیلی لذت میبرید.

*امروز شنبه رو مرخصی گرفتم و گذاشتم که هر جا دلم خواست برم سر بکشم.صبح رفتم پیش دوستی که برام فیلم "ملاقات با جو بلک " رو تهیه کرده بود.بقول خیلیا فیلم چندان جالبی نیست،ولی من شاید 4ساله دنبال این فیلمم،اولین باری که دیدم اثر خاصی رو من گذاشت.
وقتی میبینم این دوست لیست "ام پی تری پلیرهای " موجود در بازار رو هم برام ای میل زده خیلی دلگرم میشم،دلگرم که هنوز محبتهای بی منت و توقع هست،که هنوز مهربونیها هست.
آدم انرژی میگیره.

*رفتم دنبال اون کوچه ای که اسمش "صبر " بود.همونی که یه بار ماجراشو گفتم .
بالای تابلوی کوچه صبر تو کوچه پس کوچه های شریعتی ، تابلوی "عبور یکطرفه" بود.
خونه رو خراب کرده بودن و تابلوی مسیر یکطرفه چند متر اونورتر بود.با دوربین رفته بودم که خیط شدم.کاش تو این 5ساله رفته بودم سراغش،چه عکس معناداری میشد.
اونم وقتیکه دارید از یه امامزاده با غم و نا امیدی زیاد بر میگردید و سراز چنین کوچه ای در میارید.
یادش بخیر ،آن نیز گذشت!

*فیلم "ماهیها عاشق میشوند" قشنگ بود و البته خوشمزه!یه چند بار انقدربا دیدن غذاها هیجانزده شدم که دلم میخواست شادیمو بیکی ابراز کنم بعد یادم می افتاد که دست راستم دو تا زن ارمنی هستن و اینورم دو تا کبوتر که بق بقو میکردن!پسره تا یک ربع بعد ازشروع فیلم میگفت،فیلمبرداری تو جنوبه یا شمال؟!
با دیالوگ اول فیلم انتظار بیشتری داشتم .
بعد از دیدن مناظر فیلم گبه تا حالا انقدر از صحنه ها لذت نبرده بودم،یکیش آشپزخونه!!!
واقعا سینما، فقط فرهنگ،اونم نصفه قیمت باشه که دیگه هیچی!
خیلی شلوغ بودبرای سانس 12 ظهر،دیگه تنها نمیرم سینما.قبلا بدم می اومد ولی ایندفعه ...
شاید جو دوستانه فیلم باعث شد،نمیدونم،دلتنگ بودم.

*پیاده روی طولانی،خرید چند تا کتاب که مدتی چشمم دنبالشون بود و نهاری که تنهایی هم چسبید،جای دوستان خالی.

*این هفته باز برنامه روعلم میکنم،برای پیتزاخورون،تو گرمای آخرین روز تیر ماه 1384حمایت میکنید؟!!!

 |

دنیای مجازیه مجازیه

پرنده
سر به شیشه های پنجره میکوبد
به گمانش که هواست
و ما سر به سنگستان باورها
به گمانی که رهایی اند.

میرزا آقا عسگری

انتشار جلد دوم پسررو به شما محمد آقای عزیز تبریک میگم.
امیدوارم که تقدیرش هم مثل آرامش تو عکسش قشنگ باشه،زیر سایه پدر و مادرش .
www.mehr.blogfa.com

خوندن وبلاگها این چند روزه چند نکته برام مطرح کرده که در زیر میارمشون:

1/ یکی اینکه هدف از گذاشتن عکس اکبر گنجی چیه؟
همه ی ما هم به سایتهای خبری دسترسی داریم و هم میدونیم که مثلا یه وبلاگی هست که راحت میتونیم هر خبر سیاسی رو با جزییاتش رجوع کنیم و مطلع بشیم.
اینکه هر صفحه ای را باز میکنیم با عکس ناراحت کننده ای از اکبر گنجی میبینیم،نمیفهم دلیلشو.
نه واقعا فایده ی دیدن ده باره اش چیه؟لااقل لینک عکسو بذارید.
این حقو به خواننده تون بدید که خودش انتخاب کنه.بابا دیوونه شدم حتا بلاگهای ادبی هم این عکسو گذاشتند.خوب نارحت کننده است ،اگه میتونید یه راه حل بدید.اینکه شد همش نمایش و آه و ناله.

2/مسیله ای که برای نوشی پیش اومده و مسایلی که دورو برش در دنیای مجازی اتفاق می افته،بازم این سوالو برام مطرح کرد که چقدر میشه به آدمهای مجازی اعتماد کرد؟
خوب برا من بارها پیش اومده که دیدم آدمها پشت این صفحه ها اونی نیستند که بنظر میان.میتونن خیلی بهتر و خیلی بدتر باشن.
من میتونم بدون قاطی کردن خودم ،بخونم و ازاونایی که دوست دارم لذت ببرم ،تا جاییکه حس کنم امنیتم یا آرامشم به هم نخورده.و به اونهایی که احساس بهتری دارم ارتباطمو گسترده تر کنم از چت و ای میل بگیر تا دوستیهایی که با دیدارعمق میگیره.
برام ناراحت کننده است که میفهمم از اعتماد و احساسم سوء استفاده میشه.نوشی هنوز طلاق نگرفته(از یه منبع موثق) پس بحث حضانت و این حرفها تا زیر 7 سال منتفیه.اینکه به چه دلیل بچه ها پیش پدرشون رفتن و بقیه چیزا بخودشون دیگه مربوطه.اینکه چه وجهه ی اجتماعی داره ،خوب یا بد ،مربوط به خودشه.بمن ربطی نداره.مسیله تا جایی بمن مربوط میشه که با خوندن نوشته هاش ،ما رو هم بعنوان یه خواننده و یک انسان درگیر میکنه.
من ازین ناراحت شدم که ما درگیر یه دعوای خانوادگی شدیم نه بحث حقوقی.
دعواها و ناراحتیهایی که هر کدوم از ما ممکنه تو زندگیمون داشته باشیم،بدون اینکه دیگرانو درگیر کنیم.
من همدردی با نوشی میکنم برا اینکه مادریه که دارهرنج میکشه ولی بقول "یک پنجره" دونستن حقیقت برام ارزش بیشتری داره.
من بیشتر دلم برا بچه ها میسوزه که ناخواسته وارد زندگی میشن که از امنیت خانوادگی حتا ازش خبری نیست.

3/ مطلب بعدی هم اینه که چرا ما با هر جریانی به جون هم می افتیم؟انتخابات یه جور،دفاع از وبلاگ نویسهایه جور ،اکبر گنجی و بقیه..
یکی میگه چرا مطلب ننوشتی یکی میگه چرا لوگوشو نذاشتی.بعد هم این اختلافات بهونه ای میشه که به جون هم بیفتیم مخصوصا که برخوردای قبلی هم و دلخوری هم داشته باشیم که هیچ ،میزنیم همدیگرواساسی با توهین و الفاظ زشت ناکار میکنیم.
عین پدر و مادرایی که دلشون از قهر با هم خونه بعد سر بچه ها خالی میکنن،ما هم از سیاست و اوضاع مملکتمون ناراحتیم ،بعد داریم تو سرو کله همدیگه میزنیم.
چه اشکالی داره خودمون باشیم،همونی که هستیم با همه ی عیب و ایرادات.
یکذره ازین ژستهامون کم کنیم و برا شعور،احساس واعصاب مخاطبمون احترام قایل بشیم،فکر نمیکنم بد بشه.

 |

نرم و ملایم

اگه دلتون گرفته ،نخونیدبهتره.
کسی میدونه "ام پی تری پلیر" با حجم مناسب و قیمت خوب ،چه مارکی خوبه؟

رفته بودم بیمارستان شهدا تجریش، عیادت یکی از همکاراهای قدیمی بیمارستان،کارگر آشپزخونه بود،خرید بیمارستانو با هم انجام میدادیم.دکتر بهش گفته بود که نباید بار بیش از 5 کیلوگرم برداره وگرنه کارش به عمل میکشه.
اونجا هر چی میگفتم محل کارشو عوض کنید کسی گوش نمیدادوفقط حرص میخوردم.
یک مرد روستایی پدر دو تا دختر که حالا معلوم نیست با این عمل چند وقت از کارو زندگی می افته.
علیرضایه جوری بود،همه حس میکردن کمی عقب افتاده است،برخورداش و لبخنداش یه جور خاصی بود و مثل بقیه افراد روستاش حس طنز خاصی داشت.
ولی من جز نجابت خاص روستاییها و مهربونی چیزی ازش ندیدم.منو یادشخصیت روز هشتم مینداخت.همه میگفتن بهش علیرضاانگار یه بچه رو صدا میکنن ولی من همیشه فامیلیشو صدا میکردم.
تموم مدتی که پیشش بودم دستمالی رو انداخته بود رو صورتش و خجالت میکشید با من حرف بزنه ومدام چایی تعارفم میکرد.
بگذریم...
اونجا که بودم گفتند آقای فلانی هم بخش دیگه ایی خوابیده.مسعود...
مسوول امور مالی شبکه بهداشت و بیمارستان بود.یه مرد تنومند و هیکلی ،با صدایی خیلی کلفت و خشن.صحبت کردن معمولیش مثل داد بود.
دعوا که میکرد که دیگه هیچی.میگفتن اختلاس کرده و کلی پول اداره از بین رفته.ازش خیلی حساب میبردیم .جواب سلاممونو اگر هم میداد به زور میداد و با غرور از کنارمون رد میشد.
با عارف میریم(یکبار میگم عارف کیه!) قسمت شیمی درمانیها،تو راه میگه همه چیز تو ی مدت کوتاهی اتفاق افتاده،باورش واسه خودش سخته.
وقت ملاقات نیست و کلی چونه میزنیم تا صداش میکنن از اتاقش بیاد دم پله ها ببینیمش.
از اتاقش که میاد بیرون تا آخر سالن که بما برسه کلی وراندازش میکنم.
این مسعود...خدای من نصف شده،انگار که ده سالی پیر شده،چشمهاش حالت مهربونی میگیره و میگه شما کجا اینجا کجا؟
میشینه دم پله و از دردش میگه با صدایی که نه خیلی خشنه و نه بلند.
اینکه جراحی بهش جواب نداده و گفتن تموم غده رودشو در بر گرفته و حالا بلکه شیمی درمانی جواب بده.
میگفت دکتر بهش گفته ،غده بد خیم و خطرناکه،بعد چشمهاش یکهو برق میزنه و میگه ولی بالای تختم نوشته ،نرم و ملایم،متوجه اشتباهش میشم ولی میگم البته آقای...امیدوار باید باشید خیلیا با شیمی درمانی خوب شدن.
بهش میگم یادتونه،روز جهانی سالمند پمفلت مخصوص نگهداری از سالمندو گذاشته بودم رو میزتون،وقتی دیدین زنگ زدید به من و با داد گفتید:کی گفته من پیرم که برداشتی اینارو گذاشتی رو میزم؟بعد هم دقی گوشیو گذاشتید و نذاشتید بگم اونارو همه میزا بود برای اینکه یادی از سالمندان مخصوصا پدر و مادرشون کنن.
غش غش زد زیر خنده و گفت میبینی الان خودم یه پا سالمند شدم،بهش میگم پس 10 مهرامسال از اونا بازم میارم براتون و البته با یه عصا!

راست میگفت اون هیکل دیگه به یه مرد حدود 45 سال نمیخورد،اون مرد هیکلی و مغرور حالا مثل یه پیر مرد رنجور نشسته بود دم پله و از غده ی تو شیکمش که حالا دیگه دردی هم نداره حرف میزد.
آخر حرفهاش میگه بالای تختم نوشتن نرم و ملایم و من میخندم میگم بله اون خطرناکو ول کنید و این نرم و ملایمو بچسبید!اشک تو چشمهاش جمع میشه و سریع خداحافظی میکنه و میره.

تو ماشین سرمو به عقب تکیه دادم و پیش خودم فکر میکنم،یعنی باید بهش میگفتم که اون"نرم و ملایم"یعنی نوع رژیم غذایی تجویز شده پزشک برای یک سرطانی؟؟؟

 |

با من ای موج پریشان هستی ،اما نیستی
امشب اینجایی و میبینم که فردا نیستی

کوهم و با راس امواجت مدارا میکنم
گرچه میدانم که خود اهل مدارا نیستی

عهد را نابسته محکم میکنی تا چون شکست
حاشا لله یعنی اصلا اهل حاشا نیستی

سست عهدان را همه پیمانه و پیمان یکیست
ای بت پیمان شکن تنها تو تنها نیستی

عشق را بازیچه میدانی و در بازی عشق
یوسفی میخواهی اما خود زلیخا نیستی

من به راه عشق تو مجنونتر از مجنون شدم
گرچه از آغاز راه میدیدم که لیلا نیستی

شاخه گل را مانی از ناماندگاری نزد کس
ماندنی همچون درخت به یک جا نیستی

باز هم زیباترین هستی اما بدان
تو به چشم دیگران انقدر زیبا نیستی

با تو گفتم تا که هستم جز تو چیزی نیستم
بی من ای مسیحا دم مسیحا نیستی

از تو بودم از تو ماندم از تو می مانم ولی
باورم شد راست میگفتی تو از ما نیستی!

*امیدوارم اشتباه ننوشته باشم،شعراز علیرضا شجاعپور.

 |

درهمه،جدا نکن!

1/یه رسمی تو ارکات هست،منو یکم داره اذیت میکنه.مثلا میری دوستهای زمان دانشجوییت یا بچه های بلاگیو اتفاقی پیدا میکنی،بدون اینکه ادشون کنی،براشون اسکرپی مینویسی و سلام و علیکی و احوالپرسی.چند روز بعد میبینی طرف اومده ادت کرده ولی دریغ ازیه جواب سلام وحتا کلامی.
من تازگی دارم زده میشم ازین حرکات،یعنی چی ،یعنی ما آدمهای گنده تعداد دوستهامون تواین سایت مهمتر از یه جواب سلام دادنه؟؟
میشه بگید این تابلوهای صامت رو چه جوری میشه دیلیت کرد!!!؟

2/ یکی از بهترین نوشته هایی که این چند روزه در مورد نوشی خوندم.

3/جاده روستایی بنام "رینه".زیر پای مظهر اوج و بلندی در ایران"دماوند" دوست داشتنی
جای همگی خالی نشستیم تویه عصرگاه خنک ،نون محلی با پنیرو گوجه و خیار خوردیم.
اولش این شکلی بود ،جذبت میکرد ،وقتی میرفتی جلو ،با دیدن این صحنه دلت هری میریخت پایین.
چند بار تو زندگی با چشم انداز قشنگی روبرو شدید و با نزدیک شدن بهش دیدید میتونه باعث هلاکتون بشه؟

4/بلاتکلیفی در هر زمینه از بدترین نفرینهاست، که میشه در حق یکی کرد.
نمیدونم کی نفرینم کرده ولی درهر صورت:

لطفا یا یه بالن از طرف زمین
یا یه صاعقه از طرف آسمون
بین زمین و آسمون موندن سخته
بخدا سخته...

5/نمیدونم چرا میانگین سنی کسانی که میان کلاس آواز بالاست،مگه میشه ما جوونها هم با شنیدن و خوندن ،بعضی از تصنیفهای قدیمی ، مست نشیم.

مثل این:
دیدی که رسوا شد دلم،غرق تمنا شد دلم
یا
نوبهار دلنشین آمدی سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
یا
ذلیل و بیچار چو من نیست کس در کوی تو
خمیده شد پشت من از غم چون ابروی تو
یا
صورتگر نقاش چین،رو صورت یارم ببین

میدونم هر کی یه سلیقه ای داره.منکه تو موسیقی دنیایی از تنوع و تفاوت دارم برای لذت بردن.
گاهی فکر میکنم ما ،درادبیات وهنرهای ایرانیمون ،چقدرانواع واقسام می، داریم برای مست شدن.
الان اینجا صدای آهنگ" به تماشای آبهای سپید" علیزاده میاد.این کارش یه جور قشنگه."راز نو"هم یه جورنفستو بند میاره.
فک و دهنم از تمرین آوازهمش درد میکنه !قدر هنرمندارو بدونید دیگه!!!*

6/شعری ازشمس لنگرودی

جزایر و اقیانوسها را در مینوردم
کنار تو مینشینم
بر مویت دست میکشم
با تو سخن میگویم
و بر میگردم
بی آنکه مرا دیده باشی
حیرت مکن که پنجره باز است و عروسکهایت میخندند.

7/ هفت عدد کثرته،با یه جور تقدس.فردا هم سه شنبه است"روز عشقه"ازهفت گوشه دلمون با عشق، دعا کنیم برای آرامش نوشی عزیز و بچه هاش.


که دارم عالمی خوش با خیالت...
خیال مهرتو،ای مهربانتراز خورشید...

 |

پ مثل پرنده

چند سال پیش توی کلاس روان شناسی یه بازی داشتیم به اینصورت که یه جمع چند نفره تشکیل میشد،بعد یه نفر از کلاس بیرون میرفت.اون جمع یکیو کاندید میکردن بعد نفر بیرون داخل می اومد.اون شخص با سوالاتی که از همه میکرد باید میفهمید که شخص مورد نظر کی بوده.
سوالایی مثل این که ،طرف شبیه چه رنگیه یا شبیه چه حیوونیه یا شما را یاد چه منظره ای میندازه وغیره.اینجوری متوجه میشدیم که دیگران چه برداشتهایی از ما دارن و جوابها گاهی آدمو حیرت زده میکرد.
خلاصه،یکبارنوبت من شد و وقتی از بچه ها پرسیده شد که طرف شبیه چه حیوونیه،2 نفرشون گفتن مرغ دریایی!بقیه هم گفتن کبوتر...آبرومو حفظ کردن و حرفی از چهارپایان و خزندگان بمیون نیوردن!

یکبارهم عکسمو دادم به کسی که حیوون درون آدمها رو میدید،گفته بود که این شبیه دارکوبه!خیلی دنبال خوردنی میگرده و از دادن خبرای خوب به بقیه لذت میبره!

دوران طرحم چون من تو بخش ستادی کار میکردم،اخبار مهم و خوب مالی اول بمن میرسید،بعد می اومدم تو پانسیون میگفتم یه خبر مهم یه خبر مهم،بهمین خاطراونجا شده بودم کلاغ خوش خبر!

چند وقتی بود که مدام بهم میگفتن مثل گنجشک شدم،البته فکر کنم از بس با تیر کمون زدنم!
حالا از وقتی که میرم کلاس آواز،بهم که میرسن میگن :چطوری قناری!؟

خب حالا دارم فکر میکنم که گزینه بعدی چیه؟!!
فقط نگید مرغ عشق که گازتون میگیرم!

 |

نوشی

خانه اش پراز دلایل دلتنگیست...
فقط دعا،بلکه نوشی، بازم بشه نوشی و جوجه هاش.

*گاهی حس میکنم چقدر به تک تک شماها وابسته شده ام،غمهاتون ،غمگینم میکنه،شادیهاتون شادم،آهای آدمای مجازی ،ما واقعی هستیم از گوشت و پوست و استخونیم ،نه حروف و کلمه و رنگ و عکس.حقیقی تو قلبمید و اینو امروز خیلی بیشتر حس کردم،چون با درد حسش کردم.

 |

موج پیشرو

.این عکس مال حدود24 سال پیشه یه عکاس دوره گرد از یه شب شاد ما گرفته
نفر اول دست راست آقای ...رییس تربیت بدنی بم بود.نفر دوم منم،سومی بهنازه که از من 2 سال بزرگتره آخری هم بهنامه که 4سال از من بزرگتره.
آقای... بخاطر شغل پدرم از خیلی سال پیش با هم دوست و همکار بودند.
یه روز که تو بیمارستانی که بهناز پرستارش بود برای ترک اعتیاد به تریاکش خوابید ولی هیچوقت دیگه زنده از اونجا بیرون نیمد.
تو دهه پنجاه زندگیش اینکارو بخاطر بهنام کرده بود.بهنام 20 سالش که بود نامزدشو توی یه تصادف ازدست دادوهیچوقت نتونست باهاش ازدواج کنه.توی چاه بهار کاپیتانی کشتی میخوند و اونجا بعد یه شکست دیگه حسابی تریاکی شده بود.آقای ...اینکارو برای تشویق بهنام کرد که پسر جوونش هم تشویق بشه و بره سراغ ترک ،که بعلت بیماری قلبیش این نوع ترک جواب مثبت نداد و یه روز جلوی دخترش سکته کرد و به رحمت خدا رفت.تشییع جنازه اش بخاطر معلم بودنش و خدمتهایی که به ورزش شهرش کرده بود بسیار بسیار شلوغ بود.
بهنام بعد ازین جریان خودشو خیلی مقصر میدونست،پسر با سوادی بود به دو زبان خارجی تسلط داشت و 20 کشور دنیارو با کشتی سفر کرده بود. خیلی افت درسی پیدا کرده بود و ترم آخر دانشگاهش که فقط یه امتحان کتبی برای گرفتن مدرکش داشت باید اعتیادشو ترک میکرد.اونم با یک نوع ترک کردن که موفق نشد و به هرویین رسید.
بهنام 2سال پیش با مادرش برای ترک بتهران آمد و چند وقتی منزل ما بودند.شبهای خیلی بدی بود،شنیدن درد دلهای مادرش که دلش برای بهنام خون بود.بهنام واقعا حیف شده بود یادمه دو تا نمایشنامه نوشته بود که حتا با کیارستمی هم صحبتشو کرده بود ولی بهنام نمیدونم چرا تردید داشت.یکیشو برام قسمتهاییشو خونده بود"بابک پادشاه کوچک".
پسر عمه اش تو آمریکا دنبال کاراش بود که ببرتش اونجا ،میگفت بهنام حیفه فقط ترکش بدید که اینجا به جاهایی که لیاقته میرسونمش.واسه خودش هم انگیزه ای شده بود قوی .ولی لامصب این هرویین لعنتی.گاهی میگفت نرگس دلم میخواد بخوابم و هیچی یادم نیاد هیچی. خیلی روزای بدی بود،دیدن حالتهای بهنام و عذابش...

شبی که زلزله اومد ما تا 20 روز بعدش نتونستیم خبر از احوالشون بگیریم،یکی از دوستان بابا که رفته بود اونجا سراغشون فهمیده بود که بهناز و شوهر و بچه اش فوت شدند،اون شب محمد برادر کوچیکترش گفته بود که امشب زلزله میاد،زمین هم قبلش پس لرزه داشته مدام.هر چی به بهناز گفتن که برو تو حیاط بخواب گفته بود بچه ام سرما میخوره.
جنازه بهناز رو، بهنام در حالی بیرون کشید که خودشو رو تخت بچه اش انداخته بود و شوهرش که تا در اتاق خودشو رسونده بود.
بهنام که داشته خوب میشده بعد ازون زلزله خیلی وا داد،مدرکش رو هوا مونده بود و چه وضعیتی داشتند بماند.
یکبار 5 ماه بعد از حادثه مادرش اومد تهران خونمون و حرفهای اون دوروزش رو تو بلاگم نوشتم ، برخوردای خوبی ندیدم انگار که دروغ نوشتم.شاید تلخی گزنده اش باعث شده بود که باورش سخت باشه.
مادرش میگفت بهزیستی کرمان خیلی هوای بهنام رو دارن برا اینکه مراقبش باشن که کامل ترک کنه و هم کمک خرج خونواده باشه تو کلاسهاشون تدریس کامپیوتر و زبان میکنه.

5فروردین امسال که زنگ زدم به گوشی موبایل بهناز که سالم از زیر آوار در اومده بود و دست مادرش تو کانکس بودکه تبریک سال نو روبگم،با گریه گفت:امروز هفتمه بهنامه...
آره بهنام دوروز مونده به سال جدید تو خواب با سکته مغزی برای همیشه رفته بود.بهنام اون بهنام مهربون و خندون ،اونم در حالیکه ویزای رفتنش آماده شده بوده و قرار بود بره از ایران...رفت سفر ولی نه آمریکا.
همون بهنامی که حتا ماه رمضون پارسال هم طبق روال سالهای قبل برامون یه جعبه خرما فرستاده بود.

اینارو نگفتم که احساساتتونو جریحه دار کنم برای لینکی که میخوام بذارم.خواستم بگم بمیها هنوز بعد اون زلزله زنده هستند،زندگی هم با همه ی اتفاقاتش جریان داره.مصیبتهایی هنوز بهشون وارد میشه که حالا یا از اثرات اون فاجعه است یا اتفاقهایی که مال جریان عادی زندگیه.
وقتی خبر فوت بهنامو شنیدم خیلی جا خوردم،انگار که فکر میکردم که خدا دیگه نباید به اینها مصیبتی وارد کنه.پس عدالتش چی میشه؟


این جا موج پیشرو است برای کمک به کودکانیکه اثرات این فاجعه هیچوقت از خاطرشان نمیرود.

اگه کسی وقت واریز پول را ندارد میتونه آدرسی از خودش بمن بده که من بیام پول رو بگیرم یا اگه خواست من آدرسی میدم که بتواند با پیک وجهش را بمن برساند که بعد واریز کنم.
لااقل دوستان مجازی که منو دیدن میدونم که این اعتمادو بمن میکنن،اگه بخوان قدمی بردارند.
تروخدا بحث بی اعتمادی واین حرفهارو هم بذارید کنار،یک سری هم به لینک بزنید
.روسیاهی برای اونهایی که ویلچرهای وارداتی از هلند رو برای 2بار پشت سرهم تو روزای اول فاجعه بالا کشیدن و خیلی جنایتهای دیگه ای که در حق هموطناشون کردن.


*عکسو که نگاه میکنم حس عجیبی دارم،اونهایی که دارن تو عکس بی خیال میخندن الان زیر خاکند،من موندم با چشمهایی متعجب که انگار میگه یعنی تقدیر من چی میشه!
و جالبی دیگه این عکس اینه که همه ی ما تیره تر از چهره اصلی خودمون افتادیم!

خدمت بخلق وظیفه نیست،بلکه دارای لذتیست که سلامتی و شادمانی شخص شما را زیاد میکند.

زرتشت

 |

زندگی بی عشق سال بی تابستان است

کسیکه دوست میداری،همه حقی به تو دارد،از جمله اینکه دوستت نداشته باشد.

رومن رولان

1/ لطفا با قاطعیت خوانده شود!
2/تیتر، یک ضرب المثل سوئدی است.
3/من دوروزه با این عکس دارم زندگی میکنم،واقعا توگرفتن عکس خوش سلیقه است این شاهین عزیز.
4/لینکدونی رو بخونید،تازه فهمیدم چرا متلکهای خیابونی وقتی عینک داری با وقتیکه نداری فرق میکنه!
5/شماهایی که آواز دوست دارید برید تو این لینکها آهنگ گندمزاروگوش بدیدو از نوای خوشش لذت ببرید.
6/کم نوشتن خیلی سخته ،من چه جوری یکروز، صبر کنم!!؟باز به نوشتن وابسته شدم.

 |

من و این راز مگو

من فکر کنم اگه یکی از خواننده های ایرانی وبلاگ بزنه انقدر تشویقش میکنن تو این دنیای مجازی که میره دنیارو با صداش میترکونه!
من یکی که الان این احساس بهم دست داده و از دیشب دارم دنبال طراح صحنه برای کنسرتهام میگردم!شما همتون هر کدوم یه کپسول آرامش و اعتماد بنفسید بابا،البته با کمی عوارض جانبی!

جدا از شوخی، مرسی از لطفتون،یکم اضطراب داشتم که خراب کنم و خانمه بگه من ،خروس! به شاگردی قبول نمیکنم که با کامنتهای شما، توپ رفتم اونجا.کاغذی که توش تصنیف مرضیه رو نوشته بودم تقریبا دیگه مچاله شده بود.انقدر هم شعرش رو خونده بودم و گوش کرده بودم که دیگه داشت حالم بد میشد!
خوب اشتباه من این بوده که این چند سال بیشتر درخلوت خونده بودم و غیر از جمعه که جلوی دوست صمیمیم و خواهرش خونده بودم اون صدای اصلی ،همون که هوار میزنن رو رها نکرده بودم!خاطر همین اضطراب داشتم.تو فیروزکوه هم که یکی از بچه ها گاهی شبها سه تار میزد روم نمیشد بهش بگم تو بزن من بخونم،خلاصه...

حالا شانس اوردم موقع تست من شاگرداشون که اشخاص ذکورهم بینشون بود رفتن وگرنه عملا خرابکاری میکردم!
شعر تمرینیم هم این بود البته بخاطر ساده بونش نه وجود اسم نرگس! که اون خانم هم با سه تار منو همراهی کردن.

نرگس مستی بروید همچو ماه چشم بدت دور
ابرو پیوستی دو چشمانت سیاه رشک رخ حور
آفت جانی خبردارت کنم
باشه تا روزی گرفتارت کنم
بلبل زارخسته دل بکسی نبسته

مرغ قفس شکسته از کمند خلق جسته
ای تو صد بند گرفتار کمند مویت
عاشق آنست که پا می نکشد از کویت

بعدش هم یه آوازی خودشون خوندن که باید دنبالشون تکرار میکردم بیت به بیت،که یکم سخت بود و درکل هم ازم راضی بودن و گفتن خوبه و به شاگردی پذیرفتنمون .دیگه اینکه نمیتونم چاخان کنم چون معرفم خودش بلاگیه و اینجارو میخونه!!!
قبلا صداشونو شنیده بودم و سی دیشو داشتم ولی حضوری صدای اون خانم انقدر گرم بود که ...تصور کنید قناری داره میخونه بعد پشت سرش یه سگی(دور از جونم!) واق واق میکنه!!!
والبته شیشه و سقف خونه تا موقعیکه من می اومدم سر جاش بود!

محیط اونجا محیط جالبی بود قبلا تعریفش رو شنیده بودم ولی بودن در اونجا آرامش خوبی بهم داد،و تجربه ای رو داشتم که فقط در محیطهای پر انرژی بهم دست میده.سالها بود به آواز فکر میکردم و حالا فرصتی شده که حداقل تجربه اش کنم ،بلکه قسمت بالغم هم یکم فعالتر بشه .

تو مراسم مرحوم نواب صفا هم با یکی ازدوبلورها و تست کننده های صدا توصداو سیما، آقای افشاریه آشنا شدم که قرار شد برای تست، شهریور ماه یه سرکی بکشم،رادیو رو ترجیح میدادم چون دوبلوری خیلی طول میکشه بثمر برسه و کار بسیار پر زحمتیه،ولی گفتن رادیوتقریبا اشباع شده ،بعد هم گفتن صدای سالمی داری،جالبه نشنیده بودم که صدا ی آدمیزاد هم میتونه سالم و ناسالم باشه!
حالا نه اینکه فکر کنین صدای من چی هست و به مرحوم هایده گفتم بزن کنار، نه، صحبت علاقه است و یوخده اعتماد بنفس زیاد والبته پررویی!!!
مثل سیمین غانم که من عاشق کاراشم،مطمئنم بارها بهش گفته بودن که صداش نکره است و نخونه سنگینتره ولی اگه گوش میکرد که الان یکعده از آهنگاش لذت نمیردن!

در ضمن مرسی از لطفتون که گفتید صدامو اینجا بذارم ممنونم ولی بهتر و هنرمندتر ازمن بین خانمهای بلاگی هست ،من تازه میخوام یاد بگیرم اونم بیشتر واسه ی خودم.امیدوارم دوستان هنر خودشونو مثل کامنتدونی اینجا رو کنن!

قبل رفتن گفتم اولین شعر آوازی رو که برام استاد خوند بنیت میگیرم که یه ارتباطی رو شروع کنم یا نه ؟البته بخاطر تردیدهام وخود شخص، که کاملا مرتبط با موضوع اومد:

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که ترا هست با خدا
کاخر دمی بپرس که مارا چه حاجت است

بعضیا وقتی به اجبار از زندگی آدم میرن،عشق روهم انگاری از زندگی آدم میبرن.مثل اینکه این هست و این خواهد ماند قصه ی بی سر و ته تنهایی ...
من معجزه نمیخوام، من حتا عشق نمیخوام من به لبخندی خشنودم...

دیر آمدی موسی
دوره اعجازها گذشته است
عصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن
که کمی بخندیم.

شعر از شمس لنگرودی
انتخاب زیبایی از سینه چاک

*راستی امروز هم روز قلم بود.

 |

13تیر

امروز وقتی صبح تقویمو ورق زدم ،دیدم نوشته 13 تیر ،روز مبارزه با بیماریهای قابل انتقال بین انسان و حیوان!

دوست داشتم بدونم بر چه مبنایی این روزها انتخاب میشن و چه اهمیتی باید داشته باشن که یه روز رو حالا در کل جهان یا در یک کشور به نامش میکنن.مثلا اهمیت این روز بیشتر از روزیه که بخوایم مثلا به اسم"دوست" نامگذاری کنیم؟
این نامگذاریها گاهی باعث میشن که یه دنیا تو اونروز خودشونو با هم یکی و همراستا ببینند،مثلا چند روزپیش ،روز جهانی المپیک بود وکل کشورها موظف بودند که برنامه داشته باشن.
تا وقتیکه در شبکه بهداشت کار نکرده بودم،نمیدونستم که سازمانها و ارگانها با توجه به ربط روزهای مختلف باید برنامه ای داشته باشن.این برنامه میتونه یه مسابقه چند گزینه ای باشه میتونه مثلا یه فعالیت ورزشی باشه یا چیزی در حد راهپیمایی.هدف اصلی ازین برنامه ها اینه که اقشارمختلف مردم توجهشون جلب بشه و پیام اصلی مختص اونروز یاد آوری بشه.
مثل اهمیت وجود مردان بزرگ، یا انقلابهای مهم،یا مثلا روز مبارزه با سیگار.در اینروزها غیر از مسابقه گاهی تقدیری هم میشه،مثلا در روز جهانی شیر مادر از کارمندهایی که تو این مسیله فعال بودن تقدیر و تشکر نقدی گاهی میشه.
خلاصه که هر ارگانی با توجه به وابستگی به اون روز کار خودشو انجام میده.

ولی هر چی فکر میکنم امروز رو چرا به این اسم گذاشتندعقلم بجایی نمیرسه! تو اینترنت هم چیزی پیدا نمیکنم یعنی انقدر بیماری مشترک زیاد داریم!؟
!خوب آره ،مثل اخلاق سگی،بی وفایی تو گربه ها یا مثل گاو و خر نفهم شدن یا نمیدونم بقیشو شما بگید



*دیگه واقعا فهمیدم که دلم برات یک ذره هم نمیشه،دلم هیچ شده هیچ،باورت میشه؟!

*امروز دارم میرم یه جایی تست آواز بدم!این چند روزه تو زیرزمین و اتاق داشتم یکی از تصنیفها رو تمرین میکردم!قبلا یا تو حموم تمرین میکردم یا تو کوه وقتی خلوت بوده!کاشف صدای من دوستم، بنفشه است! میگفت وقتی تو حموم میخونی ،بچه ها میان پشت درحموم بساط تخمه و میوه پهن میکنن و صداتو میشنون و کیف میکنن!!!دیگه نمیدونستن که همه آدمها صداشون دو جاست که خوبه یکی تو کوه یکی تو حموم!
یکی از حسرتهای من اینه که یه خانم بتونه راحت تو خیابون بخونه و کسی بهش نگاه نکنه و زشت نباشه!بسکه تو خیابون دلم میخواد واسه دل خودم بخونم.

امیدوارم سقف خونه خانمه به اندازه کافی محکم باشه، چون خونه دوستم که خوندم چند نفر زیر آوار موندن!خواهرش گفت ترجیح میدادم فیلم مزخرف "شارلاتان" رو دوباره میدیدم ولی آواز ترو نمیشنیدم!!!

 |

حکمت بیقراری

من در خویش نمی زیم
بلکه جزیی میشوم از آنچه که اطراف منست.
لرد بایرون

انسان قرینه هر آنچه را که در طبیعت مشاهده میکند درون خود دارد و لذا محکوم به کشف آنهاست،کشف جهان سرد و مرطوب ،ژرفاهای اقیانوس،آب شدن یخها،خزنده های باتلاق،عنکبوتها و عقربها و بیابانهای سیارات لم یزرع.
تا زمانیکه وی تشخیص ندهد که این "بخش تحتانی" طبیعت و احساسات هول انگیزی که وی به آنها نسبت میدهد نیز"من" است،در وحدت با خویش نخواهد بود.
زیرا همه کیفیاتی را که ما در جهان اطرافمان ستایش میکنیم،یا از آنها متنفریم،همه انعکاسات درون اند.
گرچه از درونی که هم ماوراء است و هم نا خود آگاه و هم گسترده و ناشناخته احساسات ما درباره جهان چهارپایان،خزندگان لانه ی زنبورها و حفره مارها همه احساساتی در حول و حوش وجوه پنهان تمامی تواناییهای ما برای رویارویی با مورمور شدنها و لرزه به تن افتادنهای ناشناخته بیماریهای کریه المنظر و دردهای غیر قابل متصوراست.
معنایی ژرف نهفته در این پدیده هاست،ولی زمانیکه برآنیم تا آنرا بیان کنیم به ناگاه واژه ها را فراموش میکنیم

منبع:کتاب حکمت بیقراری
نویسنده:آلن واتس

یک سر به نوشته های عاقلانه این خانم بزنید،روی خیلی از دیدگاههاش میشه فکر کرد و بنتیجه رسید،بنظر من خیلی خوب مینویسه.
اینم از رکسانای خودمون!!!

 |

زیر گنبد مجلس

1.با این نوشته قصد توهین بکسی یا جایی رو ندارم فقط ایده گرفتم!
2. شباهت احتمالی هر کدام از شخصیتها را با اشخاص حقیقی شدیدا تکذیب میکنم!
3. نسخه اصلی در هارد کامپیوترم نگهداری میشود،این از سانسور گذشته است!!!
4.این یه نوشته ی هجوه خیلی جدی نگیرید!

خوب دیگه،از بس منو ترسوندین پاکش کردم،نمیتونم بقیمت خنده های شما برم زندان!
17 سالم بود پدرم گفته دو جا دنبالت نمیام:یکی پارتی یکی کلانتری!!!
منم که حرف گوش کنم اساسی:)!!!

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger