آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

عکس و عکاس


توی دانشکده استاد پیری داریم که می گه: عکس رو سه چیز می سازه:دوربین، عکاس و سوژه
.
می گه مردم معمولی به سوژه و مفهوم عکس توجه می کنند، اما عکاس از ظرافت های بصری که کار دوربین و فیلتر و تکنیک های چاپ و این جور چیزهاست لذت می بره.
نگار نمکدان روی میز را برداشت و کمی نمک پاشید کف دستش، سومی چی بود؟
عکاس، می گه اگه عکاس نباشه عکسی در کار نیست، اما منظورش از وابستگی عکس به عکاس دقیقا این نیست.
...
حامد به بخاری که از قهوه ها بلند می شد نگاه کرد.« می گه منظورم اینه که هر عکس محصول روح و ذهن عکاسه و اگه عکاس دیگه ای قرار بود با همون دوربین از همون سوژه عکس بگیره، حتما نتیجه چیز دیگه ای میشد..می گه هر چند ظاهرا عکاس توی عکس غایبه، اما اگه عکاس به معنای حقیقی عکاس باشه، شخصیت و هویتش به شدت و قوت توی عکس حضور داره.انگار همیشه تکه ای از روح عکاس گیر کرده توی عکس.در واقع اعتقاد داره که حضور عکاس در عکس حتی از حضور سوژه هم بیشتره، چون این عکاس بوده که تونسته اون شکل از ترکیب بندی، نور، زاویه ی دید و رنگ و بقیه ی جزییات رو توی عکسش به وجود بیاره.کاری که به عقیده ی استاد ما از عکاس دیگه ای ساخته نیست.خودش میگه این یه نوع نگاه صوفیانه ا ست به عکاسی.
نگار کمی از قهوه اش نوشید و با لبخند پرسید: تو که صوفی نیستی ، هستی؟
اگه شما سوژه اش باشید، من از حلاج هم صوفی ترم.


صفحه 64 کتاب استخوان خوک و دست های جذامی
نوشته ی مصطفی مستور


این متن در خطاب دوستی که بهم گفت هر کی که دوربین داره، خودشوعکاس هم می دونه!
متن قابل تعمقیه.


من و عروس اول خانواده اسممون هردو مژده است، منو تو فامیل و خانواده مژده صدا می کنند.برای اینکه با هم اشتباه نشیم، قرار شده منو به اسم دومم که نرگسه و خودمم بیشتر دوسش دارم صدام کنن ولی مدام اشتباهی منو مژده صدا میکنن!آدم حس رقابت بهش دست میده!
یه فامیل میگه مژده یکی میگه نرگس، قاطی کردم دیگه!این دو اسمی بودن همیشه مایه ی دردسر من بوده.


شوهر خواهرم همیشه می گفت من نمی فهمم چرا وقتی این فوتبالیست ها زن می گیرن، انقدر افت می کنند و دیگه به درد بازی نمیخورن!حالا منم همین جوری شدم، نه شعری نه داستانکی نه متنی، انگار نه انگار که این وبلاگ حداقل یه روز در میون آپدیت میشد!


عکس از یه درخت آفت زده ی سرنگون شده ی آلو در شهر کوچک ولی با صفای طالقان


از تبریکات و ابراز لطفتون از صمیم قلب ممنونم، الهی خوشی هاتونو ببینم.

 |

تجسمی که زنده شد

اگر تو یار نداری چرا طلب نکنی؟
وگربه یار رسیدی چرا طرب نکنی؟

اول از هر چیز تشکر کنم از تبریکات دوستان مجازی که به وسیله ای میل، کامنت و تلفن و ... تو شادی من شریک شدند.اولین آرزوهای خوب از طریق دنیای مجازی بود که برام خیلی دلچسب و شیرین بود.
راستش ماجرا به حدی سریع اتفاق افتاد که گذر از مرز مجردی و تاهل یکم سخت و پر دست انداز بود.
صحبت کردن از ناراحتی ها به خاطرِ حالا یا تمرکز بیشترمون روش و یا تعداد بیشترشون، برامون راحت تر شده.خوشبختی و شادیمونو مدام می خوایم تو پستو قایمش کنیم، مبادا یا چشم بخوریم یا کسی ازمون بخواد بدزدتش!!!
روزای اولی که خبر پخش شده بود تو فامیل، با اینکه پدرم گوسفند کشته بود ولی اتفاق پشت سر اتفاق بود که برامون می افتاد، شیشه عقب ماشین ِ صفر بابا در عرض چهار روز دوبار خود بخود شکست و دوبارم تو جاده لنگش گذاشت .
تا جایی که، کاوه که تا حالا تصادف نکرده بود، روز زن داشت سر منو به باد می داد و با ترمز شدیدش و برخورد با یه ماشین دیگه، من شوت شدم توآینه ی ماشین و صورتم زخمی شد!

سهیلا همکارعزیزی بود که مارو به هم معرفی کرد.دست من که ازین نمکا نداشته و تا حالا هر کیو به هم معرفی کردم ختم به ازدواج نشده، البته گاهی هم بزرگترا نذاشتن ولی سهیلا این دومین موردی بوده که به وصل کشونده ، با اینکه خودش هنوز مجرده وامیدوارم به زودی سند بخوره!!!
وقتی نگران کشش سریعی که بینمون اتفاق افتاده بود، شدیم و رفتیم پیش مشاور، بعد از صحبت هایی که تکی و دوتایی باهامون کرد، اول از همه بهمون گفت، من بیشتر از انتخاب خودتون به اون خانمی که شماها رو به هم معرفی کرده تبریک میگم، که انقدر خوب تشخیص داده که شما دونفرچقدر به هم می آیین.
این جمله رو قبل از عقد بارها از بقیه شنیدم ولی چیزی که برای خودم جالبه تطبیق کاوه با تصویر ذهنی منه که سالها برای همسرم می ساختم و بهش فکر می کردم.
معمولا ما یاد گرفتیم چیزهایی که نمی خواهیم رو روش تاکید می کنیم و ازش حرف می زنیم ولی تجسم خلاق میگه اون خصوصیاتی رو که میخواین لیست کنین و تا اونجا که میشه شفاف و واضح برای خودتون ترسیم کنین.
وقتی رفتم تو دفتر تجسمم سال 79 رو نگاه کردم، دیدم بیش از 90 درصد نکات روی کاوه صدق میکنه.نکاتی که برای همسر مطلبوبم نوشته بودم حتی اینکه اهل ساز زدن باشه و یا حتی چهره اش که از بچگی تو ذهنم می دیدم طرفم عینکیه و پیشونی بلندی داره.خودم یه حالی شده بودم که این ذهن آدمیزاد چه جوری اینقدر قشنگ جذب می کنه.
در مورد کاوه هم همین طور بود، اوهم دقیقا همین کارو کرده بود، ما وقتی صحبت می کردیم، می دیدیم حتی چشم اندازهایی که برای آیندمون ساختیم هم توی یک مسیر قرار داره.
نکته ی جالب این بود که من همیشه از اسم کاوه بدم می اومد و دقیقا هم آدمی به این اسم رو جذب کردم، اینه که میگن قدرت ترس از عشق بیشتره!از هر چی بترسی یا بدت بیاد سرت میاد!


من بازم به قدرت تجسم خلاق پی بردم.اگه مخصوصا در طی دو سال گذشته بارها به مواردی از ازدواج برخوردم که داشتم به خاطرفشارها کوتاه می اومدم ، ولی این انتخاب آخرهمونی بود که خودم قلبا می خواستم وخوشحالم که اون موارد بهم خورد، همینه که دلخوشم کرده وگرنه ازدواج رو هر کسی می تونه انجام بده.
همونجور که نازخاتون مدام بهم می گفت قدر خودتو بدون اونقدر که کسی لایقت پیدا بشه و من واقعا به حرفش ایمان اوردم.منظور از لایق فقط فهمیدن ارزش های خوده، نه افاده داشتن، اینکه هم شانت باشه و از بودن باهاش لذت ببری، گاهی برای بعضی آدمها این کلمه سوتعبیر میشه.

ولی این تازه اول راهه، هیچ کس نمیتونه بگه من یه همسر خوب پیدا کردم و تمام!اتفاقا این نکته مسوولیت ادمو سنگین تر می کنه، دل بردن آسونه ولی دل داریه که سخته، یه زندگی خوب را باید ساخت البته اگه بزرگترا انقدر اذیتمون نکنن و بذارند از بهترین دوران زندگیمون لذت ببریم!!!

حس پازلیو دارم که قسمت مهمی از شکلش جور در نمی اومد ولی اون قطعه ی اساسیش پیدا شده. البته اغتقادی به این ندارم که یه آدمی میتونه مارو تکمیل کنه، بلکه می تونه کمک کننده باشه در مسیر رشد.داشتن یه شریک که ترو بفهمه و با هم راحتو صمیمانه کنار بیاین، لذت بخش تر از اونیه که فکرشو می کردم.
خداییش این دو سه سال خیلی توی این زمینه اذیت شدم به قول دوستی خدا به بنده های باحالش اینجوری حال میده، آن نیز گذشت با آنکه سخت گذشت! حالا یه راه جدید با همه ی قشنگی هاش و البته سختی هاش...

بازم از لطفتون ممنونم، این کامنتها رو پرینت می گیرم و برای همیشه نگهشون می دارم، امیدوارم منم خواننده ی شادیهاتون باشم.

 |

بیست و دوم تیرماه 1385

گفته بودم چو بیایی غم ِ دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


یکی از دوستان بلاگرچند روز پیش با شوخی بهم گفت : من تو زندگیم دوتا آرزو بیشتر ندارم، یکی ظهور آقا امام زمانه! یکی هم ازدواج تو!!

خب، باید بگم دومین آرزوش رو به دست اورد!!!

پنج شنبه من و کاوه از نظر شرعی، به عقد هم در اومدیم، کاوه، پرنورترین روزنه است برای نویسنده ی وبلاگ هزارو یک روزنه...

 |

خداحافظ فوتبال!

دو خط نوشته در وبلاگ برای جلوگیری از حرف و حدیث نوشته می شود، قربه الی المجازی نویسان!

یکی از رشته های کاری پدر من داوری بین المللی فوتبال بوده و البته دوره ی مربیگری فوتبال که در فیفا گذروندن.این چند وقت تا اومدم در مورد جام جهانی نظر بدم، گفتم تو بشین سر جات حرفم نزن! حتما نظرات پدرتو داری میگی!این شد که ساکت شدم و حرفی نزدم و یک بلاگستان از خوندن نظرات من محروم موند!!!الانم رکسانا داره زیر لب میگه باز نرگس افتخارات پدرشو بیرون کشید!ولی خداییش اینهمه ساله با بابا فوتبال نگاه کردیم،هنوزآفسایدو یاد نگرفتم! پدر میگم به علت بی استعدادی نیست، دلایل روحی روانی هم داره که منم سریع حرفو عوض می کنم!!
حالا همه ی اینا یه ور، اومدم بگم آخه این ایتالیا چی داشت که دخترا براش سر و دست می شکوندن؟مگه مالدینی ندیدند؟یا پائولو روسی یا دونادونی که با اون شماره 17 نحسش(17 برای ایتالیا یی ها نحسه) پنالتی خراب کرد و زمان جوونی هامون حالمونو گرفت!؟
بازم ایتالیای سال 90 و غیره!
منکه هر چی تو فینال دقت کردم یه ایتالیای جذاب ندیدم!همه کچل و بد عنق!جشنشون هم که انقدر جلف بود وسطاش بلند شدم رفتم!
برزیل برام حکم ماشین بنزو داره، با اینکه از بی ام و خوشم میاد ولی نمیشه که از دیدن بنز هم لذت نبرد!که تو بازی آخرش در حد یه پیکان عمل کرد!
خب اینم از سلیقه منه، من تیم انگلیسو دوست دارم که همیشه هم حال آدمو می گیره، از تیمای سوسولی مثل ایتالیا خوشم نمیاد، به نظر من لیاقت قهرمانی نداشت!
زیدان بازیکن مورد علاقم بود که حالا شنیدم تروریست خوندتش اون ایتالیایی بی نزاکت!!این مطلب حسین به دلم نشست.هر چند که ما هیچوقت از استرس و فشاری که پشت صحنه ی بازی ها به چنین بازیکنانی تو زمین میاد خبر نداریم .
همونطور که خوندن خاطرات این افسر وظیفه، می تونه زاویه جدیدی از قضاوت به شما بده.


*ممنونم از احوال پرسی دوستان، کابوس هام هم قطع شده و قرص هارو به مرور کم کردم و قطعشون کردم، باید بگم حافظم به حالت عادی برگشته و تمرکزم.با اینکه خیلی تو خوردن و نخوردن قرص ها گیر کرده بودم ولی می بینم که کارم درست بوده و کمک خودشو کرد، فوایدش بیشتر از مضراتش بود تو اون دوره ی بد.
ولی مزه ی خواب بی کابوس یه چیز دیگه است ها!!

اینم یه نوشته ی پر انرژی.
امیدوارم دوستان تو کامنتها یکم خودشونو کنترل کنند!!!به خدا ثواب داره.

از تو نوشتن
آسان نبود
با تو شکفتم، سهل شد.

 |

چشم هایش

عکاس عدسی دوربین را تا آنجا که می توانست، تله کرد روی چهره ی زیبای زن و محوش شد.
زن بالاخره، به صدا در آمد و گفت :
آهای آقا حاضرین؟!!

 |

گر به تو افتدم نظر

دیروز با دوستی رفتم پیش استاد دفش که البته مرد مطرحیه در زمینه نواختن دف.
پیش خودم فکر می کردم الان خونش پره از انواع دف ها، ولی دکور خونه دایره المعارف زنده ای بود از انواع سازهای ایرانی و غیر ایرانی، شاگردا تو اتاق آکوستیک بودند و من با این دکوراسیون ِ سرشار از سلیقه تنها بودم که استاد از اتاق اومد بیرون.
وقتی دید با چه علاقه ای دارم سازهارو نگاه می کنم، اومد جلو و شروع کرد به معرفی بعضیاشون، مخصوصا اونایی که خاص تر بودند.
مثلا سازی بود به نام سحر( با کسره) که از تنها جادوگری که در شهر بم پیدا کرده بود خریده بودش.سازهای جالبی که از سفر اخیر خارجش و از عتیقه فروشی ها پیدا کرده بود و صدای هر کدومو هم در می اورد.
یکیشون اسمش اقیانوس بود که با حرکتش صدای دریا می اومد. سازی به نام بارون، که مال آفریقا بود، یه استوانه ی رنگی، خوش نقش و نگار که با دو دست باید می گرفتیش و به آرومی که حرکتش می دادی، یه تک ضربه های کوچکیو کف دستات حس می کردی، انگاری که دونه های بارون داره به کف دستاتون می خوره، گفت چون تو آفریقا بارون کمه، با چنین چیزهای سمبلی برای خودشون تداعی می کنند.
ساز کوچکی که شبیه قورباغه بود، یا تمبکی که از دوران زندیه گیر اورده بود و خریده بودش.
روی کتابخونه اش 13 عدد کنار هم چیده شده بود که فقط دوتای اولیو می دونستم تمبکند و بقیه فقط شبیهش بودند و من اسمشونو نمی دونستم!البته یکیش به جنوبی هامی خورد.
تو دکورش حتی زیلوفون هم بود، هدیه و رکسانا دقیقا می دونند زیلوفون چه جور سازیه!!!

کنار صندلی که می نشستم، چند نوع طبل های جورواجور قشنگ بود، بعد از اتاق خانم پری ملکی که برای آواز پیشش می رفتم، اینجا رو خیلی دوست داشتم.دیدن اون همه ساز و در اوردن صداشون در حالیکه صدای چند تا دف که با هم ریز می زدند بازهم ازاتاق ضد صدا بیرون می اومد، دیگه حسابی سر شوقم اورده بود.
.یک سری اطلاعات از زمان دانشجویی و انجمن شعر دانشگاه یادم بود و تو بحث باهاش شرکت می کردم مثلا براش جالب بود که می دونستم زنجیری که تو محرم برای امام حسین می زنند رو، جزو سازهای ایرانی طبقه بندی کردند. برای اینکه بیشتر آشنا بشم، کتاب دایره المعارف سازهای ایرانی رو دستم داد ند و رفتند سراغ شاگرداشون.
تو کتاب دیدم لگن و حتی جغجغه هم برای خودش به عنوان ساز شرح و بسطی داره!می دونستم که معمولا ساز خوب رو از درخت هایی به دست میارن که تشنگی بیشتری کشیده باشند به قولی رنج بیشتر که مربوط میشن به نواحی گرمسیری، دقت که می کردی بیشتر سازها مال خراسان و البته کرمان بودند.

از پله های خونه که پایین می اومدم هنوز صدای دف تو گوشم بود، در خونه رو بستیم و به همهمه خیابون که خودمونو سپردیم، اون خونه برام به سرعت شده بود یک خاطره ی دیدنی و فوق العاده شنیدنی.
نکته ای که خیلی برام جذابیت داشت تنوع علاقه استاد به سازها بودکه فقط به یک دف بسنده نکرده بود.



*این کمبود دسترسی به نت باعث شده از اخبار بلاگستان بی خبر بمونم، البته اختلال بزرگی هم ایجاد نکرده که چه بسا باعث شده بعد از چند سال کتاب خوندنم به وضع سابقش برگرده.
ولی هر چیزی حال و هوای خودشو داره، و من حسابی دلم برای وبگردی ونوشته هاتون تنگ شده، به حساب بی معرفتی نذارین، چه بسا گاهی اخبارو از سارا و بهار تو کلاس می شنوم.این خانواده ی مجازی هم بالاخره محبوبیت خودشو داره و آدم دلش می خواد از احوالات اونها هم باخبر باشه.


سال ها می روند
ماه ها می آیند
دردها بسیارند و
پریشان نمی شوند.

شعر از کتاب "صد لیکو"
سروده های بلوچی

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger