آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

روزن

اسم شراب نور رو از شعرای حمید مصدق گرفتم و اسم جدید رو ازاشعار مولانا.جریانات داره این سایت که اول قرار بود با روز تولدم یکی بشه، بعد شد با خبر ازدواجم که نشد و حالا هم با یه پست معمولی، ولی انگار یه نفسی دارم میکشم! امسال تابستون برای من فصل خاصی شد، خونه ی نو، زندگی مشترک و حالا هم خونه ی مجازی نو، بعد از بلاگ اسکای و بلاگ اسپات.
امیدوارم از سرعتش راضی باشین که گلایه اصلی بود.

ای دل اگر عاشقی، در پی دلدار باش
بر دل روز و شب، منتظر یار باش
دلبر ِ تو جاودان بر در دل حاضر است
روزن ِدل برگشا، حاضر و هشیار باش

روی کلمه ی روزن کلیک بفرمایید.

 |

آب نمک

پارسال که استرس کاریم زیاد بود، یکی از دوستهای انرژی درمانم بهم گفت وقتی از سر کار میای یه لگن پر از آب نمک درست کن و برو یه ربع پاهاتو بذار توش.
چند شب پیش متخصصی تو تلویزیون داشت برای درمان استرس می گفت که آب دریا و شنا کردن در اون به میزان زیادی استرس هارو کم میکنه.حالا که دسترسیتون کمه، بعد از شستشوی کامل بدنتون یه بطری آب و نمک درست کنین و اونو روی بدنتون بریزین، بعد از 10 دقیقه بدنتونو آب بکشین و خودتونو خشک کنین.
داشتم برای عمه ام تعریف می کردم که مادربزرگم گفت مادر پس فهمیدم چرا قمیا انقدر بی خیال و دل گنده ان!!!


واقعا هم که عجیب خونسرد و آروم و البته حرص در بیارن!
می دونستم که برای خوانندگان اینجا کتاب معرفی کردن سخته چون ماشالا همشون خوندنش.ببینم کتاب بعدیو که خیلی جالبه چند درصد خوندن.
یه خبر هم اینکه 16 تا 19 شهریورماه در شهر محلات نمایشگاه گله.اگه به فکر یه سفر در آخرین روزای تابستون هستین هم فاله و هم تماشا.

 |

گل های معرفت

از همین حالا بگویم که از نامه نوشتن بیزارم، یعنی اگر حقیقتا مجبور نباشم نمی نویسم.اسمم کله کدوست و صورت ظاهرم به یک پسر هفت ساله می ماند.سرطان گرفته ام و در بیمارستان خوابیده ام.تا به حال نامه ای به تو ننوشته ام چون باور ندارم که اصلا وجود داشته باشی.

اسکار و بانوی گلی پوش، عنوان قصه ی سوم از کتاب گل های معرفت نوشته ی اریک امانویل اشمیت است.در باب معرفی نویسنده نوشته شده که:
متولد 1960 در شهر لیون است در جوانی در دانشگاه تدریس فلسفه می کرده ولی چیزی که باعث شهرتش شده، نمایشنامه نویسی و نویسندگی اوست.او در میان نویسندگان فرانسه کسی است که نمایشنامه هایش بیش از همه در جهان خواننده دارد و بیش از همه در کشورهای مختلف به روی صحنه رفته.
آثار مهم او: نمایشنامه مهمانان، برنده جایزه مولی یرکه شرح ملاقات و گفتگوی زیگموند فروید است با خدا
فرقه خودپسندان
واریاسون های رمزی که با شرکت الن دلون ماهها روی صحنه بود.
نمایشنامه کامجو
نمایشنامه فردریک
کتاب انجیل پلات که داستان شهادت مسیح است.

خدای عزیز مامی رز را به تو معرفی نمی کنم چون رفیق جون جونی خودت است.آخر او بود که بمن گفت که به تو نامه بنویسم.

داستان حول پسری مریض است که در بیمارستان بستری است و پزشکان از او قطع امید کرده اند.گفته های پسر حول بچه های دیگری که در بخش، بیمارند، پرستاران، برخورد پدر و مادرش و زنی به نام مامی رز است که اورا بسیار دوست دارد.
حرفهای مامی رز در باب اینست که پسر را آرام کند و اورا با خدا و مرگ آشنا کند.قصه ی لطیفی ست که خواندنش مخصوصا جملات آخرش بسیار اثر گذار است.

دو داستان دیگر ِ کتاب، یکی" ابراهیم و گلهای قرآن "است که تاترش مدتی در سالن چهارسو با بازی بهزاد فراهانی روی صحنه بود و تعریفش را شنیدم و فرصت دیدن نشد و دیگری به نام" میلارپا" که این آخری را هنوز نخواندمش.
طراحی جلد و نام کتاب در نگاه اول باعث میشه که ادم حس کنه با کتاب مذهبی روبروست و البته خلوتی غرفه های کتابهای مذهبی در نمایشگاه کتاب به ما نشون داده که چه استقبالی از اونا میشه!
گفتم به نوبه ی خودم معرفیش کنم که این کتاب ِ قشنگ حیف نشه.

گل های معرفت
نوشته: اریک امانویل اشمیت
ترجمه:سروش حبیبی
168 صفحه، 1300 تومان، چاپ دوم

 |

یه فرنی ساده!

گیر افتاده بودم اساسی، خواهر کاوه مریض شده بود و مادرش هم که در سفر بود بهم گفته بود که براش فرنی حتما درست کنم.
اومده بودم تو آشپز خونه و هاج و واج درو دیوارو نگاه می کردم که ای ددم وای، دستورش چی بود؟!رفتم دنبال آدرسی که از نشاسته داده بودند و دعا دعا می کردم که پیداش نکنم!تو دلم هم خودمو لعنت می کردم که چرا دستور پختش یادم نیست.آخه مگه میشه منکه اینهمه فرنی اونم برا اساس دستورات وزارت بهداشت و یونیسف جلوی مادرا و بهورزای روستایی درست کرده بودم و ادعای آشپزی بودم، حالا چرا هیچی یادم نمیاد!چقدر با بهورزا به خاطر اینکه فرنی غذای مهمی بود برای بچه های زیر 2 سال و دستورشو اشتباه می گفتند دعوا کرده بودم!اون وقت خودم گیر کرده بودم وتو خونه هم کتاب آشپزی پیدا نمی کردم!

منکه تا حالا حدود 100 هزار تومن پول کتابهای آشپزی دادم و خوندم، منکه تفاوت مزه ی آش رشته ی کتاب رزا منتظمی رو با آش رشته ی دستور کتاب ِ از سیر تا پیاز نجف دریابندری می فهمیدم! منکه بلدبودم اسپاگتی رو به روش جنوب ایتالیا!!! درست کنم و دوستانم عاشق غذاهای مکزیکی من بودند ودسر پلمبیرم تو فامیل زبونزده و دستورشو ازم می گرفتن، حالا توی یه فرنی ساده گیر کرده بودم ونمی دونستم چقدر نشاسته روبا چقدر شیر قاطی کنم!یا اصلا اول شیرو بریزم یا اول نشاسته رو!؟اونم برای اولین بار جلوی خانواده ی شوهر!
با حرص به 6 نفر خانم اعم از سرماخور ِ زیاد وخونه دار و بچه دار زنگ زدم، ولی قربون خودم که اقلا می دونستم ترکیباتش شیر و نشاسته است!
نشاسته متاسفانه تو کابینت پیدا شد!بر طبق خلاقیت و دست و دلبازی زیاد خودم! یه خروار ریختم تو کاسه و حالا یادم نمی اومد آب گرم بریزم یا سرد!؟آب ولرمو ریختم و دیدم نشاسته ها گوله گوله شد، نشستم کف آشپز خونه و با کف قاشق لهشون می کردم و سرک هم می کشیدم که خواهر کاوه نیاد و منو تو اون وضعیت نبینه!
بعد هم گذاشتمش رو گاز و ظرف شیر رو خالی کردم توش!شیر هم پاکت آخرش بود و نمی تونستم دوباره شانسمو امتحان کنم و یه عالمه شکر ریختم توش! یادم اومد که قدیما باید حداقل یه ربع همش می زدم تا سفت بشه که دیدم ای داد قاشق گیر کرد تو کاسه و محلول مورد نظر سفت شد!تا دیدم خواهر شوهر عزیز بیداره و پای تلفنه، رفتم دادم دستش و گفتم تا سرد نشده و تو دلم گفتم تا سنگ نشده! بخورش!
اومد گفت چقدر دوست داشتنی و خوشمزس!یه ربع بعد رفتم بالا سرش که خوابیده بود ببینم هنوز نفس میکشه یا نه؟!!!تازه یه نفس راحت کشیدم و خیالم راحت شد که ادعاهام نقش بر آب نشده!
عصر، کاوه یکی از کاسه های فرنی رو که برداشت بخوره گفتم وای خدا کنه اینم خوشش بیاد!داشتم نگاش می کردم که بلند شد رفت سر سطل آشغال و خیلی خونسرد در حالیکه داشت دور می ریختش بهم گفت: نرگس اسم این چیزی که درست کرده بودی چی بود؟!!!

 |

به نام مادر!

قبل از ازدواج تو تصورات خودم، تصمیماتی داشتم که حتما تو زندگی مشترکم بهشون عمل کنم.نکاتی که سالها با توجه تو زندگی بقیه دیده بودم و یاد گرفته بودم، درس هایی که از نکات منفی گرفته بودم و یا نکات مثبتی که خوشم اومده بود و ازش لذت برده بودم.
یادمه زندگی خالم برام همیشه الگو بوده، یه بار که در مورد رمز تفاهمشون سوال کردم، بهم گفت که دقت تو زندگی بقیه خیلی برات می تونه آموزنده باشه.اینکه عبرت بگیری یا باعث خلاقیتت بشه.حالا می بینم که اون توجهات داره به کارم میاد، حتی خوندن بعضی وبلاگها که به بیشتر مثبت شدن دیدگاه من به زندگی زناشویی تاثیر داشت.
به دفتر خاطراتم که رجوع می کنم، به خاطر علاقه ای که به زندگی مشترک داشتم، خیلی ازین نکاتو می خونم و دوباره یادم میاد.همون طور که در محدوده ی سنی نوجوانی، توقعاتمو از پدر و مادرم نوشتم که بعدا یادم باشه بچه ی نوجوونم رو بهتر درک کنم.خودمونیم عجب آینده نگر بودم!!!



نوشته های اینجا، لزوما متاثر از شروع زندگی مشترک نیست.از نظر من انسان پیچیده تراز اونه که به خاطر مراحل مختلف زندگیش، یک بعدی بشه.
منظورم نوشته ی قبلیمه، همون جور که نوشتم این یک روند چند ساله است ولی خب این از خصوصیات دنیای مجازیه، من اگه فردا اینجا بگم خیلی خوشحالم همه فکر می کنن من دارم بچه دار میشم و اگه بگم ناراحتم همه میگن داره طلاق می گیره!!!


فیلم " به نام پدر" حاتمی کیا رو، روز اول اکرانش دیدم.بالاخره وسوسه دیدن بازی پرستویی و اسم حاتمی کیا کم چیزی نیست.
هر چی از سکانس ها می گذشت، بیشتر می فهمیدم که با یک فیلم معمولی طرفم، به نظر من نقش مادر خیلی پررنگ تر بود و نقش پدر تنها به عنوان پلی بود برای اتصال گذشته به اتفاقات زمان حال.
عشق مادری در عین اینکه کمتر پردازش شده بود ولی عمیق تر و واقع گرایانه تر بود.
سوژه ی فیلم می تونست سوز و گداز بیشتری داشته باشه، مخصوصا که این ماجرا در دنیا قربانیان زیادی رو گرفته.
در مورد برخورد دکتر خانم و پرستارا با یه مجروح که بر اثر مین داره پاشو از دست میده، می تونست مانور بیشتری داده بشه ، مخصوصاروی تفاوت اتفاقاتی که برای قربانیان محلی افتاده.
در آخرهم مگه حاتمی کیا نگفته بود دیگه از دفاع مقدس فیلم نمی سازه؟!
نکته ی دیگه ای به عنوان یک تماشاگر معمولی به ذهنم نمیاد، فقط اینکه " به نام پدر" فیلم معمولیه ، نه حاتمی کیایی!

 |

زهر هجری می کشم که نپرس!

قبلنا که نماز می خوندم، قبل از نماز، آرایش کامل می کردم و می ایستادم نماز با لبی خندون و شکرشو به جا می اوردم، گاهی از شدت شکر به خودم می لرزیدم که زبانم قاصره ازینهمه نعمتی که بهم دادی، تزم هم این بود که خدا مگه دل نداره که همیشه بنده هاش با چشم گریون میرن سراغش!بذار حال مخلوقشو ببره.
نمی خوام مقایسه کنم ولی الان که خیلی از اوقات احساس رضایت و خوشبختی دارم، همون حالت شکر رو دارم ولی انگار اون حالت تقدس و روحانیت دیگه نیست.هر چیم شکر به جا میارم و ازش تشکر می کنم، انگار یه چیزی یه جایی داره لنگ می زنه.
نه وقتی به رسم قدیمم بر می گردم حس خوبی دارم، نه با شکرای الانم خیلی حال می کنم.
قبله همونه، ولی اون احساس ِ خوب کجا رفته و چی شده نمی فهمم.
یه چیزی انگار جا مونده جایی...

*عجیبه که دینی داریم که میگه اجباری درش نیست، ولی بیش از همه ی دین ها پیروانش تو سرهم کوبیدن که یا ایمان بیارین یا کافر و نجسید!

* البته این حس یه شبه گم نشد،یه روند 4 ساله با کلی جریانات و دربدری ها تو یه خانواده ی مذهبی!

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger