آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

کوی نور



بعد شمعی روشن کردم
به نیتی که نداشتم
شعله تاب نیاورد
بردباری بی روزن مرا
که بی سبب روشن
و سپس خاموش شد.



فرشته ساری



کلی درد دل وبلاگی تو دلم مونده، دیگه شورشو در اوردن.دفعه بعد،می ریزمشون بیرون.

اینجا پشت مقبره " نور علی الهی" می باشد.اجازه عکس گرفتن از مقبره خودشو که نداشتم.
جمعه برا مدتی که با نوای تنبوری که اونجا پخش میشد، یکی شدم، خیلی احساس آرامش کردم.
واقعا چقدر جاش تو وجودم خالی شده این آرامش.
پرم از حس های بد...ترس ترس ترس...

به هر روانپزشکی که بهم تلفن دادند، زنگ زدم،از همشون این جوابو شنیدم: ایشون سرشون شلوغه، ولی دو تا از همکارانشون هستند!
مثل اینکه خل و دیوونه مثل من زیاده!

تمرکزمو خیلی از دست دادم، برای کوچکترین چیزها باید خیلی حواسمو جمع کنم.وگرنه این سوتی فوت شفیع رو نمی دادم که این قدر پی رفع و رجوعش برم.

به یکی اس ام اس زدم که اون خبرغلط بوده چون خیلی ناراحت شده بود، جوابمو که داد اومدم گوشیو از کیفم در بیارم چنان زمین خورد که دیگه خارای باقی موندش هم شکست.الان با چسب 5 سانتی بهم وصله!فکر کنم شرکت سامسونگ اگه این ان 100 رو ببینه نصف کمپانیشو به نامم کنه!4 سال مصرف دایم، بی باتری اضافه!اینقدر ضربه خورده که حد نداره...تازه قابشم دو رنگه، برا اینکه قابش پیدا نمیشه دیگه!
وقتی تو خیابون زنگ میزنه و می خوام از کیفم درش بیارم، انگار دارم لباس زیرمو در میارم!!
اقا، من زورم میاد پول برا گوشی بدم!مگه چیه!

بهنام عزیز اگه مایلین آدرس ای میلتونو بذارین.من نمی تونم تو کامنت دونی جوابتونو بدم.

بدم میاد ازین روزا ازین حسا، زندگی اصلا ارزش بد گذروندن رو نداره، من نمی خوام اینجوری بمونم...این حق من نیست...

 |

ز م س ت و ن

کمک کنین هلش بدیم، چرخ ستاره پنچره
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو، بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب، وا بشه چند تا حنجره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره

تو شهرمون آخ بمیرم، چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون، زباله‌ی سپور شده
مسافر امیدمون، رفته از این جا دور شده
کاش تو فضای چشممون، پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره

کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می‌کنن
سنگ سیاه حقه‌ رو، مهر نمازش می‌کنن
آخر خط که می‌رسیم، خطو درازش می‌کنن
آهای فلک که گردنت از همه‌مون بلند تره
به ما که خسته‌ایم بگو، خونه‌ی باهار کدوم وره؟

عمران صلاحی


اما همه ی ما احتیاج به تشویق داریم.احتیاج داریم یکی، رنجی را که می کشیم ببیند دستی به سرمان بکشد ما را در آغوش بگیرد و به ما بگوید که با جرأت داریم مقاومت می کنیم.

در تو توان زیادی را می بینم. منبع بزرگی از انرژی مثبت. فقط کسی نبوده که این را بدون حسادت با قاطعیت به تو بگوید. زانوهای تو این توان را دارند که آدمی محکم روی آنها گام بردارد.با بغل کردن آنها، از آنها زانوی غم درست نکن.
یادت باشد که هر درختی که بیفتد آن طرفترش اره ها انتظارش را می کشند.

فکر می کردم قدرت کلمات دیگه در من اثر گذار نیست.ولی وقتی ای میلای این مهربان نادیده رو،ازونور دنیا روزی چند بار می خونم، یادم میاد که من اینم.

نمی دونم چند بار دیگه روزا و شبایی مثل دیروزم قراره تکرار بشه و آیا طاقتشو دارم؟


چند سال پیش که خیلی نماز شبو دوست داشتم، یه شب در عین ناراحتی زیاد، نیت کردم به اینکه خدا برام یه منبع آرامش و امنیت انسانی برام قرار بده.
به محض اینکه نیت کردم و شروع کردم به خوندن، دو تا دست بزرگ رو پشت خودم حس کردم.انقدراین تماس قوی بود،که با ترس پریدم جلو و به پشت سرم نگاه کردم.هیچی نبود ولی حس اون دست ها مدام با من بود.دستهایی که انگشتانش روی شونه هام بود و انتهاشون تا تو کمرم می رسید.
من اون دستها رو هفته ها با خودم داشتم، مثل دوستی که دستشو حلقه کرده دورتون و میگه نگران نباش، من هستم،کاری که دیروز تو خیابون رکسانا برام کرد.
و چقدر،اون دست های خیلی بزرگ، برا من آرامش داشت...تجربه ای که دیگه تکرار نشد.
واقعا حیف...

روش های قبلی که به خودم آرامش و امید می دادم، مثل کوچه علی چپ!و لودگی،دیگه جواب نمیده، و مقابل خودم به ا س ت ی ص ا ل رسیدم.قبلا ته دلم غم بزرگی بود و کلی فشار، ولی مدام می گفتم خدارو شکر هم آرامش دارم و هم خواب خوب...این دوتا هم ازم گرفته شده.اگه مواظبشون نباشم، احساسات و شخصیتم هم به باد میره.

انقدر خودخواه شدم که آدمارو تو نگرانی از خودم فرو می برم، نمی دونم بیشتر یه نیازه یا یه خودخواهی و سادیسمی؟

دلم دوتا دست مهربون و گرم از جنس واقعیت میخواد،به همون بزرگی که شونه هامو بگیره و تکون بده و به مهربونی بگه،هی نرگس، اوضاع این جور نمی مونه ها.
باورش برام سخت شده، خیلی سخت...

*باید شبا بیام روزنه هاتونو بدزدم!البته با زبون خوش هم پذیراییم!!!
* اینم بگم با یه لبخند کوچولو برین:
میگن کمال تبریزی بعد از موفقیت تو فیلم مارمولک، قراره بره قم، فیلم مدرسه ی مارمولک ها رو بسازه!

اینم جریان فوت شفیع! حالا برم بیام بعدا حالتو می گیرم میلاد!

 |

تا عشرت رو داریم، غم نداریم!

*راستش اول می خواستم فقط لینک حرفهارو بذارم تا با خوندنش بخندین، چون خود حرف ها کافیه ، بعد یه چیزایی قلقلکم داد گفتم اضافه کنم!
*خرده نگیریم، انقدر نق نزنیم، چرا فکر می کنین امکانات نداریم برای شادی؟!!تا وقتی چنین نماینده مجلس و رییس جمهوری داریم که با حرف هاشون شمارو مشعوف و هیجان زده! می کنند، چه نیاز به امکانات دیگر!
*خواهش می کنم حرفای اون خانمو با حرفای من قاطی نکنین! مال من رنگ قرمزه.
*از کمی سوژه باید بشینیم بقیه رو مسخره کنیم.تا باشه سیاستمدارای کم شعور که دل مردمشونو شاد می کنند.
*این اصلا یک سخنرانی اروتیک نیست!


چرا در جامعه براي دستيابي به برخي جايگاه‌ها تفكيك جنسيتي ايجاد مي‌كنيد؟ مگر غير از اين است كه مردان براي تكميل وجود خود و رسيدن به كمال نيازمند به وجود زن در كنار خود مي‌باشند؟
با توجه به اينكه بهترين لذات انساني در كنار زن هويت مي‌يابد و از سويي ديگر براي زنان نيز طي نمودن جاده مستقيم تكامل و رسيدن به كمال بدون وجود مردان ميسر نيست، چرا بحث جداسازي زنان را از مردان مطرح مي‌كنيد.

ارتباط لذت رو با وجود زن و تکامل آقایون متوجه شدین؟به نکته ی بسیار مبهم و ریزی اشاره کردند.
فکر کنم طرح خانه عفاف برای ایشون با دانشگاه انسان سازی و تکامل برای آقایون یکی باشه!


متأسفانه امروز جايگاه زن در تمدن و تكنولوژي تنها وسيله‌اي شده است براي ارضاي مردان جامعه و طبيعت آنها، تا جايي كه جايگاه مردان نيز مرهون قدرت، ثروت و جنسيت آنها است.

من هر چی فکر کردم رابطه ی تمدن و تکنولوژی رو با ارضای آقایون نفهمیدم!



متأسفانه مردان بسياري در جهان مدرن براي دستيابي به تعادل سياسي موردنظر و اخذ كرسي‌هاي سياسي از زنان مطرحي كه پرورش يافته دست خودشان است، استفاده مي‌كنند و سپس با نشاندن اين زنان در برخي پست‌ها و جايگاه‌ دادن به آنها به ساير زنان مي‌فهمانند كه اگر چنين جايگاه و موقعيتي مي‌خواهيد، راهش اين است.

اولش خیلی فکر کردم ولی بعد به این نتیجه رسیدم که داره میگه: مردا یه سری خانمارو که خودشون با دستهاشون بزرگ کردند و بردند مهدکودک و اوردنشون، به جاهای بزرگی رسوندند ، بدیهیه که اینها مردان زن ذلیلی نیستند فقط تنها به پرورش جنس لطیف مشغولند! و وقتی به خانمها بعد از کلی تربیت، تو آشپز خونه بهشون پستی دادند، رو می کنند به کبرا خانم و صغرا خانم و میگن این بود راهی که یک خانم کدبانو را با آن پرورش دهیم!


متأسفانه حكومت به ما فرهنگ صحيح را آموزش نداده است، به گونه‌اي كه هر جا زنان زنداني را نشان مي‌دهند چادر سرشان مي‌كنند و هر جا بخواهند زني را شأن بدهند، لباس‌هاي آنچناني تنش مي‌كنند.

والا تا اونجا که می دونیم این هم محله ای های ما که میخوان برن ملاقات شووراشون تو زندان قصر، اونجا باید چادر سر کنند، این از قوانین زندانه!


ما اجازه نمي‌دهيم مردان در هر گروهي از طبقات اجتماعي كه قرار دارند با بهره‌گيري از طبيعت مردانه خود از زنان سوءاستفاده كنند.
برادران نيز بايد از قلدري، شيفت گذاشتن و نگهبان گماردن براي خواهران خود بپرهيزند، اگر آنها مأمور و پليس هستند، بهتر است
خودشان دست از كارهايي كه دوست ندارند كسي در حق خواهر و مادرانشان انجام دهد بردارند، چطور است كه مردان با هر زني دمساز و همراه شوند هيچ اشكالي در آن وجود ندارد، ولي چنانچه توسط زن يا دختري از همان خانواده چنين اشتباهي روي دهد، محكوم به قتل خواهند شد.

اینارو در حالی بخونین که چادر به کمر بسته شده!و یه چیزی مثل لنگه دمپایی دستشونه!
ورزشکارش بداند، سیاستمدارش بداند،کوپن فروشش بداند ، هر که با عشرت هیکل در افتاد، ور افتاد!همتون سوکسین!گفته باشم، هااااااااااااااااا!
من واقعا دلم میخواد یه بار شوهر این خانمو ملاقات کنم !!



چنانچه رفتار زنان توام با بالندگي و برخاسته از علم و تقواي بيروني و دروني باشد و ساير افراد از مراجعه به آنان براي مبادله عشق‌هاي ظاهري پرهيز كنند، استفاده از آنها تنها براي مبادله فكري و فرهنگي خواهد بود.


اولا،تقوای بیرونی و درونی یعنی چه؟!
زین پس از مراوده با دوستانی که قصد مبادله ی عشق های ظاهری و مجازی را دارند به شدت معذورم!
در خواست های خود را برای مبادله فرهنگی با ای میل و نه در کامنت که ظاهرش کمتره، ارسال نمایید!




وي در پاسخ به اعتراض يكي از حاضران، نسبت به متلك‌هاي آقايان حاضر در نشست گفت: اين گونه متلك‌ها حتي در صحن مجلس شوراي اسلامي نيز وجود دارد، البته تنها نوع و مدل متلك‌هايش فرق مي‌كند و در قالب سياسي مطرح مي‌شود؛ آنها نيز از پسران اينجا هستند، از كره مريخ كه نيامده‌اند. به شما توصيه مي‌كنم همانند ما در خصوص چنين مواردي بي‌تفاوت باشيد.

اینا که چیزی نیست آبجی، اینا جوادن پاشو یه سر مجلس ببین چه هوشنگ هایی که نداریم!
مردحاضر: عشرت جیگر!گرد رو چادرتم!من مرده ی اون سخنرونیتم!

متلک های نمایندگان مجلس: خوش به حال اون صندلی که شما رویش جلوس نمودین.
اساسا و موکدا،حال میکنم با اون مخالفتاتون خواهر!
آبجی خوش به حال اون میکروفون ژاپنی،که شما درونش فوت می کنی!
رایس باید جلوتون جفتک بندازه!



اينكه در برخي جوامع و از جمله ايران، زنان تنها وسيله‌اي براي ارضاي مردان به شمار مي‌روند، ناشی از سياست‌های غلط حاكم بر جامعه است و هيچ ارتباطي با حكومت ندارد.


والا تا اونجا که بنده می دونم، احکام حکومتی ما همه به اون چند مترعمامه ربط داره و اون چند متر عمامه رو هم هر کی گذاشته سرش، از هر ده تا جمله اش یکیش در مورد روابط انسانی و البته شهوات و گناهانه!


شايق در بخش ديگري از سخنانش با بيان اين مطلب كه گاهي در مجلس به ما مي‌گويند؛ چرا حرف ما را گوش نمي‌دهيد؟ اذعان داشت: هيچ جاي قانون اساسي عنوان نشده كه ما بايد با تيم يا گروهي همراه شويم.

چه خودشونو میخوان به ما بچسبونن این نکبتا!
خجالت نمیکشن تو قانون اساسی هیچ جا نگفتند تیم مختلط خانم و آقا داریم!!؟


در مجلس هفتم مردان و قدرتمندان تحمل وجود ما را ندارند و حتي ما را به هيأت رييسه راه نمي‌دهند .


همشون برن بمیرن، فقط تبصره هارو میندازن گردن ما!اونم تبصره های زنای خیابونی رو مثلا!
مگه ما چمونه در مورد بمب هسته ای! حرف بزنیم!


اگر فوتبال بانوان باشد ما هم كف مي‌زنيم، ولي اگر در آنجا آقاياني هم باشند كه ما را ببينند، عشق كنند و رعشه پيدا كنند، جيغ بزنند و نشئه شوند، به اعتقاد من گناه دارد و نبايد شركت كرد، چرا كه منجر به مريض شدن آقايان مي‌شود.


ما میریم فوتبال نگاه کنیم، نمیریم که مردا مارو نگاه کنند!کم تو مجلس بهمون تیکه میندازن اونجا هم؟!!
ما دلمون میخواد موج مکزیکی بیایم، مردا تحریک میشن می بینن،و زیادی از خودشون عشق در می کنند و اون وقت برای اینکه مریض نشن باید چند تا آخوند تو ورزشگاهها بذاریم که روی برانکارد صیغه کنند!



*تقاضای من از مجلس: بخش طنزتون خیلی خوبه یکم بیشترش کنین!

 |

پرنده های قفسی

یه چند تا قناری داریم که 4 سالی هست ازشون مواظبت می کنم.نگهداری از حیوون خونگی ، محبت بی توقع رو به آدم یاد میده، در عین اینکه انقدر ظرافت ها دردنیاشون هست که آدمو به وجد میاره.ترو،اگه محبتی بکنی، از بین بقیه تشخیص میدن ومی شناسند وعکس العملشون خاص تره تا بقیه.
وقتی هم براشون تخم کتون که خیلی دوست دارند، بریزی، تا دو دهن آواز نخونند، ول کن نیستند.
شبهایی که پشت سر هم کابوس دارم، قفس یکیشونو میارم تو اتاقم.حضور یه موجود زنده باعث میشه که اون لحظه ی از خواب پریدنو راحت تر تحملش کنم(لا مصب کابوس که نیست، فیلمای گودزیلاست)!!
الان مدتیه ازشون سلب مسوولیت کردم ولی با این حال نیم نگاهی بهشون دارم، 3روز پیش دیدم یکیشون خیلی پکره، به پدرم گفتم این چشه؟گفتند: رفته تو لک!
دو روز پیش دیدم دوتای دیگشون هم اینجوری شدند.
دیروز مامان قفس هاشونو برده بود تو یکی از اتاق ها تا پاسیو رو بشوره.شب که رفتم تواتاق چراغو روشن کردم که یه چیزی بردارم، دیدم از روی چوبشون اون سه تا پریدند روی آبخوریشون و مدام دارند نوک می زنند بهش.چراغو خاموش کردم و اومدم بیرون، یه لحظه شک کردم، دوباره برگشتم تو اتاق، دوباره همون صحنه تکرار شد.نشستم نگاهشون کردم ببینم جریان چیه.وقتی آبخوریشونو چک کردم، دیدم اینا 3روزه که بعلت سفت کیپ شدن آبخوریشون، توسط بابا، آب داخل مجاریش نمی ریخته و اینا سه روز بوده بی آب بودند.وقتی ظرفشونو درست کردم تا 10 دقیقه ای از کنارش تکون نمی خوردند.منم اون مدتو در عین ناراحتی با لذت سیراب کردنشون وایسادم نگاه کردم.حالم خیلی بدشده بود، اینا سه روز جلوی چشممون تشنه مونده بودند.

تو دلم گفتم خوش به حال شماها، خدایی دارین که وقتی سرتونو به یه جایی می کوبونین، بفهمه و سیرابتون کنه.انگار ما رفتیم تو تاریکی مطلق، اونجا،خدایی رفت و آمد نداره.


*نشونه تو زندگی، یعنی کشک کامبیز! یعنی دوغ آبعلی! چند ماه به روی خودم نیوردم...
عمرا دیگه به نشونه توجه کنم حتا اگه یه تابلو به گندگی یه بیلبورد، که روش عکس براد پیت هم باشه، بذارن جلوم!

*برای عکس قبلی، خیلی خودم ذوق کردم.اگه خانه هنرمندان رفته باشین، جلوی ورودیش، شیشه های رنگی آویزونه.انقدر زوم کردم که پوستر بالای پله ها افتاد پشتش، نگاه اون دختره که بچه بغلشه به این شیشه ها ی رنگی...
خودم خیلی احساس عکاس باشی بهم دست داده!

*شب یلدا رفتم برا خودم یه دسته گل نرگس بزرگ خریدم، بعد یه مقدار مخلفاتو...همیشه فکر می کنم بهترین حامی و روحیه دهنده ام خودم هستم ولی اینکه این حامی از حمایت خودش هم خسته شده، چه غلطی باید بکنه رو آقای دکتر خواهند فهمید!
این تیغ تیغی که مارو، هم الاغ فرض کرده وهم جهنمی !

*دوستان خارج از کشور، کریسمستون مبارک باشه.با آرزوهای خوب، سلامتی و شادی و بقول همشهریامون بر آورده شدن حوایج قلبیتون!

 |

نمایشگاه عکس، خانه هنرمندان

 |

تا صبح راهی دراز است

شب است و گيتی غرق در سياهی شب بلند است و سياهی پايدار ، ولی باور به نور و روشنايی است ، که شام تيره ما را ، از تاريکی می رهاند و از دل شبهای يلدا ، جشن مهر و روشنايی به ما ارمغان می رساند تيرگی هاتان در دل نور خاموش باد ، شب يلدا را به نور قرنها قدمت جاری نگه داريم . . . .


توصیه تغذیه ای برای شب یلدا

موسیقی برای شب یلدا

کلیپی برای شب یلدا

ترانه ای به نام شب یلدا

در مورد شب یلدا

*بعد از آپدیت

حالم داره بد میشه ازین خوش باشیا و خوش بگذره و...این اس ام اسای تکراری که از دیشب شروع شده.
بوی خوش عشق، تو زندگیم خالیه، امشب با دیشب، با فردا شب، برام فرقی نمیکنه.
برای دل خودم، رکسی، بهار، سارا، مریم گلی، پویه، آزاده، محبوبه،مریم، نیلوفر، لیدی، ساحل افتاده، ندا، یاسمن و ...
یلدا های بی دوستت دارم زود میگذرن و باز نوبت عاشقی میشه...

 |

ما همه یه گالیوریم

ته تمام اين حرفا ميرسه به نارضايتی از خود...به تصوير ذهنی که من از خود موفقم ساختم و حالا وقتی بين خودم و اون تصوير اينهمه فاصله ميبينم روز به روز بيشتر مشوش ميشم.يه بار همين جا نوشتم از اين ملال دايمی و سخت بودن تحملش.بازم همين جا نوشتم از فقدان چيزی که بشه بهش افتخار کرد.بشه باهاش سر اون پسرک هميشه غرغروی درونی رو شيره ماليد...همونی که مدام با لحن اون کوتوله تو گاليور ميگه:«من ميدونم تو موفق نميشي»!

این نوشته امیرو که می خوندم، یاد کارتون گالیور افتادم،بعد دیروز یه چیزی تو ذهنم، جرقه زد، شماکارتون رو، یادتونه؟



گالیور آدمی بود که ناخواسته به جزیره ی آدم کوتوله ها افتاد.مدام در جستجوی نقشه گنج بود.
یک شخصیت منفی هم، اونجا بود، به نام ریچ، که مدام سر راهش دردسر درست می کرد و با صدای خشنش می گفت" گالیور نمی تونی از چنگم فرار کنی"!
گالیور، اول با کوتوله ها مشکل داشت ولی بعد،اونها مخصوصا4 تا کوتوله، خیلی بهش کمک می کردند که از مخمصه ها نجات پیدا کنه و نقشه رو پیدا کنه.

خب حالا شما گالیور رو فرض کنین که ما آدم ها هستیم که تو این دنیای ناشناخته اومدیم و می خوایم به اهدافمون برسیم.مشکلات و دردسرا هم مثل اون " ریچ " هستند که هی سنگ می ندازن جلو پامون.
گالیور رو 4 تا کوتوله همراهی می کردند.
یکی "فلارتشیا" بود، سمبلی از احساسات و درک و شهود زنانه، که با درک و درایت و از روی حسش پیشنهاد های خوبی می داد ولی گاهی زیادی می رنجید.
یکی اونی بود که کلاه سرش بود و وقتی تمرکز می کرد، با خلاقیتش بهترین و سهل ترین راه ممکنو پیدا می کرد.یکی دیگه بود که فکر کنم اسمش ایگل بود، شخصیتی کودک، پرجنب و جوش، اهل ریسک و شیطون داشت، منبع انرژی بود، ولی وقتی با گروه حرکت نمی کرد، دردسر درست می کرد، هم برا خودش هم برا بقیه.
یه کوتوله هم بود که مدام غر می زد وهی میگفت " من می دونم ما آخرش شکست می خوریم" و ناامید میکرد، یا عذابشون می داد یا کاروعقب می انداخت، و البته که بقیه دوسش داشتند و هیچ وقت طردش نمی کردند.

وقتی اینارو مرور می کردم، دیدم همه ما آدمها یه جورایی یه گالیوریم، که درونمون ازین اجزا و کوتوله هاست.
همشونو باید کنار هم بپذیریم.باید بپذیریم که هم نا امید میشیم هم کودک درونمون فعال میشه و هم....
مهم اینه که بدونیم، الان میکروفون رو جلوی کدوما گرفتیم و کدومشون داره رهبریمون می کنه.
اگه یادتون باشه بهترین حالت روحی گالیور وقتی بود که 4 تاشونو ، تو مشتش می گرفت و باهاشون خیلی راحت، حرف می زد.

امیر،می دونی چی یادم افتاد؟ اون کوتوله ناامیده، گاهی اوقات سوتی هایی می داد که اون خلاقه ایده می گرفت و راه نجاتشون پیدا میشد!شاید به خاطر همین ،اونو از جمعشون بیرون نمی کردند.

*از کامنت های پست قبل بسیار ممنونم، خیلی چسبید بهم، تصمیم گرفتم سال دیگه، عبدالله بازی در بیارم!!!

 |

جواد نامه!


* عکس واقعیه.

*اگه دیوارها بلندند، آسمان آبی از اون بلندتره.

فیلم " سفر به قندهار، محسن مخملباف



خب پارسال روز تولد وبلاگم اصلا تحویلش نگرفتم، یعنی گرفتم ولی چون در لفافه گفته بودم هیچ کس نفهمید.گفتم امسال، کلی جواد بازی! در میارم و هوار هوار میکنم که من 2 ساله می نویسم!

خب، اول برم یکم بالا منبر!

وبلاگ برای من تجربه ی خیلی خوبی بود.تو روزای سختی شروع شد که من با این جمله که بخوام به خودم امیدواری بدم ، اسمشو گذاشتم هزارو یک روزنه، مواقعی هم که خیلی ناامید می شدم، می گفتم " همیشه روزنه ای هست".
اولین کسی هم که منو با وبلاگ آشنا کرد، عزیزی بود که وبلاگ خودشو نشونم داد.یه روزنه که وجودش و احساس های قشنگش، برا همیشه به روم بسته شد.
یادمه اولین وبلاگی که به طور جدی اون موقع ها می خوندمش" زیتون" بود وخاطره خریدش از مغازه مادام، که خیلی منو به خودش جلب کرده بود!

بماند که چقدر برای این اسم تهمت ها !! بمن وارد شده و با لینکهای عجیب و غریبی که میدن، آدمو شرمنده می کنند.مثلا نرگس و هزار روزنه، بلا نسبت تو بهترین حالتش بگین آبکش دیگه!
خلاصه که من، هم اینجارو دوست دارم و هم دنیای مجازی وخیلی از آدمای پشت پردشو.نصیب من یکی، بیش از اون چیزی که بخوام اسمشو بدی بذارم، خوبی و محبت بوده.با همه جور آدمیو و هر سنی و هراعتقادی و هر جنسیتی هم، در ارتباطم و هر کدومشون گلی هستند که بوی خودشونومیدن.

وقتی می شینم آرشیومو می خونم ، می بینم نوشتنم که خیلی فرق کرده هیچ، چقدر یه نموره عاقل تر شدم!شماها که منو قبلا نمی شناختین، پس بذارین چاخان کنم!

کلا وبلاگ یه بخشی از وجود یه آدمه،و انقدر یه انسان پیچیدگی و زوایای مختلف داره که محاله بشه کسیو ازین طریق شناخت، و حتا قضاوتش کرد.

بگم که خوندن وبلاگ ها خیلی بیشتر از نوشتنش به من چیزها یاد داده و باعث شد، دست من بعد از 6سال که هیچی، نمی نوشتم، بازم حداقل برای همین روزمره نویسی ها، راه بیفته که سهم مهمی در تخلیه کردن آدم داره.

من کارفعلیمو هم، از یک بلاگر دارم که مهم ترین تاثیر دنیای مجازی بود چون واقعا دیگه داشتم یه افسرده اساسی می شدم، برا همینه که فکر میکنم اگه وجود همدیگرو از پشت الواح شیشه ای (یادم نیست ترکیب مال کیه) جدی تر بگیریم، می تونیم خیلی موثرتر و کمک حال تر از بعضی وجودهای کمرنگ دنیای حقیقی همدیگه باشیم.

دنیای مجازی یه خاصیت مهم دیگه هم برام داشت.خوندن و بودن در اینجا به من یکی اثبات کرد که کم نیستند آدمایی که شبیه خودم هستند با همون دغدغه ها، شادی ها، دلتنگی ها و ...
چه از روی خوندن نوشته ها، چه از ای میل هایی که روزانه و پیوسته به دستم می رسه و نمی تونم کتمان کنم که تعریفاتی که ازم میشه چقدر روم اثر خوبی می ذاره.
این حس عجیب و متفاوت بودنم هم، که مدام از بقیه به خصوص خانواده ام می گرفتم، با بودن در اینجا، کمرنگ و عادی تر شد و اون بار سنگین از رو دوشم برداشته شد.

اینجا قسمت جذابی از زندگی منه، شایدم به خاطر اینکه بقول آشپز باشی عزیز، دلهای مارو چیزی بیش از لینکهای بلاگ رولینگ ، به هم متصل کرده.
شاید روزنه ها و شادی هایی، که توروزای تلخ و خاکستری، رو قلب همدیگه می تابونیم.

بلاگ اسکای به علت تغییراتش، وبلاگ قبلیمو مسدود کرده و من چون پسوردمو فراموش کردم و بلاگ اسکای هم ای میل خواهش و التماس رو نمی خونه!و توقع داره سوال امنیتی 2سال پیشوآدم، یادم باشه! یه قسمت از آرشیومو از دست دادم.فقط یه وبلاگ آیینه داشتم که وقتی بلاگ اسکای فیلتر می شد و یا ارور میداد، اونجا هم می نوشتم.
امروز یه سر رفتم به آرشیو زدم، راستش دلم گرفت چون دیدم اون روزا، خیلی امیدوار تر بودم ولی الان دارم به زور خودمو می کشم.فقط امیدوارم سال دیگه حالم بهتر باشه.



از توی نوشته هام یکی یه داستان کوتاه دارم که خیلی دوسش دارم.
یکی اینه که یادم نمیره، حتا الانم که، می خونمش، چقدر حالمو بهتر میکنه.
یکی خاطره ی ماکسیمای جمکرونه
یکی هم که نوشتمه ازخودکشیه، چون برای اولین بار 3 روز قبلش تو زندگیم به طور جدی به اون مسیله فکر کرده بودم، بیشترش حاصل فشاربود،ولی بسکه من بچه پرروام، حاصلش شد یه نوشته طنز!

بسه دیگه جواد بازی!


خلاصه که،والا بلا، همیشه روزنه ای هست...

تاگور میگه:
آخرین درود هایم نثارآنانی باد که کاستی هایم را می بینند ولی، دوستم می دارند.



 |

داریم نفس می کشیم

دنیامون چقدر کوچیک شده که از صبح که اومدیم بیرون حرف همه همینه.جاتون خالی بسیار هوای مطبوعیه و بعد از حدود 2هفته چشممون به جمال کوه های اطراف تهران روشن شد و خبری ازون هاله خاکستری که مدام هم می دیدیش، نیست.
چند روز پیش که رفته بودیم توی یه گلخونه، از همین کنار خیابونیا، رکسانا شاهد بود که من داشتم از سرفه خفه می شدم، با اینکه هوا سرشار از اکسیژن بود و عجیب بوی شمال می اومد.
به رکسانا گفتم این ریه های ما گناهی ندارند، دیگه اکسیژن رو شناسایی نمی کنن!


*الان که کمی منطقی شدم! بازم از آخرین فیلم فرمان آرا بگم یک موقع پشیمونتون نکرده باشم ازدیدنش!
دیالوگ های قشنگی داره و نکات لطیفی که حالا یا من گیج بودم و اون موقع نگرفتم، یا نهفته در داستان بود که بعدا دستم اومده.تیکه هایی که در مورد نویسندگان و دنیای کوچیک بعضیاشون اشاره میشه بسیار معقول وجالبه.مثل اونجایی که میگه یه عده نویسنده در ایران موندند و مشهور شدند و یک عده که در خارج با فحش دادن بهشون خودشونو مطرح کردند!
برام جالب بود که خیلی واضح از گلشیری اسم بردند.
یا صحبت هایی که در پاسارگاد دم مقبره کوروش میشه، که البته غیر از حرفها یکم ضعیفه سکانسش.

کاش برای بازی در کنار " رضا کیانیان" دوست داشتنی، شخص دیگری غیر از مشایخی انتخاب میشد.مثلا " انتظامی". مشایخی اگرم بازی در خور توجهی داشت که به نظر من نداشت، کنار بازی زیبای " کیانیان" بسیار کمرنگ شد.
ریتم فیلم اصلا کند نبود وکاملا دوست داشتی با سکانس ها درگیر بشی که حرف هارو که بیشتر حالت نمادین داشت از دست ندی.
الان که دارم اینارو می نویسم، هوس کردم دوباره ببینمش.هر چند به پای کارای قبلیش نمی رسه.

* یاد دورانی افتادم که تو دبیرستان، هر فیلمیو که حتا تو تلویزیون، می دیدم، نقدشم برا خودم می نوشتم.بعد بقیه بچه ها هم می خوندنش و نظرشونو می گفتند.اون وقت بود که می فهمیدم چقدریه دیدگاه دیگه به یه مسیله، می تونه برای آدم قابل توجه باشه.
البته کاملا واضحه که این مطالب نشونه ی دیدگاه من به فیلمه نه دیدگاه یک منتقد!

*یه عزیزی، قالب رو کمی دست کاریش کردند.فکر کنم اون عده که می گفتند نمی تونستند کامنت بذارند و ای میل می زدنند، مشکلشون حل شده باشه، دستش درد نکنه.

*محافظ احمدی نژاد به دست اشرار کشته شده. بقیه محافظان باید سعی کنند که نزدیک هاله نورانی بمونن و خیلی دور نشن!
مرگو دوست دارم ولی نه خبرشو، چند روزه مدام نگران رسیدن اخبار بدم و شبهام پر از کابوسه.


*یه نکته رو بگم و اونم این که مفهوم " یه بوسه کوچولو" در این فیلم، نشانه ی قبضه روحه.فکر نکنم کسی دوست داشته باشه به این قیمت، نقش عزراییلو برا من، بازی کنه، نه نیلوفر جان؟!!!

*یه نکته ای از فیلم هم خیلی فکرمو مشغول کرده، و اونم اینه که اثر رژ لب روی صورت مشایخی اصلا هیچ شباهتی به لبهای " هدیه تهرانی" نداشت!حالا کی این نقشو بازی کرده؟!! تصورشو بکنین یه مرد لب کلفت رژقرمز زده و داره مشایخی رو برای اون سکانس ، می بوسه!

* اگه نوشته های اینجا داره به خزعبلات تبدیل میشه، برای جلوگیری از روانی شدنه! اینجا هم یه ابزاره خوبه، در نوع خودش!فقط امیدوارم بقیه رو، روانی نکنم.

 |

یه بوسه کوچولو

فیلم "فرمان آرا" حکایت اون جمله ایه که میگه، "یه خر بوست کنه،بهتر از اینه که که یه بوسه خرت کنه"!
یکم بهش نزدیکه، گفتم یکم!!
داره میگه اگه مرد خوبی بمونی برای رفتن به اون دنیا، یه خانم خشگل معصوم، که فعلا برای سینمای ایران، هنوز جورشو داره " هدیه تهرانی " میکشه، بوست میکنه!
وسط فیلم یاد دوستم افتاده بودم که وقتی تو بیمارستان حالش بد می شده، مدام پسر خشگلیو می دیده که با یه رز قرمز تو دستش بهش می گفته: می ذاری ببوسمت؟!!
معلومه این عزراییل هم خیلی پدر سوخته است، می دونه که برای مرگ هنوز یه جنس مخالف زیبا می تونه گزینه خوبی برای خر کردن باشه!
وقتی از دیدن فیلم، میای بیرون، که آخرشم فقط جای رژاسلامی !طرفو می بینی نه بوسه شو، دلت بدجور هوای " بوی کافور، عطر یاس" و " خانه ای روی آب " رو میکنه. با این حال "فرمان آرا " از آدمای مورد علاقه منه، چون مرگو، عریان و در بطن زندگی، روایت میکنه، نه فقط پشت صدای لا اله الی الله.
" یه بوسه ی کوچولو" فیلمی نیست که بشه مثل فیلم" ماهی ها عاشق می شوند" ، تنها رفت دید.نیازه که با بغل دستیت گه گداری تیکه ای بگی که از تنش بعضی صحنه هاش بکاهی.مخصوصا اگه آزاده باشه که روح خبیثشم مثل خودم فعال شده باشه برای انداختن، تیکه ها!
عصر موقع برگشتن از قرص ماه، که بدجور داره روی ماهشو به رخم میکشه، فیلم می گیرم تا تو اتاق هم یادم باشه که تنها ماه است که بالاسر تنهاییم است...
تماس بنفشه از حرم مولانا در قونیه، تلخه، انگار جلوی چشمای خودت دارن روزنه هاتو دفن میکنن و تو هیچ کاری ازت بر نمیاد.من به دست بنفشه و دل مولانا هنوز امیدوارم، من به سختی، به خیلی چیزها و خودم، امیدوارم.
حتا اگه یک بوسه کوچولوباشه، که این روزا، دیگر معناشو با سفر به دیگر سو، عوض کرده.
از کسی که روانی یه بوسه حتا ازنوع کوچولوشه، توقع نوشتن نقد عاقلانه نیست!!!

 |

الا ای آهوی وحشی کجایی؟

وقتی گیر افتادی، گاهی لازمه فقط به یک گرگ، پناه ببری، که ده تا گرگ دیگه با هم تیکه پارت نکنند!


* از وصیت نامه ی یه آهو


تا حالا حس نکرده بودم آدم چقدر می تونه گرگ باشه، نه اون گرگی که تو کارتون میگ میگ، همش بلا سرش می اومد!یه گرگ واقعی...

*پست قبلی به هیچ وجه ادیت نبود،اونجا کوچه نور دربلوار میرداماده، دو ماه پیششم نمی تونم ثابت کنم!

 |

تابلو!


مهرماه 1384

آذر ماه 1384

*می خواستم اولیو بعد مدتها بزارم اینجا که امروز دیدم تابلوش عوض شده!

 |

ما و پدرو مادرامون

مادربادستی گهواره و با دستی عالم را تکان می دهد.
ناپلئون

این مطلب در ادامه پست" اتاق تنهایی من" نوشته شده، مخصوصا کامنتها.اگه نخوندینش یه نگاهی بندازین که اصل موضوع دستتون بیاد.
اول که می خواستم بنویسمش، کمی شک داشتم چون داشتم به نکات خصوصی زندگیم اشاره می کردم ولی از وقتی که تصمیم گرفتم بدون توجه به بعضی قضاوت ها، بازتر بنویسم، دیدم ضرر که نکردم هیچ، بلکه باعث شده حالا چه تو کامنتها و چه با ای میلها متوجه بشم که چقدر زندگی ها در عین تفاوت آدم ها می تونه شبیه به هم باشه.
ای میل های خوبی داشتم و صحبت های توچت و حضوری باعث شد یه جمع بندی کنم که در کمال شرمندگی،روم به دیوار! نتونستم کوتاه تر ازین بنویسم و ترجیح دادم یک جا همه نوشته بشه ولی تا سه روز دیگه مطلبی روش نمی نویسم.
فقط، ترو خدا بخونیدش، خیلی براش انرژی گذاشتم!!!

کامنت ها رو که نگاه می کردم، میشد آدم ها را به سه دسته تقسیم کرد.1/ کسانی که هنوز در خونه پدری هستند،2/ کسانی که مستقل شده اند و3/ کسانی که خودشون در نقش پدر و مادرند.
برای اینکه پیوستگی مطلب و طولانی بودنش خسته تون نکنه، مطالب رو به صورت نکته هایی نوشتم.اینا نظر منه و می تونه با نظرات شما مخصوصا پدر و مادرا تفاوت داشته باشه!

*رفتن پیش روان شناس
با فرض اینکه حرف من و امثال من در مورد برخوردها در 80% موارد درست و بدون جبهه گیری باشه، می تونه راه حلی باشه.ولی در سن های بالا خیلی آسون نیست که شما والدینتون رو راضی کنین که برند پیش روان شناس تا وقتی که، خودشون لزومشو حس کنند.

*اعتدال در سلیقه ها
خب هم ما که فرزندیم باید یه جاهایی کوتاه بیایم، وهم پدر و مادر.بالاخره باید یه همزیستی مسالمت آمیز رو پیشه کرد که این لازمه اش درک و داشتن روابط صمیمانه بیشتره.
با رفتن توی اتاق و دست کشیدن از خواسته ها مشکلی حل نمیشه.ولی یه چیزی که من تو ذهنمه ، اینه که والدین قبل از فرزندان هستند و می تونن بچه هاشونو به یه چیزایی عادت بدهند، حالا وقتی فرزندی میخواد بر اساس سلیقه خودش که اکثرا متفاوت با نظر اوناست ، عمل کنه، تا چه حدی این آزادی و شاید حقو بهش میدن که خودش باشه؟اصلا یادشون میاد جوونی هاشون؟

*آمادگی برای والدین خوبی شدن
بچه هایی مثل من دقیقا از اون دسته آدم هایی هستند که تا وقتی که شرایط والدین شدنو نداشته باشند ، دست به این عمل نمی زنند.می دونند که عدم درک بچه، چه اثراتی که نمی تونه روی روح بچه بذاره.
یه جورایی احساس مسوولیتشون زیاد میشه که این به احتمال زیاد اثرات مثبتی هم خواهد داشت در نوع تربیت.

*نظارت و تماس
راوی عزیز اشاره کرده بودند که در طول روز شاید تا 6 بار با دخترشون تماس می گیرند.شکی نیست که این نگرانی و استرس والدین می تونه به طرق مختلفی خودشو نشون بده.اگه صرف این باشه که کجایی و چیکار میکنی که طرف روانی میشه!ولی وقتی میشه جور دیگه ای هم صحبت کرد، چرا نکرد؟مثلا اینکه می تونه دادن یه خبر از خونه یا فامیل باشه و یا درخواست برای خریدی، درعین حال که با زیرکی طرف هم کنترل میشه.

*حمایت خواهر و برادر یا اعضای فامیل
خب من به نوبه ی خودم بارها ازین مسیله استفاده کردم.مخصوصا اگه به دست اوردن موردی خیلی برام حساس بوده.عموما هم تاثیر خوبی داشته.وقتی شکایت پدرمو هم پیش مادربزرگم بردم معمولا جواب گرفتم.
حالا به هر دلیل که پدرو مادرای ما احترام بزرگتراشونو بیشتر دارند،و اگه حرفشونم خیلی منطقی نباشه، معمولا راحت تر می پذیرند.

*رشد ضمنی در شرایط محدودیت
نمی دونم کجا خوندم که محدودیت، خلاقیت میاره و واقعا هم همینه. در شرایط سخت گیری انقدر ذهن دنبال یه راه باریکه است برای رسیدن به هدفش، که مدام داره خلق میکنه.
دوستی اشاره کرده بود که اگه اون سخت گیری ها نبود منم آدم امروز نبودم، درین شکی نیست.ولی همه ی آدمها هم مهم ترین دغدغه ی زندگیشون، رشد نیست.یه سری چیزا مثل یه عقده در درونشون جا خوش میکنه.
تو دورانی که پدرم از عقاید مذهبیم یا به قولی شک هام اطلاع حاصل کرد، من 6 ماه بایکوت بودم.یادمه همش دلم می خواست یه کاری کنم، یه کاری که باعث ننگ خانواده ام بشه.انگار که دارم تصورات پدرمو جامه ی عمل می پوشونم که داشت در مورد م فکرای دیگه می کرد.
اول همش حالت طغیان و عصبانیت داشتم ولی بعدش یاد گرفتم که بخودم مسلط بشم و سعی کنم که با استدلال شخصیت جدیدمو به اونها بشناسونم.(وعجب دوران مزخرفی بود).

*شغل پدرومادر
من که فکر می کنم خیلی اثر گذاره.پدر من دبیر بودند و یکی دیگه از مشاغلشون داوری بین المللی فوتبال بوده.تو وبلاگ قبلیم یه مطلب طنز نوشتم که دادم خودشونم بخونند و جالبیش اینجا بود که می خندیدن و قبولش داشتند.
اینکه من مدام کارت زرد می گیرم و و تا میام توپو بردارم برم سمت دروازه، اون سوت لعنتی میگه که من تو آفسایدم و البته که با کوچیکترین حرکت غیر ورزشی کارم به کمیته انضباطی کشیده میشه واز بازی بعدی محروم میشم!

*بچه اول و آخر
معمولا معتقدند که ته تغاریها باید اوضاعشون بهتر باشه ولی بازم به چیزای دیگه ای وابسته است.
به قول مادر دوستم، من مستضعف ترین ته تغاری ای هستم که دیده!
چون خواهرای من زود ازدواج کردند و برادرم هم دو رشته ی دانشگاهیشو شهرهای دیگه خوند، با خواسته های جوونی که بعد از دیپلم سر از دانشگاه و جامعه در میاره، خیلی آشنا نبودند.یه جورایی اینجور معنا میشد که من توقعاتم زیاده.
ولی اگر وسواس تربیتی روی بچه اول بیشتره، به جاش از بچه ی آخر هم توقع میره که زود بزرگ بشه و به لفظی خیلی از خودش بچه بازی نشون نده.به قراری حوصله ی بی تجربگیهاشو ندارند.

*صلاح و سلیقه
اینکه بعضی دوستان متاهل گفته اند که بعد از ازدواج متوجه شده اند که خیلی از نکات به نفعشون بوده رو من منکرش نیستم .ولی گاهی اعمال نظرها به عنوان صلاح، با خودخواهی و اعمال سلیقه شخصی قاطی میشه.من با این قسمت خیلی مشکل دارم که خیلی هم حساسه و نزدیک به همه.
یکی ازچیزهایی هم که بهش رسیدم اینه که لزومی نداره والدینمو از یکسری اعتقادات و عقایدم مطلعشون کنم که هی مدام بخواهیم در موردش با هم بحث بکنیم.

*اختلاف بین پدر و مادر
تو کارتون" سفر به ماداگاسکار" شیره وقتی وحشی میشد همه دوستاشو به شکل استیک می دید!پدر و مادرا هم وقتی با هم اختلاف دارند بچه هاشونو به شکل کیسه بوکس می بینن!
من قشنگ می بینم وقتی پدر و مادری با هم قهرند گیراشون رو بچه ها بیشتر میشه.
این قسمتو، همتون خوب می دونین چه خبره!

*تفاوتها
اگه پدر ومادرا هر فرزندیو جای خودش ببینند و انقدر مقایسه نکنند، به خدا دیگه انرژی و خاص بودن یک فرزند، نا هنجاری ترجمه نمیشه.

*اثرات جنبی سخت گیری
بچه هایی که شرایطی مثل من دارند معمولا محکومند که کمتر خطا و اشتباه کنند چون خیلی بیشتر به چشم میاد. آدم های مقابلشون هم باید احساس مسوولیت بیشتری بکنند.
این جوری میشه که موردیو به خانواده ات معرفی میکنی و وقتی اون شخص به خاطر مخالفت شدید پدرش جا میزنه، عین یه سرباز بی اسلحه وسط گود تنها می مونی و اونوقته که حس کشتن بعضی پسرا در درونت زنده میشه!

*نقش خواهر و برادرا
گاهی خیلی از کمبودهای تو خونه آدمو خواهر و برادرا می تونند پر کنند، مثلا برادرم منو خیلی تو ورزش تشویق می کرد یا در مورد تحصیل خیلی پیگیر بود.
1 سال بعد از دیپلم من به علت استرس شدید وارده تو خونه اصلا نمی تونستم درس بخونم.این خواهرم بود که منو پیش روان شناسی برد که بر اساس کتاب های وضعیت آخر روی من کار کرد و من تونستم استرسهامو بذارم کنار.
خیلی از بچه های اولو دیدم که با درک فرزند آخر خانواده، تونستند یه چاله هاییو تو زندگیش پر کنند یا به تعریفی پدر و مادرشونو همراهی کنند.

*رو ندادن
نمی دونم اولین بار کدوم فرزندی گند زد به تعریفهای پدر و مادرش که اونا دیگه تعریف بچه هاشونو نکردند و حتا عکسشو به بچه شون گفتند؟!!
بارها شنیدم که پشت سرم پدرم یا مادرم تعریفمو کردند ولی دریغ ازینکه جلوم بگن.ولی هر بار با شنیدنش کلی انرژی گرفتم که پس اونا می فهمند که مثلا اینا یه حسنه و قدر می دونند پس منم سعی کنم که بهتر ازینی که هستم باشم.

*انتقال ترس
دوستانی گفتند که بذار بچه داربشی اون وقت خود تو هم، همین ترسها و استرسهاتو انتقال میدی.
راستش اصلا موافق نیستم.ترجیح میدم که دوست داشتنمو با چیزی غیر از استرس به بچه ام بفهمونم که با والدینش بتونه احساس آرامش و امنیت که همیشه یکی از بزرگترین خواسته های خودمم بوده، لمس کنه.
اگه قرار باشه ما از اون رنج ها و آسیب ها درس نگیریم و منبعی بشیم برای انتقالشون، پس صحبت درس گرفتن از تجربه ها چی میشه؟

و کلام آخر
پدر و مادر دو موجود عزیزند که جایگزینی براشون در زندگی متصور نیست.شما می توانید همکارتونو با کسی دیگر، دوستتونو یا روابط فامیلیتونو با کسی دیگر عوض کنید ولی پدر و مادر فقط همین دو نفرند.
یکتایی در جای خودشون با همه خصوصیات مثبت و منفیشون.در حد شعور و توانایی هایی که سعی کردند و تونستند از زندگیشون کسب کنند که اکثرا هم قابل توجه اند، به عبارتی به تجربه ی جوونی می ارزه.
درست یا نادرست ، بهترین کاری رو که می تونستند در حق ما انجام دادند و میدن.
اگه اینو درک کنیم و خیلی از اوقات از دریچه ی عشق بهشون نگاه کنیم، مسایل آسونتر میشه.
اگه ادعایی داریم به عنوان جوونهای امروزی که ادعای روشنفکری و فهممو ن میشه، پس این ماییم که باید خودمونو با اونا منعطف کنیم که اصلنم کار آسونی نیست، خصوصا برای امثال من.
پاییز پارسال که خیلی بیکاری بهم فشار اورده بود، با خودم شرط کردم که یک ماه فقط در راه رضای اونها باشم و هر چی گفتند بگم چشم.اول ازشون یه حلالیت اساسی خواستم و بعد هم اجرای هدفم.
سوای هرچیزی، تجربه ی خوبی بود.اوایل یه برخوردای دیگه ای بود ولی هر چی می گذشت انعطافشون بیشتر میشد و ازاون جبهشون دست بر می داشتند ولی منم خیلی روی خواسته های خودم داشتم پا می ذاشتم.
ولی به جایی می رسی که می بینی واقعا پدر و مادر چیزی جز مقدار زیادی احترام و کمی محبت نمی خواهند.
خلاصه که ریش و قیچی خیلی جاها دست خودمونه ولی، فکر می کنم اگه من این آگاهی هارو زودتربدست اورده بودم، سالهای گذشته رو بهتر عمل می کردم،و انقدر به تنهایی تو اتاقم پناه نمی بردم. چون هر چی زمانو آدم از دست بده، کار بعدا سخت تر میشه.
اینجای حرفهای منو کامنتهای سعید تایید میکنه!که خیلی به جا صحبت کرده بود و زود و در سن پایینی به نتایج خوبی رسیده.

والسلام!

لینکهای مرتبطی که در موردش نوشتند :
یک ستاره
زمزمه های ذهن من

موقعی که طفل خود را در آغوش گرفتی، ارزش پدر را خواهی دانست.
مثل انگلیسی

 |

نقد ایرونی!

خواهش میکنم نصیحتم نکنین، یکسری فشارهای تکراری و تداوم اونا و کمبود منابع انرژی مثبت گاهی آدمودق میده.
بیشتر اوقات نیاز دارم به یکی پناه ببرم.چیزعجیب غریبی هم نیست.
این سوال تکراری مبتذل، خوبی؟ از صدتا فحش ناموسی انگاراینروزا بدتره.همیشه نباید اتفاقی افتاده باشه که آدم حالش بد باشه، شاید باید اتفاقی بیفته که آدم حالش بهتر بشه، اسم خواستن و این حرفارم نزنین که دیگه...فعلنم که این سقوطه حال هممونو گرفته.
به این نتیجه رسیدم که باید برم پیش یه روانپزشک با قرص برم جلو، این جوری نمیشه،ماه به ماه دارم بدترمیشم، خیلی از اوقات دلم می خواد جیغ بزنم.
ولی این ندای درونم ساکت نمیشه که"همیشه روزنه ای هست".
الان، آدم حرکت های بزرگ نیستم.اینو تلاش این چند وقته ام برای درس خوندن فوق لیسانس بهم ثابت کرد.مهم ترین انگیزه ام هم رفتن به یه شهر دیگه برای مستقل شدن بود، ولی نمی کشم.
3روز پیش،می خواستم یکی از چهار تا درس کلاس فوق لیسانسو حذف کنم.گفتم بقیشو برای به روزشدن اطلاعاتم برم.برای 4 تا درس یه تخفیف 15 درصدی گرفته بودم و وقتی گفتم می خوام یکیشو حذف کنم، گفتند از90 تومن اون درس ، فقط 12 تومن بهت برمی گردونیم.
رفتم با مدیریت حرف زدم که این خیلی بی انصافیه، بهتر نیست حداقل نصفش کم بشه، گفت نه.هر چی گفتم فایده نکرد اومدم با دلخوری 12 تومن یک کلاس نرفته رو گرفتم و رفتم.
تو راه فکر کردم برم خیلی منطقی حرفمو بزنم، بگم که شما هم تعهداتی داشتین نسبت به ما که انقدر سفت و سخت بهش عمل نکردین،پولمم ندادند هیچی، حداقلش اینه که متوجه میشن عملکردشون می تونه بهتر باشه و نیست و حرفمو زدم.
رفتم تو اتاق مدیره و اول از هر چیزی بهش گفتم که من 12 تومنو گرفتم، پس حرف سر پول نیست ولی به این حرفهایی که می زنم گوش کنید و اگه ارزششو داشت روش فکر کنید.
گفتم که یکی از درسها قرار بود دوروز در هفته باشه و بعدا تغییرش دادین.از زمان شروع کلاسها گفتم که عقب افتاده بود و این حرفا.از درسی گفتم که فقط به اعتبار اسم استادش رفته بودم اونجا و بعد 1ماه و نیم که تازه کلاسش میخواد شروع بشه، یکی دیگه رو اوردن.
حرفهامو که می زدم جوابمو اون وسطاش می داد و منم با خونسردی سعی می کردم جوابشو بدم.در آخر هم گفتم اونوقت می اید یه قانون مالی رو، با اقتدار اجراش می کنید، اونم وقتی که در برگه تعهدتون که من امضاش کردم چیزی قید نشده.
طرف استاد جامعه شناسی بود ولی همش جبهه گرفته بود و من ازینکه نمی تونستم جبهشو بشکونم دیگه داشتم عصبی میشدم.فقط از بعضی سکوتهاش تو بحث حس می کردم حرفمو قبول داره ولی نمیخواد کم بیاره.دیدم فایده نداره، بهش گفتم من ازین بحث هیچ نتیجه ای نگرفتم ولی کاش یه فرقی می ذاشتین بین یه آدمی که با داد حرفش می زنه تا آدمی که با توجه به همه زوایا و موقعیت هر دوطرف حرف میزنه و اومدم بیرون.
خیلی حرصم گرفته بود، اینکه آدم کلی پول بده و وضعیت استاد و کلاس این باشه، اونوقت حرف زدنشم باد هوا باشه و نتونه اعتراضی بکنه.حس کردم هر چی کتاب روان شناسی و اثرگذاری و اینا خونده بودم تو ایران یعنی کشک.
متاسفانه این جور مواقع همه جبهه می گیرند اصلا حاضر نمیشن که از دیدگاه طرف نگاه کنند یا بگن که کار اونا هم نقص داره.
امروز که منو دید، تو راهرو صدام کرد و گفت:" می تونم فامیلی گرامیتون! رو بدونم؟گفتم" میم" هستم.
گفت: من صحبت کردم که نصف شهریه اون کلاستونو به شما برگردونن!براتون آرزوی موفقیت می کنم همیشه.
اومدم بیرون، رفتم به افتخار این موفقیت مثل همیشه، یه حال اساسی خوردنی شکمی، به خودم دادم!

 |

پاییز بی حاصل

اگه مثل من حالتون بده نخونین این اراجیفو.

حس همه روزاییو دارم که تا مرزخفگی رفتم.هر چی که روم اجبار و تحمیل و حرف زور بوده.از هرچی زور و رییس و همه کاره ها بگیر تا آقایون باقالی نژاد که اون بالا در راس هاله نورانی نشستند.
حس اون روزایی که تو فیروزکوه بعد یه طرح ضربتی یک هفته ای تو سرمای آذرماه، اونجا که موبایل از کارمی افتاد و خودکار نمی نوشت، به جای 50 ساعت اضافه کار بهمون 10 ساعت دادند.
یا اون 10 روزی که تو زمستون آب گرم نداشتیم و هر چی می گفتیم، می گفتند بودجه نداریم.
اون روزایی که تو سرما مجبورمون می کردند با لندرورای بی بخاری بریم 20 کیلومترجاده خاکی تو کوه،بازدید خانه های بهداشت.
یا اون روزی که ساعتها برای ملاقات آخر کنار هم گریه کردیم و حس کردم گوشه ای از وجودم جایی رفت که نمی دونم کجا رفت.
حس هر چی که به زور زدند تو سرم، از اعتقادات تا رییس جمهورمملکتم و از امنیتی که نه در زمین پیداش میکنیم نه تو آسمون.

حس می کنم مهار زندگیم از دستم لیز خورده و گم شده،انگار همه چی مثل مرگ اجبار و اجبار و اجباره.
زندگی هیولای بزرگی شده که فقط میخواد لهم کنه.حرفای خوب مثل تیترای خوب روزنامه ها شده که فقط می تونی نگاه سرسری بهش بکنی و رد بشی.
یه هفته است دارم سعی میکنم یه روزشو بی گریه بگذرونم .ای لعنت به این اشکا که انگار منبعشون دیگه تو چشم نیست،همین جور روی صورت دارند مرتب قل می خورند!لعنت به اون دکتری که گفت اگه این جوری ادامه بدی، تو چند سال آینده باید چشمهاتوعمل کنی.چند روز پیش که بعد سه ساعت گریه که داشت از همه طرف کشیده میشد فهمیدم چی گفته.پس چرا سبکم نمیکنه؟این اشکا هیچ حقی به گردن ما ندارند؟
مگه نمیگن" این نیز بگذرد" انگار دیگه نیز نیست.شاید اسمش عوض شده، مثلا شده "آن نیز بگذرد" شاید افاقه کرد نه؟!

هر کاری دست میذاری برای رسیدن به کمی آرامش و عشق و شادی، انگار از عالم غیب صد تا مانع می افته جلوش.فقط باید از ترست شاکر سلامتیت باشی که اونو ازت نگیره!باید خودتو آویزون شادی های کوچک میکروسکوپی کنی، بلکه طاقت بیاری.
اصلا قراره مگه چی بشه؟!حتما همینه زندگی لعنتی .مگه همین "عزیز" نیست که میگه زندگی محل خوشی نیست نرگس ولی چه جوری اون وقت میگه"غصه گه سگه، اگه غصه بخوری، گه سگ خوردی!"خودش اصلا گه نمی خوره برعکس نوه اش.

گذشته محو شده، انقدر فشارروهمین زمان حالم زیاد شده که گور بابای گذشته!
دیروز به همکارم گفتم اگه منو اخراج کنن از همین مترو میرداماد سوار میشم میرم بهشت زهرا خودمو چال میکنم. مگه میشه با اینهمه امید و تلاشمون زندگیمون بهتر که نشه هیچ، بری تازه از راه برسه؟
می ترسم، ازینهمه سیاهی که دارم می بینم و فشاری که رو شونه هام پینه بسته، شدم جنگجوی افسانه ای!

من از دنیای بی روزنه می ترسم،شراب نورو مستی هم مال بقیه، دلم ماسکی از روزنه میخواد، دارم خفه میشم...

 |

وطن،دیگرنفسی ست که بر نمی آید....


منشی مون اومد جلوم نشست و گفت اخراج شدم!
مدیر عامل بهش گفته باید چادر سر کنی.اونم گفته نمی تونم، بلد نیستم.گفت شرط ادامه ی کارت اینه.گفته من استخدام که شدم چنین شرطی نبود وگرنه نمی اومدم.مدیر عامل گفته ولی حالا می تونی بری، چون اخراجی.
منشی جدیدشو خواسته و بهش گفته، اینا اغفالت نکردند؟نگفتند چادرتو برداری؟!!
بعدا دختره، به بچه ها گفته روز مصاحبه مدیر عامل بهش گفته بوده: باید چادر سر کنی، نماز بخونی، عطر نزنی، به مردا زیاد نگاه نکنی، باهاشون زیاد حرف نزنی، نمازتو سر وقت بخونی...
تو رزومه استخدامیش یه برگه اضافه گذاشته:نماز می خواند یا خیر؟ نماز جمعه می رود یا خیر؟ زیارت عاشورا می خواند یا خیر؟
منشیمون از شرکت رفت، خواهرش هم ادمینمون بود، 2ماه پیش بیرونش کرد.بهش گفته بود شما زنها به درد کار کردن نمی خورید، خدا توی 124 هزار تا پیغمبرش یه زن هم قرار نداده! حضرت فاطمه یه استثنا و فرشته بود، مادر حضرت رسول هم زن دنیوی نبوده!

اول خبر سقوط هواپیما، بعد خبراخراج یه همکار و شنیدن مزخرفات این استاد دانشگاه مملکت که از قضا شده مدیر عامل ما که قرار بود جای هیچ کیو عوض نکنه.از اضطراب دل درد شدید گرفتم، دلم می خواد همه ی باقالی های مسموم این چند ساله رو که تو دلم گیر کرده بالا بیارم.
تو خیابون زیر یه مه خاکستری به خونه بر می گردم با سوزش چشم شدید و قفسه سینه دردناک. صدای گزارش سانحه از تلویزیون میاد، نوای پیانوی جواد معروفی رو زیاد میکنم که نشنوم.
یاد عموم می افتم که از هواپیمای ایر باس جا موند، یاد آقا مهدی می افتم که به خاطر مریضی دخترش از سانحه ی خرم آباد جون سالم به در برد.
بعد یاد خانواده های سوخته های امروز می افتم.زنده هایی که تو بازی ایران امروز نبردند و سوختند.کاش همشون امروز جا می موندند.تو ایران از همه چی جا موندیم الا شنیدن حرف زور و مرگ های مفتی.
پرچم های تسلیت و مرگ برامریکامون همیشه به دیوارا به راهه،همیشه آماده ی شنیدن انواع و اقسام فاجعه ها هستیم.داریم می سوزیم زیر تشعشعات هاله ی نوری که قدرشو نمی دونیم و می خوایم همه ی کافرارو ازرو زمین پاک کنیم.
کاش امام زمان با ماکسیماش که پارسال با ماشین کیوانمون تصادف کرد، ایندفعه بیاد برامون یه چراغی ، بوقی چیزی بزنه!!!دلمون خوش باشه که هوامونو داره، نامه هامونو از تو چاه خونده، فهمیده داره می سوزیم!!!مگه نمی دونه ما گلچین مسلموناشیم؟مگه نمی دونه مارو که می بینند همه مبهوتمون میشن و مژه نمیزنن!!؟


می گفتیم وطن، یعنی نفس، نفسمونو بریدند.

می گفتیم وطن، ورای نفس، نفسمونوبریدند.

حالا شدی قفس
یه قفس تنگ
هر چه درد جان عمیق تر، پرواز فراخ تر

اینجا وطن من است
آلودگی اش از حد مجاز گذشت
وطن،دیگرنفسی ست که بر نمی آید....

 |

عالیجناب باقالی!

نتیجه سیاسی:
انگلیس توانسته حتا بر باقالی ها نفوذ کند و محاط شود، چه برسد بر دولتمردان ایرانی!

نتیجه شرعی:
خوردن باقالی فعل حرام زمستان امسال اعلام می شود!

نتیجه کشاورزی:
گل پرهم گل پرهای قدیمی وطنی!

نتیجه فرهنگی:
باقالی ها رو انگلیس می بره، مارو احمدی نژاد!

نتیجه اخلاقی:
ای خاک وچوک!

نتیجه شکمی:
ها، زمستون اومد توهم سرو کله ات پیدا شد، جیگر!

 |

اتاقی از تنهایی

یکی از تعاریفی که "جامعه شناسا" از خانواده میدن ، اینه که خانه جایی ست که عده ای شمارو دوست دارند و همیشه در انتظار برگشتن شما هستند.
پدر و مادر من از اون والدین همیشه نگرانند.وقتی میرم از خونه بیرون مدام باید در تماس باشم.4 سالی هست که من موبایل دارم ولی خیلی وقتها برام آیه دق بوده.
من خیلی از اوقات باید در حال گزارش دهی باشم که الان کجام چه میکنم و کی می رسم خونه.و اگه این وسط به خاطر ترافیک یا هر چیز دیگه ای دچار تاخیر بشم و نتونم تماس بگیرم حالم خیلی بده.
و جالبیش هم اینجاست که اگه اونا بعد تاخیر مثلا 10 دقیقه ای من زنگ نزنند، من نگران میشم که چرا زنگ نزدنند!
اینا نه به اعتماد ربط داره و نه به شک در مورد من .بلکه بیشتر برمی گرده به نا امنی در جامعه و پدر و مادری که برگشتن منو به خونه گاهی در حد معجزه می بینند.به مادرم میگم مگه من دارم میرم جبهه که انقدر نگران برگشتن من هستین؟میگه بذار بچه دار بشی می فهمی اونوقت.این جمله که هنوز پدر و مادر نشدی نمی فهمی که منو کشته.
برادرم هم ازین نگرانی ها دور نمونده.با اینکه الان تشکیل خانواده داده ولی اگه بخواد بیاد تهران و برگرده باید خبر بده که رسیده و سالمه. البته با وضعیت جاده های ایران اصلنم نکته عجیب غریبی نیست!

همه اینا یه ور که بقول یکی روی نرو! من راه میرن، گیرهایی که میدن یه ور.
اینکه چرا من تا 25 سالگی نمی خواستم ازدواج کنم رو،درک نمی کردند.هر چی می گفتم من درسم تموم یشه یکم آدم بشم بعد مسوولیت و این حرفا.
بحث های اعتقادی که بماند نمونه اش ماه رمضون امسال که واقعا اذیت شدم.

دو سالی که رفتم طرح انقدر گاهی آرامش داشتم که نمی خواستم برگردم خونه که البته مهمترین دلیلشم همین بود که من رفتم که بتونم خودمو دوراز خانواده یکم بسازم و اعتماد بنفسمو بدست بیارم.امکان نداشت برم بیرون، حالا برای حتا یک کار جزیی مثل خرید و حس نکنم که چقدر خوبه که وقتی دیر می کنم روی گوشی موبایلم کلمه " هوم" نمی افته.انگار کلی بند و طناب از رو وجودم برداشته شده بود وگرنه کدوم دیوونه ای قبول می کرد 2 سال تو محیط بیمارستان بغل سردخونه و اورژانس زندگی کنه .خود مادرم میگفت فلانی از خونه فرار کرد! و خوب گاهی آسون نیست که تو جنبشو داشته باشی و نخوای که ازین آزادیهات استفاده نکنی.اینکه ارزشهامو خوب دسته بندی و تعریف کردم واسه خودم، شاید بزرگترین لطفی بود که درحق خودم کردم اون موقع.

اکثر برنامه های مهمونی و عروسی دوستاموبارها کنسل کردم، چون به اوقات تلخی آخر شبش نمی ارزیده.
ورزشو ول کردم چون می دونستم برای مسابقاتی که میخوام برم شهرهای دیگه هم اونا اذیت میشن و هم خودم وگرنه من الان تو تیم ملی والیبال باید می بودم.

این چهارشنبه مرخصی گرفتم تا یکم خونه استراحت کنم، یعنی واقعا به شکر خوردن افتادم.چرا موندی خونه؟همکارت اذیت میکنه؟چرا درس نمی خونی؟چرا نهار کم خوردی؟
بقیه اوقات هم همینه.حالا که خونه ای اینکارو بکن.حالا که خونه ای اینکارو نکن.چرا چیپس می خوری؟چرا انقدر کتاب و سی دی می خری؟چرا چرا چرا؟؟؟
به پدرم میگم من احتیاج به یه سفر دارم میگه بیا با هم دوروز بریم شمال یا بچه ها دلشون گرفته پاشو برو یه سری به خواهرت بزن!خواهر من کجاست، شهر قرو قیام، قم!

اینا یه ور تمام برنامه هایی که قاچاقی با خلاقیتی که به دست اوردم با استرسهاش یه ور.
و چیزی که تو این وسط از هر چیزی بیشتر زور داره اینه که همشون به اسم دلسوزی محبت و توجه گذاشته میشه.
پدرم آدم جالبیه، جایی که فکر کنه اشتباه کرده با گل با یه کادو یا هر چیزی میاد عذرخواهی بارها گل بوده که روی کیبوردم گذاشته و من حس می کنم بعد همه ی جنجالها و دعواها شاید واقعا دست خودشون نیست.شایدم از روی محبته ولی به پدرم میگم چرا همیشه محبتهای شما رو من باید با استرس و دم در خونه احساس کنم؟!

بارها نشستم و با آدمها و پدر و مادرای دیگه صحبت کردم از هم سنهای خودم که ببینم،با اونا چه جوری برخورد میشه در خونه و اونا چه عکس العملی دارند.
اینکه یاد بگیرم در عین اینکه حرمتشونو داشته باشم ولی بتونم کار خودمم بکم.ولی واقعا یه جاهایی جواب نمیده.توی یه قسمتهایی خودتو شهیدم بکنی فایده نداره که نداره!

اوایل سال انقدر اعتماد به نفسم در مورد یکسری مسایل اومده پایین که رفتم پیش روانشناس.اشک می ریختم و حرف می زدم.آخرش برگشته بهم میگه تو هیچ مشکلی نداری من باید با والدینت صحبت کنم.
تا حالا امتحان نکردم که بگم ولی مادرم با اینکه خیلی هم اهل برنامه های روانشناسیه از کتاب و رادیو و تلویزیون ولی بعید می دونم قبول کنه.

می دونین صحبت یه نسله که اختلاف سنیشون زیاده و هر کدوم توقع دارند که اون یکی درکش کنه.و مهمتر از همه اینه که پدر و مادر بچشونو تا آخر عمر بچه می بینند مخصوصا اگه مجرد باشه.چون در مورد پدر و مادر خودم دیدم که تا وقتی خواهرام و برادرم نخواهند حاضر نیستند که تو زندگیشون دخالتی بکنند.ولی سهم من به عنوان یه آدم کم تجربه تر و البته فرزند بودن چقدره؟ شکی نیست که میشه بهتر ازینا هم عمل کنم، ولی اثر گذاری روی آدمهای با این سن و سال یکم سخته نه؟

می دونین جنبه های دیگری از قضیه روهم شامل میشه.مثلا من 17 سالم بود که مربیم یک شب منو بعد از مسابقه به جای دم خونه نزدیکیهای خونه پیاده کرد، چون دیرمون شده بود و وقتی دو تا پسر تو اون شب لعنتی بمن حمله کردند ، من هیچ وقت نتونستم باهاشون در میون بذارم چون می دونستم ممکنه امتیازاتی ازم گرفته بشه و چقدر اثر بدی اون حادثه روی من گذاشت، بماند که فقط تونستم برای خاله ام عنوانش کنم...و خیلی از موارد ازین دست که یه مشورت می تونسته پیامدهای بدتری داشته باشه که ترجیح دادم گفته نشه.

هر وقت کسی می پرسه تک فرزندی بودن خوبه یا نه من میگم نه.مخصوصا اگه از تیپ والدین من باشند.
این نگرانی و گیر دادن ها باید بین بچه ها پخش بشه.اون وقت حالت نرمالتری به خودش می گیره .چون تو خیلی از پدر و مادرا این مسیله رو می بینم.
من از 12 سالگی تو خونه تنهام و مدام از پدر و مادرم به اتاقم پناه بردم. و هنوز سر این مسیله دچار مشکلم که چرا 90% اوقات من تو اتاقم سپری میشه و چرا بیرون نمیام که البته خودش مشکل سازشده، ولی خودشون بودند که منو گریزون کردند ومن تنها شانسی که اوردم اونقدر به خودم مسلط بودم که به خاطر شرایط خونه تن به یه ازدواج سرسری ندم.

یکی از کارهایی که از اون موقع انجام دادم توقعاتمو از پدر و مادرم لابلای خاطراتم نوشتم که اگه روزی بچه دار شدم یادم نره.الان که سی سالمه و هنوز دارم می نویسم یکی از مهمترین توقعاتم اینه که انقدر درک کنند که حتا به خاطر خریدهای شخصیم بهم گیر ندند.
یعنی کلا گیر ندن!!
می دونم که اونا هم ازین وضعیت راضی نیستند.می دونم که گاهی با صحبت خودم یا خواهر برادرام اوضاع کمی بهتر میشه می دونم این وسط یک سری حرمتها شکسته میشه ولی ولی ولی...

می دونم که دختر پسرای دیگه ای مثل من کم نیستند.یکم به جای صحبت از ریش احمدی نژاد و بکارت و انرژی اتمی ازین تجاربتون بگین.ببینیم که هر کسی تو خانواده اش از چه کاتالیزورایی استفاده می کنه که نه سیخ بسوزه نه کباب.
من موندم که فرزند خوب بودن انقدر سخته؟


*
می دونم پراکنده گویی شد.دلم می خواست این بحث رو تو فضای منطقی تری باز می کردم، ولی خیلی کم اوردم تو این قسمت خیلی.
مگه نمیگن خونه باید اولین جایی باشه که آدم باید بهش پناه ببره پس چرا؟!

 |

رژیم غذایی و افسردگی

ویژگی بیماری افسردگی:
احساس شدید ودایمی غم، بدبینی وعدم علاقه به زندگی می باشد.به طوری که این احساسات آنقدر درفرد شدید می شود که ممکن است ادامه فعالیت های روزمره را برای وی غیر ممکن سازد.
اختلال در نظم خواب، بی اشتهایی و کاهش میل جنسی رانیز می توان به علایم افزود.
ازعوامل ایجاد کننده این بیماری می توان به رویدادهای تنش زا در زندگی، مانند مرگ عزیزان، از دست دادن شغل، بازنشستگی و نگرانی های مالی اشاره کرد.

علایم بیماری:
مهم ترین علایم بیماری، تداوم حالت غم و افت روحی زیاده از حد فرد است.از علایم دیگر می توان به اضطراب، لذت نبردن اززندگی، کمبود انرژی، خستگی، عدم تمرکز کافی، کم بودن حس عزت نفس،عدم اعتماد به نفس، احساس گناه و بدبینی نسبت به آینده اشاره کرد.تمایل به خود آزاری و خودکشی نیز ممکن است به ذهن فرد خطور کند و یا این که آنرا به مرحله عمل در آورد.هم چنین ممکن است خواب بیمارآشفته شودو اشتهای وی نیز کاهش یابد.

غذاهای مفید:
ممکنست رژیم غذایی به تنهایی علاج افسردگی نباشد، اما اگر با درمانهایی که توسط پزشک تجویز می شود توام شود، می تواند مفید واقع بشود.

جو، که خاصیت ضد افسردگی آن شناخته شده است.خوردن جو به شکل حلیم یا آش برای افرادی که خلق افسرده ای دارند، درمانی موثر است.
کلم بروکسل، کلم پیچ، کلم سیاه، مارچوبه، اسفناج و لوبیای چشم بلبلی، همگی منابع غنی فولات و ویتامین بی هستند.افسردگی نشانه ی متداول کمبود فولات است.مشاهده شده است که کمبود فولات در بدن رابطه مستقیمی با عدم اثر بخشی داروهای ضد افسردگی نظیر بازدارنده های سروتونین دارد.
صبحانه همراه با غذاهای فراهم آمده از غلات، نان و عصاره مخمرها که با اسید فولیک غنی شده باشند، باعث افزایش سطح ویتامین بی در خون می شود.
(تک ماکارون، ماکارونی هایی داره که با ویتامین های گروه بی غنی شده است).

گوشت لخم و شیر کم چرب منابع خوبی از ویتامین " ب شش "می باشند که بدن برای تبدیل اسید امینه ای به نام تریپتوفان به سروتونین ناقل پیام های عصبی( که مسئول بهبود روحیه فرد هستند بدان نیازمند است).نتایج آزمایش ها نشون داده که میزان ویتامین "ب شش" در افراد افسرده بسیار کمتر از افراد عادی می باشد.

غذاهایی که از خوردنش باید اجتناب کرد:
شکر، عسل، شیرینی ها، بیسکویت کیک و نوشیدنی های شیرین باعث افزایش ناگهانی قند خون می شوند که اغلب به دنبال آن حالت « پایین افتادن» قند خون دست می دهد.

مصرف پنیر،گوشت جانوران شکاری، عصاره های گوشت و غذاهای حاوی آن، ماهی شور، ترکیبات پروتینی اسانس دار و نوشابه های الکلی برای کسانیکه از داروهای بازدارنده" مونو آمین اکسیداز" استفاده می کنند، منع شده است.

همون جورکه دیدین افسردگی رابطه مستقیمی باکمبود خانواده ویتامین های بی داره.چند وقت پیش براتون رژیم غذایی در زمان فشار روحی و اضطراب رو نوشتم، اونم به همین صورت بود .
یه بار دیگه لیست غذاهایی که ویتامین بی زیادی دارند را براتون اینجا می نویسم تا با مصرفش مشکلات ناشی از فشار روحی و افسردگی رو به کمترین مقدارش برسونین.

سویا،جودوسر،کنجد،بادام زمینی،عدس،قلوه گوسفند،سبوس گندم،نان فرانسوی،استیک دنده با گوشت گاو،گوشت گوسفند بی چربی سردست، ماهی هور و حلوا،لوبیا چیتی، پودر
کاکایو، کاکایو همراه با آسپارتام (نوعی شیرین کننده)،ماکارونی، برنج، بستنی،موز، زرده تخم مرغ، جگرسفید گاو، گوشت گاو کم چربی و پرچربی، رولت گوشت با کرفس و پیاز، تخم بلدرچین.


*در مورد آسپارتام که الان در ایران شیرین کننده نوشابه های رژیمیه، یه نکته مهمی هست و اونم اینکه در کشورهای دیگه استفاده ازش منع شده ودیگه از رده خارجه، چون استفاده مداوم ازش، با اجازتون خنگی میاره!

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger