آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

اتاقی از تنهایی

یکی از تعاریفی که "جامعه شناسا" از خانواده میدن ، اینه که خانه جایی ست که عده ای شمارو دوست دارند و همیشه در انتظار برگشتن شما هستند.
پدر و مادر من از اون والدین همیشه نگرانند.وقتی میرم از خونه بیرون مدام باید در تماس باشم.4 سالی هست که من موبایل دارم ولی خیلی وقتها برام آیه دق بوده.
من خیلی از اوقات باید در حال گزارش دهی باشم که الان کجام چه میکنم و کی می رسم خونه.و اگه این وسط به خاطر ترافیک یا هر چیز دیگه ای دچار تاخیر بشم و نتونم تماس بگیرم حالم خیلی بده.
و جالبیش هم اینجاست که اگه اونا بعد تاخیر مثلا 10 دقیقه ای من زنگ نزنند، من نگران میشم که چرا زنگ نزدنند!
اینا نه به اعتماد ربط داره و نه به شک در مورد من .بلکه بیشتر برمی گرده به نا امنی در جامعه و پدر و مادری که برگشتن منو به خونه گاهی در حد معجزه می بینند.به مادرم میگم مگه من دارم میرم جبهه که انقدر نگران برگشتن من هستین؟میگه بذار بچه دار بشی می فهمی اونوقت.این جمله که هنوز پدر و مادر نشدی نمی فهمی که منو کشته.
برادرم هم ازین نگرانی ها دور نمونده.با اینکه الان تشکیل خانواده داده ولی اگه بخواد بیاد تهران و برگرده باید خبر بده که رسیده و سالمه. البته با وضعیت جاده های ایران اصلنم نکته عجیب غریبی نیست!

همه اینا یه ور که بقول یکی روی نرو! من راه میرن، گیرهایی که میدن یه ور.
اینکه چرا من تا 25 سالگی نمی خواستم ازدواج کنم رو،درک نمی کردند.هر چی می گفتم من درسم تموم یشه یکم آدم بشم بعد مسوولیت و این حرفا.
بحث های اعتقادی که بماند نمونه اش ماه رمضون امسال که واقعا اذیت شدم.

دو سالی که رفتم طرح انقدر گاهی آرامش داشتم که نمی خواستم برگردم خونه که البته مهمترین دلیلشم همین بود که من رفتم که بتونم خودمو دوراز خانواده یکم بسازم و اعتماد بنفسمو بدست بیارم.امکان نداشت برم بیرون، حالا برای حتا یک کار جزیی مثل خرید و حس نکنم که چقدر خوبه که وقتی دیر می کنم روی گوشی موبایلم کلمه " هوم" نمی افته.انگار کلی بند و طناب از رو وجودم برداشته شده بود وگرنه کدوم دیوونه ای قبول می کرد 2 سال تو محیط بیمارستان بغل سردخونه و اورژانس زندگی کنه .خود مادرم میگفت فلانی از خونه فرار کرد! و خوب گاهی آسون نیست که تو جنبشو داشته باشی و نخوای که ازین آزادیهات استفاده نکنی.اینکه ارزشهامو خوب دسته بندی و تعریف کردم واسه خودم، شاید بزرگترین لطفی بود که درحق خودم کردم اون موقع.

اکثر برنامه های مهمونی و عروسی دوستاموبارها کنسل کردم، چون به اوقات تلخی آخر شبش نمی ارزیده.
ورزشو ول کردم چون می دونستم برای مسابقاتی که میخوام برم شهرهای دیگه هم اونا اذیت میشن و هم خودم وگرنه من الان تو تیم ملی والیبال باید می بودم.

این چهارشنبه مرخصی گرفتم تا یکم خونه استراحت کنم، یعنی واقعا به شکر خوردن افتادم.چرا موندی خونه؟همکارت اذیت میکنه؟چرا درس نمی خونی؟چرا نهار کم خوردی؟
بقیه اوقات هم همینه.حالا که خونه ای اینکارو بکن.حالا که خونه ای اینکارو نکن.چرا چیپس می خوری؟چرا انقدر کتاب و سی دی می خری؟چرا چرا چرا؟؟؟
به پدرم میگم من احتیاج به یه سفر دارم میگه بیا با هم دوروز بریم شمال یا بچه ها دلشون گرفته پاشو برو یه سری به خواهرت بزن!خواهر من کجاست، شهر قرو قیام، قم!

اینا یه ور تمام برنامه هایی که قاچاقی با خلاقیتی که به دست اوردم با استرسهاش یه ور.
و چیزی که تو این وسط از هر چیزی بیشتر زور داره اینه که همشون به اسم دلسوزی محبت و توجه گذاشته میشه.
پدرم آدم جالبیه، جایی که فکر کنه اشتباه کرده با گل با یه کادو یا هر چیزی میاد عذرخواهی بارها گل بوده که روی کیبوردم گذاشته و من حس می کنم بعد همه ی جنجالها و دعواها شاید واقعا دست خودشون نیست.شایدم از روی محبته ولی به پدرم میگم چرا همیشه محبتهای شما رو من باید با استرس و دم در خونه احساس کنم؟!

بارها نشستم و با آدمها و پدر و مادرای دیگه صحبت کردم از هم سنهای خودم که ببینم،با اونا چه جوری برخورد میشه در خونه و اونا چه عکس العملی دارند.
اینکه یاد بگیرم در عین اینکه حرمتشونو داشته باشم ولی بتونم کار خودمم بکم.ولی واقعا یه جاهایی جواب نمیده.توی یه قسمتهایی خودتو شهیدم بکنی فایده نداره که نداره!

اوایل سال انقدر اعتماد به نفسم در مورد یکسری مسایل اومده پایین که رفتم پیش روانشناس.اشک می ریختم و حرف می زدم.آخرش برگشته بهم میگه تو هیچ مشکلی نداری من باید با والدینت صحبت کنم.
تا حالا امتحان نکردم که بگم ولی مادرم با اینکه خیلی هم اهل برنامه های روانشناسیه از کتاب و رادیو و تلویزیون ولی بعید می دونم قبول کنه.

می دونین صحبت یه نسله که اختلاف سنیشون زیاده و هر کدوم توقع دارند که اون یکی درکش کنه.و مهمتر از همه اینه که پدر و مادر بچشونو تا آخر عمر بچه می بینند مخصوصا اگه مجرد باشه.چون در مورد پدر و مادر خودم دیدم که تا وقتی خواهرام و برادرم نخواهند حاضر نیستند که تو زندگیشون دخالتی بکنند.ولی سهم من به عنوان یه آدم کم تجربه تر و البته فرزند بودن چقدره؟ شکی نیست که میشه بهتر ازینا هم عمل کنم، ولی اثر گذاری روی آدمهای با این سن و سال یکم سخته نه؟

می دونین جنبه های دیگری از قضیه روهم شامل میشه.مثلا من 17 سالم بود که مربیم یک شب منو بعد از مسابقه به جای دم خونه نزدیکیهای خونه پیاده کرد، چون دیرمون شده بود و وقتی دو تا پسر تو اون شب لعنتی بمن حمله کردند ، من هیچ وقت نتونستم باهاشون در میون بذارم چون می دونستم ممکنه امتیازاتی ازم گرفته بشه و چقدر اثر بدی اون حادثه روی من گذاشت، بماند که فقط تونستم برای خاله ام عنوانش کنم...و خیلی از موارد ازین دست که یه مشورت می تونسته پیامدهای بدتری داشته باشه که ترجیح دادم گفته نشه.

هر وقت کسی می پرسه تک فرزندی بودن خوبه یا نه من میگم نه.مخصوصا اگه از تیپ والدین من باشند.
این نگرانی و گیر دادن ها باید بین بچه ها پخش بشه.اون وقت حالت نرمالتری به خودش می گیره .چون تو خیلی از پدر و مادرا این مسیله رو می بینم.
من از 12 سالگی تو خونه تنهام و مدام از پدر و مادرم به اتاقم پناه بردم. و هنوز سر این مسیله دچار مشکلم که چرا 90% اوقات من تو اتاقم سپری میشه و چرا بیرون نمیام که البته خودش مشکل سازشده، ولی خودشون بودند که منو گریزون کردند ومن تنها شانسی که اوردم اونقدر به خودم مسلط بودم که به خاطر شرایط خونه تن به یه ازدواج سرسری ندم.

یکی از کارهایی که از اون موقع انجام دادم توقعاتمو از پدر و مادرم لابلای خاطراتم نوشتم که اگه روزی بچه دار شدم یادم نره.الان که سی سالمه و هنوز دارم می نویسم یکی از مهمترین توقعاتم اینه که انقدر درک کنند که حتا به خاطر خریدهای شخصیم بهم گیر ندند.
یعنی کلا گیر ندن!!
می دونم که اونا هم ازین وضعیت راضی نیستند.می دونم که گاهی با صحبت خودم یا خواهر برادرام اوضاع کمی بهتر میشه می دونم این وسط یک سری حرمتها شکسته میشه ولی ولی ولی...

می دونم که دختر پسرای دیگه ای مثل من کم نیستند.یکم به جای صحبت از ریش احمدی نژاد و بکارت و انرژی اتمی ازین تجاربتون بگین.ببینیم که هر کسی تو خانواده اش از چه کاتالیزورایی استفاده می کنه که نه سیخ بسوزه نه کباب.
من موندم که فرزند خوب بودن انقدر سخته؟


*
می دونم پراکنده گویی شد.دلم می خواست این بحث رو تو فضای منطقی تری باز می کردم، ولی خیلی کم اوردم تو این قسمت خیلی.
مگه نمیگن خونه باید اولین جایی باشه که آدم باید بهش پناه ببره پس چرا؟!

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger