آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

ز م س ت و ن

کمک کنین هلش بدیم، چرخ ستاره پنچره
رو آسمون شهری که ستاره برق خنجره
گلدون سرد و خالی رو، بذار کنار پنجره
بلکه با دیدنش یه شب، وا بشه چند تا حنجره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره

تو شهرمون آخ بمیرم، چشم ستاره کور شده
برگ درخت باغمون، زباله‌ی سپور شده
مسافر امیدمون، رفته از این جا دور شده
کاش تو فضای چشممون، پیدا بشه یه شاپره
به ما که خسته‌ایم بگه، خونه‌ی باهار کدوم وره

کنار تنگ ماهیا، گربه رو نازش می‌کنن
سنگ سیاه حقه‌ رو، مهر نمازش می‌کنن
آخر خط که می‌رسیم، خطو درازش می‌کنن
آهای فلک که گردنت از همه‌مون بلند تره
به ما که خسته‌ایم بگو، خونه‌ی باهار کدوم وره؟

عمران صلاحی


اما همه ی ما احتیاج به تشویق داریم.احتیاج داریم یکی، رنجی را که می کشیم ببیند دستی به سرمان بکشد ما را در آغوش بگیرد و به ما بگوید که با جرأت داریم مقاومت می کنیم.

در تو توان زیادی را می بینم. منبع بزرگی از انرژی مثبت. فقط کسی نبوده که این را بدون حسادت با قاطعیت به تو بگوید. زانوهای تو این توان را دارند که آدمی محکم روی آنها گام بردارد.با بغل کردن آنها، از آنها زانوی غم درست نکن.
یادت باشد که هر درختی که بیفتد آن طرفترش اره ها انتظارش را می کشند.

فکر می کردم قدرت کلمات دیگه در من اثر گذار نیست.ولی وقتی ای میلای این مهربان نادیده رو،ازونور دنیا روزی چند بار می خونم، یادم میاد که من اینم.

نمی دونم چند بار دیگه روزا و شبایی مثل دیروزم قراره تکرار بشه و آیا طاقتشو دارم؟


چند سال پیش که خیلی نماز شبو دوست داشتم، یه شب در عین ناراحتی زیاد، نیت کردم به اینکه خدا برام یه منبع آرامش و امنیت انسانی برام قرار بده.
به محض اینکه نیت کردم و شروع کردم به خوندن، دو تا دست بزرگ رو پشت خودم حس کردم.انقدراین تماس قوی بود،که با ترس پریدم جلو و به پشت سرم نگاه کردم.هیچی نبود ولی حس اون دست ها مدام با من بود.دستهایی که انگشتانش روی شونه هام بود و انتهاشون تا تو کمرم می رسید.
من اون دستها رو هفته ها با خودم داشتم، مثل دوستی که دستشو حلقه کرده دورتون و میگه نگران نباش، من هستم،کاری که دیروز تو خیابون رکسانا برام کرد.
و چقدر،اون دست های خیلی بزرگ، برا من آرامش داشت...تجربه ای که دیگه تکرار نشد.
واقعا حیف...

روش های قبلی که به خودم آرامش و امید می دادم، مثل کوچه علی چپ!و لودگی،دیگه جواب نمیده، و مقابل خودم به ا س ت ی ص ا ل رسیدم.قبلا ته دلم غم بزرگی بود و کلی فشار، ولی مدام می گفتم خدارو شکر هم آرامش دارم و هم خواب خوب...این دوتا هم ازم گرفته شده.اگه مواظبشون نباشم، احساسات و شخصیتم هم به باد میره.

انقدر خودخواه شدم که آدمارو تو نگرانی از خودم فرو می برم، نمی دونم بیشتر یه نیازه یا یه خودخواهی و سادیسمی؟

دلم دوتا دست مهربون و گرم از جنس واقعیت میخواد،به همون بزرگی که شونه هامو بگیره و تکون بده و به مهربونی بگه،هی نرگس، اوضاع این جور نمی مونه ها.
باورش برام سخت شده، خیلی سخت...

*باید شبا بیام روزنه هاتونو بدزدم!البته با زبون خوش هم پذیراییم!!!
* اینم بگم با یه لبخند کوچولو برین:
میگن کمال تبریزی بعد از موفقیت تو فیلم مارمولک، قراره بره قم، فیلم مدرسه ی مارمولک ها رو بسازه!

اینم جریان فوت شفیع! حالا برم بیام بعدا حالتو می گیرم میلاد!

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger