آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

ما و پدرو مادرامون

مادربادستی گهواره و با دستی عالم را تکان می دهد.
ناپلئون

این مطلب در ادامه پست" اتاق تنهایی من" نوشته شده، مخصوصا کامنتها.اگه نخوندینش یه نگاهی بندازین که اصل موضوع دستتون بیاد.
اول که می خواستم بنویسمش، کمی شک داشتم چون داشتم به نکات خصوصی زندگیم اشاره می کردم ولی از وقتی که تصمیم گرفتم بدون توجه به بعضی قضاوت ها، بازتر بنویسم، دیدم ضرر که نکردم هیچ، بلکه باعث شده حالا چه تو کامنتها و چه با ای میلها متوجه بشم که چقدر زندگی ها در عین تفاوت آدم ها می تونه شبیه به هم باشه.
ای میل های خوبی داشتم و صحبت های توچت و حضوری باعث شد یه جمع بندی کنم که در کمال شرمندگی،روم به دیوار! نتونستم کوتاه تر ازین بنویسم و ترجیح دادم یک جا همه نوشته بشه ولی تا سه روز دیگه مطلبی روش نمی نویسم.
فقط، ترو خدا بخونیدش، خیلی براش انرژی گذاشتم!!!

کامنت ها رو که نگاه می کردم، میشد آدم ها را به سه دسته تقسیم کرد.1/ کسانی که هنوز در خونه پدری هستند،2/ کسانی که مستقل شده اند و3/ کسانی که خودشون در نقش پدر و مادرند.
برای اینکه پیوستگی مطلب و طولانی بودنش خسته تون نکنه، مطالب رو به صورت نکته هایی نوشتم.اینا نظر منه و می تونه با نظرات شما مخصوصا پدر و مادرا تفاوت داشته باشه!

*رفتن پیش روان شناس
با فرض اینکه حرف من و امثال من در مورد برخوردها در 80% موارد درست و بدون جبهه گیری باشه، می تونه راه حلی باشه.ولی در سن های بالا خیلی آسون نیست که شما والدینتون رو راضی کنین که برند پیش روان شناس تا وقتی که، خودشون لزومشو حس کنند.

*اعتدال در سلیقه ها
خب هم ما که فرزندیم باید یه جاهایی کوتاه بیایم، وهم پدر و مادر.بالاخره باید یه همزیستی مسالمت آمیز رو پیشه کرد که این لازمه اش درک و داشتن روابط صمیمانه بیشتره.
با رفتن توی اتاق و دست کشیدن از خواسته ها مشکلی حل نمیشه.ولی یه چیزی که من تو ذهنمه ، اینه که والدین قبل از فرزندان هستند و می تونن بچه هاشونو به یه چیزایی عادت بدهند، حالا وقتی فرزندی میخواد بر اساس سلیقه خودش که اکثرا متفاوت با نظر اوناست ، عمل کنه، تا چه حدی این آزادی و شاید حقو بهش میدن که خودش باشه؟اصلا یادشون میاد جوونی هاشون؟

*آمادگی برای والدین خوبی شدن
بچه هایی مثل من دقیقا از اون دسته آدم هایی هستند که تا وقتی که شرایط والدین شدنو نداشته باشند ، دست به این عمل نمی زنند.می دونند که عدم درک بچه، چه اثراتی که نمی تونه روی روح بچه بذاره.
یه جورایی احساس مسوولیتشون زیاد میشه که این به احتمال زیاد اثرات مثبتی هم خواهد داشت در نوع تربیت.

*نظارت و تماس
راوی عزیز اشاره کرده بودند که در طول روز شاید تا 6 بار با دخترشون تماس می گیرند.شکی نیست که این نگرانی و استرس والدین می تونه به طرق مختلفی خودشو نشون بده.اگه صرف این باشه که کجایی و چیکار میکنی که طرف روانی میشه!ولی وقتی میشه جور دیگه ای هم صحبت کرد، چرا نکرد؟مثلا اینکه می تونه دادن یه خبر از خونه یا فامیل باشه و یا درخواست برای خریدی، درعین حال که با زیرکی طرف هم کنترل میشه.

*حمایت خواهر و برادر یا اعضای فامیل
خب من به نوبه ی خودم بارها ازین مسیله استفاده کردم.مخصوصا اگه به دست اوردن موردی خیلی برام حساس بوده.عموما هم تاثیر خوبی داشته.وقتی شکایت پدرمو هم پیش مادربزرگم بردم معمولا جواب گرفتم.
حالا به هر دلیل که پدرو مادرای ما احترام بزرگتراشونو بیشتر دارند،و اگه حرفشونم خیلی منطقی نباشه، معمولا راحت تر می پذیرند.

*رشد ضمنی در شرایط محدودیت
نمی دونم کجا خوندم که محدودیت، خلاقیت میاره و واقعا هم همینه. در شرایط سخت گیری انقدر ذهن دنبال یه راه باریکه است برای رسیدن به هدفش، که مدام داره خلق میکنه.
دوستی اشاره کرده بود که اگه اون سخت گیری ها نبود منم آدم امروز نبودم، درین شکی نیست.ولی همه ی آدمها هم مهم ترین دغدغه ی زندگیشون، رشد نیست.یه سری چیزا مثل یه عقده در درونشون جا خوش میکنه.
تو دورانی که پدرم از عقاید مذهبیم یا به قولی شک هام اطلاع حاصل کرد، من 6 ماه بایکوت بودم.یادمه همش دلم می خواست یه کاری کنم، یه کاری که باعث ننگ خانواده ام بشه.انگار که دارم تصورات پدرمو جامه ی عمل می پوشونم که داشت در مورد م فکرای دیگه می کرد.
اول همش حالت طغیان و عصبانیت داشتم ولی بعدش یاد گرفتم که بخودم مسلط بشم و سعی کنم که با استدلال شخصیت جدیدمو به اونها بشناسونم.(وعجب دوران مزخرفی بود).

*شغل پدرومادر
من که فکر می کنم خیلی اثر گذاره.پدر من دبیر بودند و یکی دیگه از مشاغلشون داوری بین المللی فوتبال بوده.تو وبلاگ قبلیم یه مطلب طنز نوشتم که دادم خودشونم بخونند و جالبیش اینجا بود که می خندیدن و قبولش داشتند.
اینکه من مدام کارت زرد می گیرم و و تا میام توپو بردارم برم سمت دروازه، اون سوت لعنتی میگه که من تو آفسایدم و البته که با کوچیکترین حرکت غیر ورزشی کارم به کمیته انضباطی کشیده میشه واز بازی بعدی محروم میشم!

*بچه اول و آخر
معمولا معتقدند که ته تغاریها باید اوضاعشون بهتر باشه ولی بازم به چیزای دیگه ای وابسته است.
به قول مادر دوستم، من مستضعف ترین ته تغاری ای هستم که دیده!
چون خواهرای من زود ازدواج کردند و برادرم هم دو رشته ی دانشگاهیشو شهرهای دیگه خوند، با خواسته های جوونی که بعد از دیپلم سر از دانشگاه و جامعه در میاره، خیلی آشنا نبودند.یه جورایی اینجور معنا میشد که من توقعاتم زیاده.
ولی اگر وسواس تربیتی روی بچه اول بیشتره، به جاش از بچه ی آخر هم توقع میره که زود بزرگ بشه و به لفظی خیلی از خودش بچه بازی نشون نده.به قراری حوصله ی بی تجربگیهاشو ندارند.

*صلاح و سلیقه
اینکه بعضی دوستان متاهل گفته اند که بعد از ازدواج متوجه شده اند که خیلی از نکات به نفعشون بوده رو من منکرش نیستم .ولی گاهی اعمال نظرها به عنوان صلاح، با خودخواهی و اعمال سلیقه شخصی قاطی میشه.من با این قسمت خیلی مشکل دارم که خیلی هم حساسه و نزدیک به همه.
یکی ازچیزهایی هم که بهش رسیدم اینه که لزومی نداره والدینمو از یکسری اعتقادات و عقایدم مطلعشون کنم که هی مدام بخواهیم در موردش با هم بحث بکنیم.

*اختلاف بین پدر و مادر
تو کارتون" سفر به ماداگاسکار" شیره وقتی وحشی میشد همه دوستاشو به شکل استیک می دید!پدر و مادرا هم وقتی با هم اختلاف دارند بچه هاشونو به شکل کیسه بوکس می بینن!
من قشنگ می بینم وقتی پدر و مادری با هم قهرند گیراشون رو بچه ها بیشتر میشه.
این قسمتو، همتون خوب می دونین چه خبره!

*تفاوتها
اگه پدر ومادرا هر فرزندیو جای خودش ببینند و انقدر مقایسه نکنند، به خدا دیگه انرژی و خاص بودن یک فرزند، نا هنجاری ترجمه نمیشه.

*اثرات جنبی سخت گیری
بچه هایی که شرایطی مثل من دارند معمولا محکومند که کمتر خطا و اشتباه کنند چون خیلی بیشتر به چشم میاد. آدم های مقابلشون هم باید احساس مسوولیت بیشتری بکنند.
این جوری میشه که موردیو به خانواده ات معرفی میکنی و وقتی اون شخص به خاطر مخالفت شدید پدرش جا میزنه، عین یه سرباز بی اسلحه وسط گود تنها می مونی و اونوقته که حس کشتن بعضی پسرا در درونت زنده میشه!

*نقش خواهر و برادرا
گاهی خیلی از کمبودهای تو خونه آدمو خواهر و برادرا می تونند پر کنند، مثلا برادرم منو خیلی تو ورزش تشویق می کرد یا در مورد تحصیل خیلی پیگیر بود.
1 سال بعد از دیپلم من به علت استرس شدید وارده تو خونه اصلا نمی تونستم درس بخونم.این خواهرم بود که منو پیش روان شناسی برد که بر اساس کتاب های وضعیت آخر روی من کار کرد و من تونستم استرسهامو بذارم کنار.
خیلی از بچه های اولو دیدم که با درک فرزند آخر خانواده، تونستند یه چاله هاییو تو زندگیش پر کنند یا به تعریفی پدر و مادرشونو همراهی کنند.

*رو ندادن
نمی دونم اولین بار کدوم فرزندی گند زد به تعریفهای پدر و مادرش که اونا دیگه تعریف بچه هاشونو نکردند و حتا عکسشو به بچه شون گفتند؟!!
بارها شنیدم که پشت سرم پدرم یا مادرم تعریفمو کردند ولی دریغ ازینکه جلوم بگن.ولی هر بار با شنیدنش کلی انرژی گرفتم که پس اونا می فهمند که مثلا اینا یه حسنه و قدر می دونند پس منم سعی کنم که بهتر ازینی که هستم باشم.

*انتقال ترس
دوستانی گفتند که بذار بچه داربشی اون وقت خود تو هم، همین ترسها و استرسهاتو انتقال میدی.
راستش اصلا موافق نیستم.ترجیح میدم که دوست داشتنمو با چیزی غیر از استرس به بچه ام بفهمونم که با والدینش بتونه احساس آرامش و امنیت که همیشه یکی از بزرگترین خواسته های خودمم بوده، لمس کنه.
اگه قرار باشه ما از اون رنج ها و آسیب ها درس نگیریم و منبعی بشیم برای انتقالشون، پس صحبت درس گرفتن از تجربه ها چی میشه؟

و کلام آخر
پدر و مادر دو موجود عزیزند که جایگزینی براشون در زندگی متصور نیست.شما می توانید همکارتونو با کسی دیگر، دوستتونو یا روابط فامیلیتونو با کسی دیگر عوض کنید ولی پدر و مادر فقط همین دو نفرند.
یکتایی در جای خودشون با همه خصوصیات مثبت و منفیشون.در حد شعور و توانایی هایی که سعی کردند و تونستند از زندگیشون کسب کنند که اکثرا هم قابل توجه اند، به عبارتی به تجربه ی جوونی می ارزه.
درست یا نادرست ، بهترین کاری رو که می تونستند در حق ما انجام دادند و میدن.
اگه اینو درک کنیم و خیلی از اوقات از دریچه ی عشق بهشون نگاه کنیم، مسایل آسونتر میشه.
اگه ادعایی داریم به عنوان جوونهای امروزی که ادعای روشنفکری و فهممو ن میشه، پس این ماییم که باید خودمونو با اونا منعطف کنیم که اصلنم کار آسونی نیست، خصوصا برای امثال من.
پاییز پارسال که خیلی بیکاری بهم فشار اورده بود، با خودم شرط کردم که یک ماه فقط در راه رضای اونها باشم و هر چی گفتند بگم چشم.اول ازشون یه حلالیت اساسی خواستم و بعد هم اجرای هدفم.
سوای هرچیزی، تجربه ی خوبی بود.اوایل یه برخوردای دیگه ای بود ولی هر چی می گذشت انعطافشون بیشتر میشد و ازاون جبهشون دست بر می داشتند ولی منم خیلی روی خواسته های خودم داشتم پا می ذاشتم.
ولی به جایی می رسی که می بینی واقعا پدر و مادر چیزی جز مقدار زیادی احترام و کمی محبت نمی خواهند.
خلاصه که ریش و قیچی خیلی جاها دست خودمونه ولی، فکر می کنم اگه من این آگاهی هارو زودتربدست اورده بودم، سالهای گذشته رو بهتر عمل می کردم،و انقدر به تنهایی تو اتاقم پناه نمی بردم. چون هر چی زمانو آدم از دست بده، کار بعدا سخت تر میشه.
اینجای حرفهای منو کامنتهای سعید تایید میکنه!که خیلی به جا صحبت کرده بود و زود و در سن پایینی به نتایج خوبی رسیده.

والسلام!

لینکهای مرتبطی که در موردش نوشتند :
یک ستاره
زمزمه های ذهن من

موقعی که طفل خود را در آغوش گرفتی، ارزش پدر را خواهی دانست.
مثل انگلیسی

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger