با من ای موج پریشان هستی ،اما نیستی
امشب اینجایی و میبینم که فردا نیستی
کوهم و با راس امواجت مدارا میکنم
گرچه میدانم که خود اهل مدارا نیستی
عهد را نابسته محکم میکنی تا چون شکست
حاشا لله یعنی اصلا اهل حاشا نیستی
سست عهدان را همه پیمانه و پیمان یکیست
ای بت پیمان شکن تنها تو تنها نیستی
عشق را بازیچه میدانی و در بازی عشق
یوسفی میخواهی اما خود زلیخا نیستی
من به راه عشق تو مجنونتر از مجنون شدم
گرچه از آغاز راه میدیدم که لیلا نیستی
شاخه گل را مانی از ناماندگاری نزد کس
ماندنی همچون درخت به یک جا نیستی
باز هم زیباترین هستی اما بدان
تو به چشم دیگران انقدر زیبا نیستی
با تو گفتم تا که هستم جز تو چیزی نیستم
بی من ای مسیحا دم مسیحا نیستی
از تو بودم از تو ماندم از تو می مانم ولی
باورم شد راست میگفتی تو از ما نیستی!
*امیدوارم اشتباه ننوشته باشم،شعراز علیرضا شجاعپور.
آرشیو.میل