آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

10 دور طواف نیک

6 فروردین

هیچی به اندازه ی هوای بهارو پاییز، تنهایی تو به رخ نمی کشه، ولی پیاده روی نکردن تو این هوا انگار توهینی به بهار خانمه!
میرم سمت بوستان خیابون 160، بوستانی که تا قبل از وداع همیشه طعم ساندیس، چیپس مزمز و خیارشورخالی و بوسه، می داد.می نشینم روی نیمکتی فلزی که دو سال پیش، ازشنیدن حرف هایمان، حتا یه چروک هم بهش نیفتاده!
اگه پارک امامزاده اسماعیل، اقتدارهدفگذاری و تصمیم گیری بهم میده، اینجا بهم جرات وداع میده، جدایی از روزنه هایی که برای من سوسویی ندارند. با تلفن که حرف می زنم، گربه ای میاد و روبروم می شینه و دستاشو دراز می کنه، انگار می خواد ببینه که ادمی مثل من چه جوری با خودش کنار میاد.
حواسم در حین تلفن مدام به زنی پرت میشه که در عالمی خاص، بوستان را مدام دور می زنه و دور می زنه و دور می زنه.کمی اضافه وزن به توشاید نشان می دهد که هدف ازین چرخیدن ها چیست.
بعد از تلفن بی حس روی نیمکت ولو میشم و به گربه ی روبروم میگم، دیدی؟ اینم مثل بقیه درد داره ولی می گذره. نگاهی به پیله ی دورم می ندازم، هر چی طرف عزیزتره، پیله تنهاییت، ضخیم ترو تنگ تره!

برای فرار از فکر تصمیماتی که گرفتم و بغضی که داره روی گلوم الک دولک بازی می کنه، سر صحبت رو با زن باز می کنم.میگه از راه دوری به این بوستان میاد وهدفش لاغری و ارامشه.توضیح کوتاهی در مورد نحوه ی صحیح پیاده روی بهش میدم و مثل همیشه به قول مریم، دوستم، ازهمه چی مثل رژیم وغذا و خانواده و تحصیل در خارج و ازدواج ، حتما به موضوع خدا می رسیم!
حال خاصی زن داره تا میگه که،" می دونی خانم، من توی این پارک خدا رو دیدم" میگم چطور؟
میگه خواهرم سرطان استخوان پیشرفته داشت، می اومدم اینجا برای پیاده روی، انقدر با خدا حرف می زدم و اشک می ریختم و تمنا می کردم که این خواهر جوون منو نجات بده، تا بعد از 16 دوره ی شیمی درمانی شفا گرفت.
میگه شما توی این پارک چی دیدی که این موقع شب، تنها اینجا نشستی؟ یاد تو می افتم، پیش خودم میگم اگه خدا این زنو اینجا دید، پس چرا ما رو ندید که 2 سال پیش،همن روزا گوشه ای از وجودمونو گذاشتیم و رفتیم؟! اره خب، حتما اون موقع یا داشته یکی از بنده هاشو تاب می داده و یا مواظب یکی از بنده های خوبش بوده که از سرسره با مخ نخوره زمین! ما تو تاریکی بودیم، مارو ندید! اون شب، شبی بود که بهمون ثابت شد همیشه هم صلاح نیست روزنه ای باشه.

بهم میگه در عوض راهنمایی هایی که به من کردی، یه نماز یادت میدم که رنگ غم از چشم هات بره. صبح خیلی قبل تر ازاذان صبح بلند شو و به خدا بگو، من منتظر بودم که تو از خواب بیدار بشی و حرفامو بهت بگم، 11 رکعت نماز ( اینجا مکثی می کنه) مثل نماز شب مثلا بخون و بگو من مصرانه این خواستمو می خوام، نفس من پاکه، به حرفم گوش بده.
بهش میگم من نماز نمی خونم ولی شما که نفست پاکه دعام کن. میگم چند سالیه اوج استیصالو وقتی تجربه می کنم که روی جانمازی ای می شینم که قبلا نماز یومیه روش خونده می شده با بهترین حال ها. حالا تنها خلایی ست که حس میشه.

تا خونه مدام پیش خودم فکر می کنم چرا گفت 11 رکعت، چرا گفت 2 رکعت ،2رکعت، 2 رکعتی ها که، جمعش میشه 10 رکعت!
می رسم دم محل تجمع زرتشتی ها و می بینم حسابی شلوغه، یادم می افته امشب تولد زرتشته، خودمو که روی تخت ولو می کنم، یاد، سیما دوست زرتشتیم می افتم، یک بار نمازشونو برام خونده بود،نمازی که 11 رکعت داشت!
به زنی فکر می کنم ، که خدا رو در پارکی دیده بود که شبی ده دور به دورش طواف می کرد.
گفارش نیک، کردارش نیک، پندارش نیک.

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger