آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

دانشکده مبال!!!

جام جم آنلاين: اولين دانشكده توالت ها به منظور آموزش شيوه هاي مختلف نظافت توالت ها در سنگاپور افتتاح شد. به نوشته عرب آنلاين دولت سنگاپور سعي دارد با اين اقدام تصوررايج نظافت توالت ها وظيفه فقراست را از بين ببرد.
سنگاپور با پرداختن دستمزدهاي بسيار بالا امكان سفر اين افراد به خارج از كشور و فعاليت در زمينه بهداشت عمومي مي كوشد اين تصور را از بين ببرد.ژاك سيم رييس سازمان توالت هاي جهان اين دانشكده را در مركز فناوري پلي تكنيك راه اندازي مي كند. قرار است مركز اين دانشكده در سنگاپور باشد.
دوره آموزشي دانشجويان براي فراگيري شيوه هاي مختلف نظافت در ژاپن برگزار خواهد شد.


فقط فکرشو بکنین؟تازه دوره آموزشیش هم براشون، خارج از کشوره،ساکورا جان میشه بگی ژاپن دیگه چه پذیرشهایی داره؟!

*شاید از گرایشاتش ،مثلا توالت ایرانی هم باشه!!!

*وقتی دانشگاه تغذیه قبول شدم،پدرم به شوخی بهم گفت:آخرشم رفتی رشته سوپورما!
زمانیکه پدرم برا کارشون فیلیپین بودند،رفتگر محلشون یک خانم بودکه مهندسی تغذیه خونده بود!!!دو شغل داشته یکی همین سوپوری،و دیگری در رابطه با رشته ی خودش!توایران عنوان مهندسیشو چند سال پیش برداشتند!

*امروز قراره برم یه جایی قرارداد ببندم،یه شغل دوم در ارتباط با رشته ام،فقط یک مشکل بزرگ دارم و اونم اینکه باید بادیگارد داشته باشم!!!جدی میگما،اگه حدس زدین چه کاری، 2 ساعت اینترنت مجانی تقدیمتون میکنم.

*در مورد اسم بیماری که تو مطالب قبلم زدم،شما فکر نمیکنین اونایی که در اون انجمن قراره کار کنند با یه سرچ ساده تو گوگل،وبلاگ منو پیدامیکنن؟خب بخاطرهمین ننوشتم بابا!

*عجب صبح دیوونه کننده ای بود،من دیوونه این هوام،حتا اگه توی یه پارتیشن بی پنجره به بیرون باشی باز بوی بارونو حس میکنی.یکنفر پیدا نشد دلشو بزنه به دریا بریم 1ساعت راه بریم،این کودکهای آدما چرا همش میخوابن یا در حال گریه اند؟!!
یاد بنفشه بخیر که شبهای زمستون فیروزکوه که بارون می اومد، بعد پیاده روی تو محیط بیمارستان!شرط بندی میکردیم کی بیشتر میتونه زیرناودونها، زیر آب وایسه!

*و در آخرهم یه خسته نباشید گرم به بچه های خبرچین.

 |

هزارویک کلید

شاه کلید زنگ زده ای شدم،بسکه با قفلهای دلت کلنجار رفتم.

 |

نارسیس،الهه ی شانس!

توضیح:بیماری که ازش اینجا به اسم بیماری ایکس نام میبرم نوعی اختلال متابولیکی ارثی ست که بعلت کمبود نوعی آنزیم ،در بدن بوجود میاد.نبود این آنزیم باعث فراوانی نوعی پروتئین درخون میشود که در کودکان باعث اختلال در رشد و عقب ماندگیهای ذهنی میشود.هر چه زمان تشخیص این بیماری زودترو قبل از سه ماهگی باشد ،بهترمیتوان کاهش بهره هوشی در کودکان را کنترل کرد.نان ،شیر و ماکارونی و کلا غذاهای مخصوصی میخورند که از آن پروتین عاری باشد یا خیلی کم باشد.
رژیم درمانی تنها روش درمان در مبتلایان به این بیماریست.
ببخشید که اسم بیماریو نیوردم چون نمیخوام کسی از طریق سرچ به اینجا برسه.

سال 77،کلاس رژیم درمانی،رژیم بیماران مبتلا به ایکس:
استاد:بهتره که رژیمشونوبلد باشین ولی خب چون مثلا ازهر صد هزار تا بچه یکی به این بیماری مبتلا میشه شاید خیلی براتون کارایی نداشته باشه.یه تمرین هم میدم حلش کنید ولی تو امتحان نمیاد!

سال 76،استاد آموزش تغذیه :
من الان ده ساله مطب دارم تا حالا یکمورد این بیماریو دیدم،خیلی روش زوم نکنین!

سال 78،کلاس بیماریهای متابولیسمی :
نشانه های بیماری رو بشناسین که یکموقع رژیم اشتباهی ندیدکه بچه رو دچار خنگی کنید! ولی انقدر این بیماری کمه که شاید تا آخر عمر کاریتون اینمورد به تورتون نخوره!معمولا رژیمشونو از پزشک میگیرن و سراغ شماها نمیان!

سال83،مطب
مریض مبتلا به بیماری ایکس که بعیده به پستم بخوره پس ولش نمیخواد بخونمش!

شهریور 84:
یکی از آشنایان:نرگس خانم، میخواستم شمارو به یه انجمن تازه پا گرفته معرفی کنم برای همکاری.
خب چی هست؟
یه انجمنه برای حمایت از بیماران مبتلا به ایکس!!!

*فعلا همه جارو دارم نشونه های بیماری ایکس میبینم بسکه جزوه ها و رژیمشونو دارم زیر و رو میکنم!!!
*شما فکر نمیکنید الهه ی شانس یونانی ها، خدای نکرده اسمش ،نارسیس "بوده باشه؟!!!

 |

*آشنایی با نزار قبانی

هنگام خواندن این متن جاهایی هست که شما باید با ضمه حرف آخربعضی کلماتو تلفظ کنید و چون امکانش نبوده من نذاشتم ولی در متن کتاب با ضمه های بسیار هست.

شاعر عرب زبان در 21 مارس سال 1922 در دمشق بدنیا آمد.در 21 سالگی نخستین کتاب خود بنام«آن زن سبزه بمن گفت...»را منتشر کرد که چاپ این کتاب در سوریه غوغایی به پا کرد.بسیاری او و شعرهایش را تکفیر کردند و از همان هنگام لقب شاعر زن یا شاعر طبقه ی مخملی را به او نسبت دادند.
قبانی دلسرد نشد و ار آن پس کتابهایی مثل سامبا،عشق من،نقاشی با کلمات،با تو پیمان بسته ام ای آزادی،جمهوری در اتوبوس،صد نامه ی عاشقانه،شعر چراغ سبزیست،نه،تریلوژی کودکان سنگ انداز،بلقیس و چندین کتاب دیگر را منتشر کرد.
اکثر شعرهایش در ستایش عشق دفاع از حقوق زنان لگد مال شده ی عرب است.او یک تنه در مقابل دگم اندیشی جامعه ی عرب به پا خواست زبان کوچه و فاخر را با هم آمیخت لحنی تازه در شعر پدید آوردو با عناصر پا برجای تمام سروده هایش یعنی زن و وطن اشعار عاشقانه-حماسی بی بدیلی آفرید!
کتابی بنام «یادداشتهای زن لا ابالی» را منتشر کرد که دفاعیه ی برای تمام زنان عرب بود.
خود او در اینباره گفته است:
من همیشه بر لبه ی شمشیرها راه رفته ام!عشقی که من از آن حرف میزنم عشقی نیست که در جغرافیای اندام یک زن محدود شود!من خود را دراین سیاه چال مرمر زندانی نمیکنم!عشقی که من از آن سخن میگویم با تمام هستی در ارتباط است!در آب،در خاک،در زخم مردان انقلابی،در چشم کودکان سنگ انداز در خشم دانشجویان معترض وجود دارد!زن برای من سکه ای پیچیده در پنبه یا کنیزکی نیست که در حرمسرا چشم به راهم باشد!من مینویسم تازن را از چنگ مردان نادان قبایل آزاد کنم.

سال 1981 قبانی همسر عراقی تبارش "بلقیس الراوی" را در حادثه بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد.این حادثه ی تلخ در شعرهایش نیز منعکس شد و تعدادی از زیباترین مرثیه های شعر عرب را پدید آورد.شعرهایی چون دوازده گل سرخ بر موهای بلقیس و بیروت میسوزد و من تو را دوست میدارم!
او همیشه اعراب را به واسطه ی بی عرضگی و حماقتشان هجو میکرد.
نزار قبانی سرانجام در سال 1988 در بیمارستانی در شهر لندن خاموش شد،اما تا همیشه عشق،زنان،میهن آزادی را در اشعارش فریاد میزند.

*مقدمه کتاب
باران، یعنی تو بر میگردی،ترجمه یغما گلرویی،انتشارات دارینوش

این شاعرو اولین بار محمد آقا بمن معرفی کردندو من تا حالا دو کتاب شعرشو که پیدا کردم خریدم.یکی همین باران...و بلقیس.حالا نمیدونم چند تا ازش ترجمه شده.
بسیار عاشقانه و قشنگ مینویسه ،اونقدر که با خوندنش دوست دارین زنی میبودید و اینهارو برای شما میسرود!من ادبیات عرب رو خیلی دوست دارم و البته تا مدتی فکر میکردم "ناظم حکمت" شاعر عربه!!!
یک شعر فوق العاده زنانه و قشنگ هم از یک زن عرب، پارسال اینجا نوشته بودم.واقعا سیر نمیشه آدم ازخوندن این شعر.

اینم چند تا از شعرهای نزار قبانی،البته قبلا هم ازش تک و توک اوردم اینجا،شعرها با *جدا شده اند.
*
چشمانت کارناوال آتش بازیست!
یک روز در هر سال
برای تماشایش میروم
و باقی روزهایم را
وقت خاموش کردن آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!
*
رفاقت با تو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با باد دریا و سرگیجه...
با تو هرگز حس نکرده ام،
با چیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده بر سقف کلیسا!
*
چرا تو ؟
چرا تنها تو؟
چرا تنها تو از میان زنان،
هندسه ی حیات مرا در هم میریزی،
پابرهنه به جهان کوچکم وارد میشوی،
در را میبندی من
اعتراضی نمیکنم؟
چرا تنها ترا دوست می دارم میخواهم؟
میگذارم بر مژه هایم بنشینی
ورق بازی کنی
و اعتراضی نمیکنم؟
چرا زمان را خط باطل میزنی
هر حرکتی را به سکون وا میداری؟
تمام زنان را می کشی در درون من
و اعتراضی نمیکنم!
.......................
*
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام!
*
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی که حتا یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!

 |

ب گ ذ ا ر و ب گ ذ ر

بگذار و بگذر
باشه،چشم


مثل معتادی که تو ترک باشه،هرروز و هر روز در حال ترک یاد توام.ولی میدونی ترک کردن هم مثل خیلی چیزای دیگه آداب داره،اصول داره نمیتونی یکدفعه بگی اجی مجی لاترجی و دیگه ...پر!
جنس یاد کلا غلیظ و شیرینه،اگرم عزیز باشه که خیلی چسبنده میشه.مثل شربتی میشه که رو وجودت ریخته شده و نوچ شده ...
فکر میکنی،با چند سال گریه میتونم یادتو پاک کنم؟

بگذار و بگذر
چه جوری؟


چقدر قانون بگذارم،اساسنامه بنویسم،تبصره،تنبیه،تشویق،بیخیالی،سخت گیری،غم،شادی.
قانون که راه دست دل نیست.دل که ترک و منع و گریز بلد نیست،دل اتاق پذیرایی وجوده.
عقل رو نمیدونم بگم کجای وجوده ولی ناظره.
فقط گاهی خیلی عرضه از خودش نشون نمیده،جوگیر میشه و هی وایمیسه دلو نگاه میکنه و میگه هی طفلی دل،طفلی دل.
بیچاره چو منی که ناظر تو شدم .لاکردار بد مهربونی بد.

بگذار و بگذر
باشه ولی میدونی:


مگه هوس بود؟گناه بود؟سنگین بود که بذارمش و برم؟
سبک بود،عشق بود،محبوبترین مهمون اتاق پذیرایی بود.ازاونا که سه روزه دوست نداری غیبش بزنه،ولی میزنه.بدجورم میزنه.

بگذار و بگذر
بی انصاف،سخته،سخته...

یادش بخیر،نفهمیدم اونموقع استاد چی گفت .هنوزمهمون خیلی عزیز نداشتم که گفت:یاد،آدمو مریض میکنه.
آره راست گفت ،منم مریضم،باورت بشه یا نشه بعضی روزا علایم مرگ دارم.گوشهام در خلا بی عشقی مدام سوت میکشه و دستهام بی حرارت دستی داره از سرما سیاه میشه.
این نبضه که به زور باید لمسش کنم تا یادم بیاره که جزو مرده ها محسوب نمیشم.

بگذارم و بگذرم
دلم میخواد،باور کن.

زنده به گورم کردن و اون قوم هنوز داره نفس میکشه و دل هوا میکنه.
و من که زیر این تیره خاک یاد تو دارم خفه میشم.



*شاملو تو چی کشیدی که گفتی
ای دوریت آزمون سخت زنده به گوری
ای دوریت آزمون سخت زنده به گوری
ای دوریت آزمون سخت زنده به گوری

آری باید گذاشت و رفت ،باید رفت باید...
*چهارشنبه هوا برای نفس کشیدن خیلی کم بود،چرا هیچ کس تا حالا بمن نگفته بود،که لباس جا مونده مهمون غیب شده رو بوییدن خفگی میاره؟؟؟

 |

بهترین فرصتم!

کاش ساکت بشه ،انقدر داد نزنه،اونکه میدونه من چه آرزویی دارم،همین چند دقیقه پیش بهش گفتما.
اه بسه تروخدابیخیال،انقدر جوش نزن،بیا پیشم،بغلم کن.الان بهترین وقته،حیف که نمیتونم داد بزنم که آخه تو چقدر بی مرامی رفیق.
فایده نداره،حالا هی داد میزنه کمک کمک.یادش رفته که من همیشه دلم خواسته تو طبیعت بمیرم اونم تو دل کوه.حالا که اتفاقی پرت شدم پایین، پس بیخیال بابا.
داره بهترین فرصت زندگیمو ازم میگیره!
یکی ساکتش کنه این مزاحمو!

 |

سوپر فیمینیسم!

یک مرد بدون زن مثل ماهی بدون آب است،اما یک زن بدون مرد،مانند یک ماهی بدون دوچرخه است!

گلوریا استاین

 |

هفتگانه!

اول:
دم صبح یعنی ساعت 7/20 دقیقه تو آسانسور به افتخار خودت یه قر بدی،آی میچسبه آی میچسبه!

دوم:
اگه تو وبلاگستان 10 نفر اینجوری مینوشتن روحیه من یکی کلی عوض میشد!

سوم:
ناز خاتون که چند وقتیه ایرانه بالاخره با هماهنگی بقیه موفق به دیدارش شدیم. .جمع چهار نفره دلچسبی بود که با بودن در کنار غرفه های غذاهای بین المللی بسیار بیاد ماندنی شد!!!آخ که چه حالی میده یکی دیگه هماهنگ کنه و ای میل بزنه و آدم مثل خانما پاشه بره!!!یکی از بچه های وبلاگی از بچه های دبیرستانمون از آب در اومد.چه دنیای کوچیکی داریم واقعا.
برای نازخاتون یک کیسه از سبزیهای باغچه برده بودم.اینروزا بد جورکیمیاست!از بس که خوش ذوق بود اول بوشون کرد، بعد هم یه مقداریش روخورد، و آخر هم یه نعناع انداخت تو لیوان آبش.اون نعناعه تو لیوان خشگل دیده میشد ولی به بچه ها گفتم اگه بره این لیوان تو آشپزخونه،کارکنانش جیغ میزنن که وای وبا!!
ملاقات با کسانیکه از خارج میان ایران فوق العاده برام جالبه،همیشه چشم اندازهای جدیدی رو برا آدم رو میکنن و کلی چیز یاد میگیری.
خواهر یکی از دوستانم بعنوان تشویق، که تو رشته ی دامپزشکیش در دانشگاه تهران اول شده بود فرستاده بودنش انگلیس.6ماه بعدش
که برگشت واقعا یکی دیگه بود.بهش گفتم تو رفته بودی گاوای انگلیسیو بررسی کنی! چرا انقدرخودت رشد کردی!

اگه یکی خواست پولاشو در راه خیر و شادی دل نرگسی خرج کنه لطفا منو دعوت کنه به غرفه های کافی شاپ جام جم!!
البته که من جنبه رفتن به چنین جاهاییو ندارم.تصورشو بکنین غرفه های غذاهای ایتالیایی،روسی،سوییسی،آسیایی و...کنار هم باشه تازه نمونه غذاهای پخته شده جلو میز چیده شده باشه.یه چیزی در حد فجیع!

چهارم:
امروز تولد بوعلی سیناست.یکی از افتخارات ایرانیها. هر وقت میگن بوعلی سینا چهره ی امین تارخ میاد جلو نظرم!برید و به پزشکهای دورو برتون که واقعا در مقابل خدماتشون ،حق مادی چندانی دریافت نمیکنن وکلا یه حرفه ی عشقیه مثل معلمی، تبریک بگید مخصوصا پزشک وبلاگستان!
آی که این حرفه چه کسانیو که از من دور نکرده!!!
امروز غیر از بوعلی سینا تولد رکسانا هم هست مبارکش باشه!!گفتم تو چرا انقدر نابغه ایی،نگو...!

پنجم:
دلخوشی جدید و عجیبی اینروزا دارم و اونم شنیدن اذان نابهنگام مرحوم آقاتی(اذان شبکه 5) از دریچه کولر اتاقمه.اصلنم دیوونه نشدم و بعضی شبها بدون اینکه منتظرش باشم بعد از نیمه شب صداشو بوضوح میشنوم.

ششم:
من ازون آدمهای خوش شانس روزگارم.چرا که همیشه آدمهایی دوروبرم هستند که آغوششون برای پناه دادن تو سرمای بدبیاریها بروی من بازه.
دوسشون دارم زیاد.

هفتم:
قول داده ام
هنگام شنیدن نامت بی خیال باشم!
از این قول در گذر
چرا که با شنیدن نامت
صبر ایوب را کم دارم
برای فریاد نزدن!

نزار قبانی

 |

خوابهای طلایی

*علی اسم مستعار شخصی میباشد.

یه دریای آبی پهناور بود. من و علی و دختری زیبا روی یک صخره بزرگ و سیاهرنگ وسط دریا ایستاده بودیم.دختر لباس حریر نازکی بر تن داشت با موهایی بلند.با اشاره ی دست دختر،علی به داخل آب میرفت ولی اون دریای آروم و بی موج ناگهان با خشونت اونو به صخره میکوبیددفعه چندم که علی داشت به تشویق دختر به داخل دریا میرفت،بهش گفتم تو نباید بهش توجه کنی تو نباید تو این دریا شنا کنی.
ولی اون گوش نکرد .بمحض اینکه آمد به داخل آب بپرد باز موجی ولی اینبار خیلی کوبنده اورا به صخره سیاه کوبید،بطوریکه تا مدتی بیهوش بود.دختر هم با حالت مرموزانه ای به او نگاه میکرد و لبخند میزد.با ناراحتی رفتم بالا سر علی و بهش گفتم :چرا حرفمو گوش نمیدی؟الان زمانی نیست که تو بری تو این دریا.پشتش زخم عمیقی بوجود اومده بود با اشاره به اون گفتم تو باید الان فقط به زخمت برسی ،این دخترو ول کن.
وقتی علی دور شد ،من رفتم تو اون دریاو باآرامش زیادی در وسعت آبی زیبایی که جلو روم بود شروع به شنا کردم.

صبح وقتی از خواب بیدار شدم،شک نداشتم که این خواب با جزییاتش برای علی حامل پیام و نشونه است.علی یکی از کسانیکه بود که تو کلاسهای روانشناسی موسسه...شرکت میکرد و بخاطر ورزش خاصی که میکرد مورد توجه بچه ها بود.من حتا باهاش سلام وعلیک هم نداشتم ولی خواهرشو میشناختم.
تو اولین فرصتی که دیدمش رفتم جلوو گفتم من یه خوابی براتون دیدم.خواب رو که تعریف میکردم با توجه زیادی گوش میکردوهی قیافه اش درهم میرفت.وقتی حرفهام تموم شد با تعجب زیادی گفت این خواب خیلی واضحه ولی چرا شما باید این خوابو ببینید؟
بهش گفتم میدونید که پیام خوابتون ازفرد خواب دیده مهمتره.
چند ماه بعد،ازدوستم که همکلاسی خواهرعلی بود، شنیدم که علی اونموقع با دختری دوست بوده که عاشقش بوده وباهاش قصد ازدواج داشته ولی اون دختر بعد از ضربه های عاطفی که به علی میزنه،چنان ضررمالی بهش میزنه که کارش به کلانتری و زندان میکشه .بعد اون جریان یک بار به خواهرش گفته بوده که اون خواب فلانی هشدار خیلی قوی برای من بوده که من بهش توجه نکردم.


خواب برامن جذابیت زیادی داره،مخصوصا که درحوزه کمک و دادن نشونه برادیگران باشه و البته گرفتن انرژی برای خودم.
رویاهای عجیب زیاد داشتم و دارم.آدمهایی رو میبینم که بعدا در واقعیت ملاقاتشون میکنم و یا از وقایع آیندشون مطلع میشم. ولی اینکه چرا خوابهای مربوط بخودم انگار باید در حد یک خواب بمونن باعث رنجم میشه.
پارسال یکسری ازین خوابهای سریالی که در مورد یکنفر دیدم بدجوری احساساتمو به بازی گرفت.انقدر خوابها واضح و جالب بودند که نمیشد بی تفاوت ازشون بگذری.
اگه یادتون باشه من حتا نوشتم که خواب دیدم احمدی نژاد رییس جمهور شده با همه خفقانی که ازش انتظار داریم و با این کابینه اش معلومه که چه خبره!
سالهاخوابهامو مینوشتم که این خودش یکی از دلایل مهم بیاد آوردن خوابهاست ولی ماههاست که دیگه بهشون دلخوش نمیشم ویکی از بهترین منابع انرژیمو از دست دادم.چون بد ضربه ای خوردم.الان یه جورایی وقتی برا خودم خواب میبینم،بیشتر میترسم تا ذوق کنم!
مرز بین واقعیت وخواب ورویاوآینده ازدستم خارج شده وبا دیده شک بهش نگاه میکنم.ومن هنوزدارم خواب میبینم و صبح که بیدار میشم میمونم که اعتماد تاچه حد؟؟؟

*اگه منبع خوبی از شناخت خواب و در حوزه ی خواب میشناسین ممنون میشم معرفی کنید .البته نه این تعابیر این سیرین و این مایه ها!یا کتاب یونگ.

 |

گور بابای روزنه

1/ نه روز مادرو دوست دارم نه روز پدر.دبیرستان که بودیم روز مادر یه کارت پستال میدادن بهمون سر کلاس که ببریم برای مادرامون.یک سال وقتی تو شادی و خنده ی گرفتن کارت ،صدای گریه یکی از بچه ها ی بی مادراومد و هممون حالمون گرفته شد،دیگه مزه نداد.
روز پدر هم همینطوره،وقتی آدمهای بزرگش دلشون میگیره برا نبود پدرشون از بچه هایی که تعدادشون هم کم نیست چه توقعی میشه داشت؟خواهر خودم که با دو تا پسرش این روز یا تو جاده است یا تو سفر.میگه تلویزیون نبینن ،یادشون بره،یادشون بره آخرین بار که پدرشونو دیدن ،شبی بود که جلوشون رو به قبله خوابید و نفسش دیگه بالا نیمد.آدم کوفتش میشه وقتی دو تا از وبلاگیا پدر و مادرشون فوت شدند ،بیاد اینجا تبریک روز مادر و پدر بگه.واقعا به دل شکسته ی مخصوصا بچه های کوچیک یتیم می ارزه ،این هلهله و شادی روز پدر؟؟

2/خونه خوشبختانه یا بدبختانه کنسل شد!فعلا که فقط سبزی خونه ی ما خوردن داره.در خدمت باشیم!

3/چند روزه یه افغانی رو میبینم که سوژه خیلی خوبی برای عکسه.تصورشو بکنین دست راست نداره و آستین خالی آویزونه،اونوقت روی دست چپش چند تا نون سنگگه.با نگاهی معنی دار هم بهم خیره میشه.
اینجور مواقع همیشه یاد شعر سیمین یهبهانی می افتم:
شلوار تا خورده دارد، مردی که یک پا ندارد
خشم و نفرت در نگاهش ،یعنی تماشا ندارد


4/ تا حالا اسم و فامیلتونو تو ارکات سرچ کردین؟من از اداره آموزش و پرورش چهار محال بختیاری سر دراوردم!!!

5/راستی چرا تو ارکات لزبینها و پاکستانیها منو اد میکنن!???

6/کسی که میخواد خودشو به بی خیالی و کوچه علی چپ بزنه جناب پورج خان بنظر من یادگیری هجا که هیچی، باید یه دوره ببینه.وگرنه دچار نتایج بدتری میشه.مثل الان من که تو خیابون و اتوبوس هم نمیتونم جلو انقلابات درونیمو بگیرم!واقع بینی و مبارزه با افسردگی از همه چی بهتره.ولی خیلی سخته.دیگه بجایی رسیدم که هر اتفاق خوبی تو زندگیم برام حکم معجزه رو پیدا کرده.
ازون سختتر برخورد با آدمهاییست که توقع همیشگی روزنه ازت دارن.من از همینجا دیگه میگم ،من یه آدم دپرسم،نگید اون نرگس چی شد و چرا اینجوری هستی و تلخی و بی حوصله ای و ...من تلخ و سرد و بیحوصله و شدیدا نا امیدم.این فشارهای تکراری گفتنی و نگفتنی دیگه امونی نذاشته برام.باورای مذهبی یه دوره ای،متا فیزیک یه دوره ای،آدمها یه دوره ای،روانشناسی یه دوره ای ،خودت با تقلا یه دوره ای،کمک کننده است...موندم چه غلطی کنم .دیگه حوصله ی کمک کردن بخودمم ندارم.منم مثل خیلیای دیگه...بچه مثبتم کجا بود آقا خره!
شرمنده مفهوم روزنه رو گم کردم.سخته خدارو فقط بخاطر خودش دوست داشتن.


دسته کلیدی شدیم
از آنوقت که فهمیدیم
اینهمه در را برای ما بسته اند.

مسعود...

*من فعلا اینجوری مینویسم اگه دلت گرفته ،نخون دیگه اینجارو دوست من.اون ندای درون مثبتم فعلا خفه خون گرفته .
همه روزنه ها هم گوربگور شدن و البته حوصله و اخلاق خوش من!

 |

لیلی ،بی مرامی!

خیلی قبلنا میگفتی:یه قدم بیای طرفم ،ده قدم میام طرفت،میرفتی تو بیابونها و مجنونهای بیقرارتو صدا میکردی و میگفتی آهای منم لیلی تون،بعد دوباره غیب میشدی.
توی بیابون با یه بوته خار خودتو نشون میدادی،تو دریا با یه راه خشک،نجات بخش میشدی،با ضربه پای طفلی،چون رودی گوارا جاری میشدی.
معجزتو تو عصای یک پیر مرد،یه دست نوشته یا تو دستهای یک مسیح رو میکردی.
حالا زمونه عوض شده لیلی،بعد کلی خواهش والتماس ازهفت تاآسمون باید بگذریم،از روی دریاها و بیابونها و بیایم و هفت دور،دورت بگردیم تا تو رویا بهمون بگی:هی مجنون تو کجا اینجا کجا،من همه جا هستم!
برمیگردیم،یادمون مونده،خودت گفتی که من همه جا هستم،منم همه جایی باهات حرف میزنم ولی تو همه جایی جوابمو نمیدی،حتا یه جا،رو نشونم نمیدی.
لیلی بی مرامی،بی مرام
زمونه هی بد و بدتر میشه و مجنون هی بی چاره و بی چاره تر.مدام با خودش فکر میکنه نکنه تو فقط تو بیابونهایی؟وقتی با یه بوته خار،با مجنونت حرف میزنی،منکه میون تاک و گل انار ویاس و ختمی ام،چرا پس صداتو نمیشنوم؟یا تو زبونت عوض شده وامروزی فقط نجوامیکنی یا من عقب مونده ونفهم شدم.
هی لیلی نامهربونی نامهربون
دوره افسانه وناز گذشته،ظرف بعضیاروخیلی داری میشکونی،مجنون امروزی خودش خرد و شکسته است.ظرف شکسته حالیش نیست،دو کلمه حرف حساب دلش میخواد بشنوه.

لیلی ظرف شکن،پر کن جام را،پرکن...

 |

لا فتی الا علی

آمده ام تا گلی پيشکشت کنم،
امّا تو لايق ِ همه ی باغ ِ منی،

باغ ِ من از آن ِ تو باد.

تاگور

*تولد حضرت علی و روز پدر رو به پدران و آقایون وبلاگستان تبریک میگم.

 |

من قاضی،تو قاضی؟!

*بابا شماها دیگه کی هستین؟فکر کنم اگه دستتون میرسید منو از شرکت اخراج میکردید که دیگه خرمگس معرکه نشم نه؟!!واقعا جالب بود که شماها طرف اونارو گرفتین،بدون اینکه بشناسیدشون.
منم فکری نکردم،بیشتر تعجب کردم و تا ظهر برا دختره از طریق مسنجر جوک فرستادم ،بلکه رنگ و روی پریده اش برگرده سر جاش بنده خدا!

**یکبارم اینجا بعد از عید خبر اومد که پسر 4ساله یکی از همکاران افتاده تو حوض و مرده.تا خودش بیاد شرکت انقدر بنده خدارو قضاوت کردند که چه پدر و مادر بی مسولیتی و آخه آدم که چشم از بچه بر نمیداره و اووووف کلی حرف زدن.کم بودند کسانیکه میگفتند نمیشه قضاوت کرد.
پدر سوگوار وقتی اومد همه فهمیدند که نزدیکش بودند و بلافاصله بچه رو از آب گرفته بودن ولی طفلی خودش از ترسی که افتاده بوده زهره ترک شده بوده و ایست قلبی علت فوتش بوده نه خفگی!

***دستشویی طبقه ما چند هفته پیش جابجا شد یعنی برای آقایون شد خانمها و بالعکس.یه بار که من 1 ساعت بیشتر از حد معمول مونده بودم،موقع رفتن یکسر رفتم دستشویی که کرم ضد آفتاب بزنم و یکم آرا بیرا بکنم(آرایش)!!.وقتی رفتم تو یک لحظه حس کردم کسی اونجا ست با اینحال ایستادم جلو آینه و مقنعه رو زدم بالا وبا صبر و حوصله وزمزمه ی آهنگ "جان مریم"داشتم کارمو میکردم که یکدفعه در یکی از توالتها از پشت سرم باز شد و یکی از مهندسهای قدیمی و کله گنده شرکت،خیلی دستپاچه اومد بیرون.منو هم که با اون وضع دید با خنده گفت :خانم فلانی خودتونو ناراحت نکنین،ما دختر عمو پسر عموییم!!!(هردومون سیدیم) و من یادم نبود دستشوییها عوض شده و با دستپاچگی زیادی رفت بیرون.
منم مبهوت مونده بودم که این کجا بودو من داشتم چه کار میکردم و چی میخوندم!و از عکس العملش که خیلی هم با هم رودروایسی داشتیم ،حسابی خندم گرفته بود.
تازه تصورشو بکنین بیچاره چقدر منتظر مونده بوده تو دستشویی!

وقتی اومدم بیرون ،پیش خودم گفتم اگه کسی مارو پشت سرهم میدید که از دستشویی خانمها خارج شدیم چه قضاوتی میکرد؟


****من واسه خودم جمله ای دارم که بخودم میگم "اگه مردی بشین کارای خودتو قضاوت کن".
ولی بازم گاهی نامرد میشم!!!
اونکه قاضی مقدس بود بعد ازینهمه قضاوت ترورش کردن دیگه نوبت ما برسه چی میشه!

 |

معما

این قسمت بدلایل امنیتی و حیثیتی پاک شد!
قسمت دوم:
این بحث قضاوت کردن ونکردن چند سالی هست که منو درگیر خودش کرده.
خب بما میگن که آدمها رو قضاوت نکنیم.خدا که سر منشا هر روحیه و قاضی اصلیه بنده هاشه،اگه بخواد هر بنده ایشو قضاوت کنه که مدام باید در حال تو سری زدن به پس سر بنده های خلافکارش باشه!

دکتر هلاکویی تو یکی از سخنرانیهاش میگه ما ایرانیها "یک متر" دستمونه که همش داریم با اون بقیه رو قضاوت میکنیم.اگه کسی از در میاد تو، تمام وجودشو قضاوت میکنیم،ا دماغش چه گنده است.موهاشو ببین مدل چی زده،چه اخمی کرده،لباسشم که اطو نشدس و ...عین یه سگ این قضاوت های ما می افته بجون بقیه و وقتی هم کسی نیست و بیکاریم می افتیم بجون خودمون.
خب من پذیرفتم قضاوت خیلی کار خوبی نیست.تمریناتی داشتیم که مثلا 3دقیقه برنامه ی تلویزیون نگاه کنیم بی هیچ قضاوتی.امتحان کنید.مشاهده ی مطلق ...خیلی سخته.ذهن همش میره میگرده یه نکاتیو در میاره،مخصوصا اگه بخواد قیاس هم بکنه.
وقتی قضاوتی در کار نباشه،شما نکاتیو میبینین که در گذشته نمیدیدین.اینکه مثلا دوستتونو صرف یه انسان که دفعه ی اولتونه مشاهدش کنید و جالبه که این کار باعث میشه شما علاقه زیادیو به طرف احساس کنید چون چیزهای نو تری میبینین.مخصوصا ذهنهای ما که همش درگیر نکات منفی و نقایصه.شاید بهمون دلیلی که میگن قدرت انرژی منفی از مثبت بیشتره.

ولی چیزی که برام خیلی جالب بود بعد ازین قضیه،وقتی من فقط شمارومشاهده میکنم بدون قضاوت،چیزهای جدیدی هم ازتون یاد میگیرم.مثلا اگه من شمارو بعنوان یه آدم بد اخلاق قضاوت کردم و گذاشتم کنار دیگه هر حرکتی از شما سر بزنه ،تحت عنوانه یه آدم بداخلاقه پس من محبت یه آدم بداخلاقو هم نمیتونم راحت درک کنم یا حتا متوجهش بشم.پس ضرراصلی مال منه.یعنی با قضاوت من میام خودمواز یکسری شخصیتی طرف خودمو محروم میکنم و البته یادگیری رو.

آدمی رومن باهاش برخورد داشتم که اوایل حس میکردم خودخواهه،هی بخودم گفتم قضاوت نکن ،قضاوت نکن.بعد از مدتی این مسیله خودخواهی یه ضربشو بمن زد.
بعد که نشستم فکر کردم ،موندم که بالاخره در عین اینکه آدم باید تجزیه تحلیل کنه درعین حال نباید قضاوت کنه و در یک قالبهای بخصوص طرفو بگذاره.
من هنوز مرز بین قضاوتو و این تجزیه تحلیلو نتونستم پیدا کنم.
ما هر چقدر هم که بخودمون تسلط داشته باشیم بازم این ذهن ما درگیر این مسیله میشه.

*بارها نتیجه قضاوتهام ،عجیب غریب از آب در اومده،بخودم میگم تو قاضی باهوشی نیستی پس ساکت!!!بنظر من قضاوت یه دامه که خودمون طعمه ی اصلیشیم.

 |

رویاهایت بی حرارت عشق من میمیرند!*

توی شرکت ما یه آقایی هست که من حس میکردم یه جوریه.برخورداش یه مقدار بی ادبانه و توذوق زننده بود ولی کسی هم اعتراضی نمیکرد.
تازگیا شنیدم این آقا جراح قلب بودند و همکار دکتر ماندگاروبقدری در کارش تخصص و مهارت داشته که وقتی دکتر ماندگار نمیتونسته به عملی برسه میسپرده به ایشون.سه سال پیش این آقا حین یک عمل قلب خودش میره تو کما و وقتی به هوش میاد دیگه نه اجازه جراحی بهش میدن و نه طبابت.بقولی میگن مخش تکون خورده!
حالا داره تو شرکت ،تو بخش مکاتبات با کشورهای خارجی کار میکنه.
وقتی میگن آدم از فردای خودش خبر نداره،همینه.
حالا میشه گفت خدا زده پس کلش یا میشه گفت شاید قرار بوده باعث مرگ کسی بشه و یه عمر عذاب وجدان داشته باشه و یا...خیلی فکرا میشه کرد.ولی در هر صورت شرایط سختیه .آدم از سمت یه جراح برسه به یه مترجم معمولی!
کتاب جراح دیوانه رو خوندین؟یکی از جالبترین کتابهایی بود که تو دوره نوجوونیم خوندم.


**تا حالا کسی اینجوری براتون کامنت گذاشته؟
دخمر بد ترکیب !تو خودت نقل و نباتی!!چنین کامنتی فقط از یه آقا خره بر میاد!خیلی خندیدم.واقعا هم که یه وبلاگ با کامنتهاش جلوه و قشنگی میگیره،البته نه کامنتی که توش فحشه و تندی میری پاکش میکنی یا بی احترامیه.
حرف قالب شد.چند باربهم گفتند که قالبت خیلی قشنگه و جالب طراحیش کردی.باید بگم کارمن نیست مال دوستی تو بلاگ اسکای بود که گفت یه قالبی میسازم که تو دنیای مجازی جدید و تک باشه و قشنگ هم درستش کرد.
میدونم دوست نداره به وبلاگش لینک بدم یا اسمی ازش ببرم ولی باید بگم حتا بعد ازیک سال خودم انقدراینجارو دوست دارم که دلم نمیاد عوضش کنم.با اینکه ازش بیخبرم ولی دستش درد نکنه،خوش سلیقه یود کلا.

***مطلب ساکورا رو در مورد معروفترین ایرانی درژاپن بخونید.
نوشته های این دخمله هم معرکه شده تازگی.
اینم لیست کسانیکه قراره رو اعصابمون در 4سال آینده راه برن!لینک از پابرهنه برخط
شاهین از شهاب بارون و ماهیگیری در سد لار نوشته. ازش توقع عکسهای بیشتری داشتم.
اگه به کوه علاقمندین از صعود اورست ایرانیان میتونین ازین وبلاگ اطلاعات کاملی بخونید.
عمو علی هم از توله سگ نوشته!!البته از نوع شکاریش ،قابل توجه عمو اسد و بیلی!

چند روز پیش
یکنفر زنگ زده اشتباهی خونه ی ما.گفته مجید آقا خودتی؟پدرم گفتند اشتباه گرفتین.طرف گفته،مجید آقا خونه ای؟بازم پدرم گفتند آقا اشتباه گرفتین ما مجید نداریم.طرف باز گفته، ا مجید آقا پس خونه نیستی!!!
بنده خدا لهجه داشته اونم خفن!

*تیتر از نزار قبانی

 |

قهرمان پشت پرده

با این نوشته ی این آقا خیلی موافقم.
قهرمانتر از گنجی زیاده.قهرمانهایی که برای دفاع از کشورشون جونشون رو گذاشتند و اگه شیمیایی و جانباز شدند ،سالهاست که دارن آب میشن و مبارزه میکنند.یه مبارزه ی مخفی.چرا یادم رفته خواننده ای دارم که تو 15 سالگی جبهه رفته و شیمیایی شده و حالا چند ساله با مرفین دردشو ساکت میکنه و بیصدا میره بیمارستان میخوابه ،که دکترا بهش بگن فقط امید زنده نگهت میداره؟
ما قهرمان مثل گنجی،ستم کشیده مثل زن گنجی و بچه هایی مثل گنجی که الهی یتیم نشن زیاد داریم نداریم؟؟
کسانیکه سالهاست زنده اند ولی حتا از رو تخت نمیتونن بلند بشند و یا حتا حرف بزنن؟
کی برای اینها داد میزنه ؟کی پتیشن درست میکنه کی نامه مینویسه،کی بعیادتشون میره؟ کی ...؟،تعدادشون چند برابر گنجیه؟
تا حالا فیلمی از آسایشگاههای این آدمها دیدین؟تا حالا دیدنشون رفتین؟دیدین مثلا کسیو که 15 ساله رو تخت افتاده و نمیتونه حرف بزنه؟منکه دیده بودم یادم رفته بود قهرمانهای پشت پرده ی کشورمو...
مرسی که یادم اوردین مظلوم زنده وقهرمانتر از گنجی هم هست،گفتم قهرمانتر.

وجدان مورد نظر،موجود نمیباشد،لطفاتلنگرنزنید!

*حال و هوای اینجارو عوض میکنم.
**لطفا یه نگاهی به لینکدونی بندازین.
***بحثی که تو کامنتهای مطلب قبلی بود خیلی بهم مزه کرد.به نتایجی هم رسیدم. قابل دونستین پاسخهاتونم بخونین.
****بجون آقا! نمیخوام سیاسی بنویسم ولی همش پاچمو میگیره!بچه قمم دیگه!اونم نوه...!اوه اوه!

 |

خیالت لطفهای بیکران کرد

اول مرسی از لطف مریم که واقعا دوست داشتم میدیدمش.
مرسی از لیدی که هیچکس مثل اون تو دنیای مجازی نمیفهمه که من چقدر مثل خودش گوسفندم.واینو با این متن خوبش نشونم داد!
و مرسی از علی آقا که درد اصلی این دو هفته منو فهمید.
مرسی از غریبه که یه حامی واقعیه وخیلی عزیزه برام.
مرسی از بهار که با یه قرار و چند تا فیلم بدیدنم میاد.
مرسی از دوستانی که منو تحمل میکنن و رعایتمو میکنن و با آفلاین و ای میل احوالمو جویا شدن.
نمیخوام غمگین و خسته باشم ولی بالاخره ازینروزا هممون داریم.امکان سفرو فعلا ندارم وگرنه بیش از هر چیزی بهش احتیاج دارم
.به خونه هم نمیخوام فعلا فکر کنم،جز اینکه لذت روزهای آخرشو ببرم.

گاهی آدم نیاز داره خودشو تو وبلاگ بریزه بیرون..
وگرنه من بجای درددل، یه گپ ساده و شادو ترجیح میدم.
درددل جا داره اونم وقتیکه شما بتونید راهکاری بگیریدوگرنه وسعت میدید به مشکلات خودتون.
اینارو برا خودمم دارم لالایی میخونم!

مي‌خواهم بگويم ما آغشته به دردي هستيم كه مال ما نيست...
هميشه همين‌طور بوده تراژدي، درد، اندوه، مرگ و تمام سياه بختي‌ها اصيل‌تر و ماندگارتر و پايدارتر بوده‌اند. من نمي‌توانم در برابر آنچه كه هست مقاومتي داشته باشم نه من نه هيچ شوخ خوش خيالي مثل من... اما باور كني يا نه موجوداتي مثل وودي آلن و چارلي چاپلين جذاب‌تر مردمي‌تر باورپذير‌تر انساني‌تر و كامل‌تر از.... هستند.
چيزي به من ثابت شده هر چه بغض‌آلود تر باشم به نظر كامل تر بزرگتر داناتر و بهترم و هر چه مست‌تر و سبك‌تر باشم به نظر بي‌ارزش تر نادان‌تر حقيرتر و بدترم... ولي من با كمال ميل تن به اين حقارت مي‌دهم همان‌طور كه وودي آلن را مي‌پرستم همان طور كه چاپلين همانطور كه.... *

اینو چند ماه پیش "روهام "تو وبلاگش نوشته بود.واینم نکاتی بود که بذهن خودم رسید.

همیشه فکر میکنم چرا ما تصوری که از آدم های پردرد داریم بزرگتر و بهتر از آدمهای شاده.همیشه آدمهای شاد رو سرسری تر میگیریم و فکر میکنیم درونشون عمق ندارند.
با این حال دوست داریم آدمهای شادی باشیم ولی از ژستهای غمگین و همیشه متفکر،استقبال بیشتری میکنیم.وقتی سرحال و شادیم و احوالمونو میپرسن رومون نمیشه بگیم سرحال و توپیم،ترجیح میدیم بگیم، بد نیستم.وقتی هم که کسی میگه عالیم،میپرسیم جدی میگی یا مسخره میکنی؟!شادی رو مدام در طبقه ی اطفال و بی خیالها دسته بندی میکنیم و فکر میکنیم مال یه آدم رشد نیافته است ،یکی که هیچی حالیش نیست.
یادمه یکی از نوشته های "نقطه سر خط" 285 بازدید کننده داشت و فقط 3 تاکامنت خورده بود و چیزی جز جالب بود حرفی برای گفتن نداشت.چهارمیش هم خود من!
تو همین دنیای مجازی از نابهنجاریها و ناراحتیها نوشتن یعنی که تو خیلی حالیته ولی اگه طنز بنویسی ،میگن اینکه الکی خوشه ،نمیدونه دوروبرش چی میگذره.نگاهی به تعداد وبلاگای طنز نویس بندازیم متوجه میشیم که چقدر همه ی استعدادها در قالبی غیر از طنز خلاصه شده.
بمن بگید که چرا وجهه ی غم و تلخی پیش ما عمق بیشتری داره؟در صورتیکه مدام هم دوست داریم شادتر باشیم و بزرگترین آرزویی هم که برای هم میکنیم اینه که شاد باشیم!

و من بازم به این فکر کردم که چرا پستهای غمگین از مطالب طنز و بقیه مطالب کامنتهای بیشتری داره؟


واقعا چرا برای شادیها و شاد بودن خلاقیتمون کمه؟؟؟

 |

اهالی زندگی

تو ماشین ازش صحبت میکردند.میگفتند که 30 سال پیش با شوهرش تو کافه رستوران پدرشون خدمتکار بودند.زن مهربون و مهمون نوازیه، وتعریف چایی هاش که خیلی خوردن داره.سه ماهی هست که شوهرش فوت شده و حالا تنها زندگی میکنه با یه زن بیوه شیرازی که یک اتاقشو بهش ماهی 15 هزار تومن اجاره داده.
گفتند هر وقت می آییم شمال یه سری بهشون میزنیم.تازه فهمیدم جریان اونهمه پارچه های نو و لباسهای دست دوم صندوق عقب ماشین چیه.

یه خونه با دیوارهای سیمای توی یک کوچه بلند خاکی.
جوجه اردکها دارند از زیر پام بق بق کنان در میرند که خودمو در آغوشی از مهربونی و لبخند پیرزنی میبینم که بروی غریبه ای باز شده.اسمش منظره،کمی ریزه میزه است ،با چشمهایی که تو قابی از چروک به خنده اش معنای دیگه ای میده.
منتظر چایی تعریفی منظر هستم ،ولی منظر که خسته ی خونه تکونیه،اینکارو به بیوه شیرازی میسپره.رنگ چای رو که میبینم پشیمون میشم از خوردن ولی یاد حرف مامان می افتم "شاید تنها وسیله پذیرایی بعضیا از تو فقط یه چای باشه پس حتما بخور که دل میزبان نشکنه".
منظر خیلی خوشحاله از دیدن همراهان من و با شور داره از کاراش تعریف میکنه و روزگارش.از خونه تکونی اخیرش میگه و از سفر آتیش به مکه و از جای خالی حسن که یکدفعه بغض میکنه و اشکش سرازیر میشه،به شوخی نکته ای از حسن میگه و میزنیم به خنده،با چشمهای خیس دولا میشه تو صورتم و میگه"من گریه میکنم ،تو چای بخور".
تمام سبزی حیاط پشت هاله ای از اشک تار میشه.
موقع خداحافظی سه جای صورتمو میبوسه و برام آرزوی خوشبختی میکنه.بیوه شیرازی میاد جلو و میگه میشه من شمارو ببوسم؟سفت بغلش میکنم و اونم تو گوشم میگه"ما خیلی غریبیم،بازم بیاید دیدنمون."

به قبرستون روستا میریم،واسه خودش جنگلیه.راست گفتن،قبر حسن جاش خیلی خوبه.دنبال قبر خالی میگردم،دلم حس زندگی از اون نوع میخواد،ولی دریغ ازحتا یک قبر خالی.
چرا فکر کردم اینجا میشه قبر خالی پیدا کرد؟اینجا همه چیز طبیعیه،کسی برای رفتنش چاله نکنده!همه از اهالی زندگی اند.
یاد بهشت زهرای خودمون می افتم که ردیف به ردیف قبرها آماده اند،انگاری که میخوان زنده ها رو هم قورت بدن.
آخه تو شهر آدم از زندگی سیر شده زیاده!

تو راه برگشت منظرو میبینیم که با یه اردک زیر بغل سر کوچه ایستاده.از پنجره تو ماشین خم میشه و میگه"2 تا اردک بیشتر ندارم الان،یکیش مال من،یکیش مال شما.

اینبار چشمهام منظرو زلال و شفاف میبینه،مثل جوی آبی که تا دم روستا،صداش تو گوشمون بود.

3 تیر
روستای کامنگار کولا،از توابع آمل

 |

بلای زلف سیاهت بسر نمی آید

صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد


کارمو باید تو این یکی دو هفته اخیر تحویل بدم.دلشوره دارم،آسون نبود توی رشته ی غیر از خودت کار کنی،بالاخره تسلط لازمو نداری،مخصوصا که بعضی از همکارانت هم زیر پاکشیت کنند!هی میگم تجربه است تجربه است تجربه.
خیلی احساس خستگی میکنم،شبها زود میخوابم ولی صبح که بیدار میشم میبینم هنوز خسته ام،معلومه که جسمی نیست،روانیه.باز آلرژی عود کرده،یک سال فقط رهام کرد.سرفه هام انقدر شدیده که گردن درد و سردرد مداوم دارم.کلاس آواز و تمرین هم کنسل...این یکی دیگه خیلی زور داره،خیلی داشتم باهاش عشق میکردم!هیچ جوره عشق به رنگ چشمهام نمیاد!
دلم چیزهایی میخواد که امکان وجودشون در حال حاضر نیست،پس نخوام سنگینتره.حس میکنم همش دارم خودمو گول میزنم تا کی دووم بیارم نمیدونم.ولی خوب، موثر بوده تو روحیه ام ،حسش میکنم.
از صحبت با آدمهای صامت پشت مونیتور خسته شدم، نمیدونم چراغمو برا کی دارم روشن میکنم!دیدارهایی هم که طالبش هستم امکانش نیست،باز محدود میشم بخودم.آدمهابیشترآزرده ام میکنن تا شاد.
اون زخم ته دلم هم که مدام میخاره ،خوب نمیشه که نمیشه.شاید اینجا نوشتم که چه چیزایی یکهوغیر منتظره میاد یادتو برام زنده میکنه.فکر کردی یادم رفته اینروزا سالگرد چیه؟
یکی آرزوهامونو پر داد...
اینهمه نیومدنت انصاف بود؟؟؟میدونم که شدم آیه دق تو...میدونم.
شجریان همش تو گوشم میخونه اینروزا:
بلای زلف سیاهت به سر نمی آید

امیر حسین هم داره شهریور دوماد میشه.3 ماه میشه که یک گپ درست و حسابی نزدیم،انگار همینکه خوشه برام کافیه.با معرفت ترین برادر و همراهی که این یکساله رو کنارم بود.نمیدونم مثل مجید... با زنش میان دنبالم بریم کارت عروسیشونو پخش کنیم؟
ولی نیان بهتره،میدونی تحمل بودن با آدمهای عاشقو ندارم،سختمه،انگار باید خودمو مخفی کنم ، در برم...نمیدونم...باورت میشه چشم دیدن ندارم؟میدونم مسخره است.برا خودم هم عجیبه،هم زشت،اصلا نمیدونم،شاید چون رفتار جدیده...بگذریم.
چقدر بگذریم،بقول استاد اتفاقا اون درد اصلیه تو همین بگذریماس...ولی چاره چیه...پس بگذریم!باشه؟
میدونی دارم گره شناس میشم.روزنه که نمیتونم باشم اینو یه زنجانی خوب میفهمه چی میگم و بازحالمو خراب میکنه،ولی شاید یه دفتر زدم ،با یه تابلو، نرگس گره گشا...مگه من ازین دعا نویسهای کنار خیابون که مردمو امیدوار میکنن کمترم؟ یه تابلوهم میزنم بالا سرم:کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی!فکر میکنی مشتری داشته باشم؟حتما دارم .مردم هنوز روزنه های خیالیو باور میکنن!ولی از خیال هم میشه واقعیت ساخت.
باور کن...
بچه ها کنکورشونو دادن و رفتند خونشون.حس میکنم کودک درونم کسل وغمگین شده.مامان مسخرش میکنه،بابا دعواش!حق دارن ،مقتضای سنشونه.اینو ماهی چند بار بشنوم خوبه؟
دیروز بابا خونه رو فروخت خبری که همیشه در آرزوی نشنیدنش بودم.یادم باشه برم کنار باغچه بشینم و یک دل سیر ریحون تازه و انگور و گوجه وخیار تازه با نون و پنیر بخورم.بعدشم یه بغل محمدی بچینم و با کلی یاس بیام تو خونه و بریزم رو میز.یادم باشه از درخت موی 24 سالمون که سالن سبز کنفرانس یاکریما و گنجشکها بود و سایبون ماشین،کلی عکس بگیرم.رو گلهای درختهای انار آب بریزم وبهار نارنج بچینم، بریزم تو قوطی چای خشک وتا میتونم چایی با عطر بهار نارنج و یاس بخورم.
بابا خودشم دلش گرفته.دیشب تو اتاق پذیرایی تو تاریکی دیدمش.الانم تو بالکن کنار گلدونهای یاس نشسته و داره سیگار میکشه.هی زندگی...ازین خونه مهدکودک میرفتم.

خسته ام وغمگین،باید بشینم بهونه هارو از کوچیک به بزرگ دوره کنم.یکی اولیشو بگه،خوم تا آخرشو میرم...اولیش چی بود؟نمیدونم چرا،یاد آب نبات چوبی افتادم!

توک زبون که هیچی،سر دل که هیچی،تموم وجودم لبریزازاونه.شما ها چی بهش میگین؟
آهان دلتنگی،آره خود کوفتیش!


*این نوشته ها مال اینجاست،دنیای مجازی،تو واقعیت ،به روم نیارین،حالم بدتر میشه .ممنون.

 |

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

از فعالیت موج پیشرو نمیدونم خبر دارین یا نه ولی یه سر برین بزنین،دیدن شادی بچه ها اونم چنین بچه هایی خیلی لذت بخشه.
.برای جمع آوری پول یک روزرفتم پیش رییس این شرکت مادری که فعلا توش کار میکنم.با توجه به ارتباطمون که ایشون معلمی شاگردی !میدوننش تا رییس کارمندی و با توجه به دست و دلبازیش فکر کردم یک پول قلمبه ازش میگیرم.
بعد از حدود یکساعت ونیم بحث به هیچ نتیجه ای نرسیدم،با اینکه دوره کلاسهای ارتباط موثرو گذروندم و بحث متقاعد سازی،عجیب انرژیمو گرفت و یه قرون هم نداد.
مدام تاکید میکرد من تو این برنامه ها زیاد بودم، گول سایت و این چیزاروهم نخور.هر چی بهش گفتم این آقا دوست یکی از دوستان خانوادگیمون در بم در اومده و اونجا بودن و من خانمشونو دیدم و با خودشون حرف زدم،به خرجش نرفت که نرفت، تازه نصیحتم میکرد.یکی از نصیحتهاش این بود که پول زیادی بهشون بده که اگه بعدا فهمیدی کلاهبردارن ،بتونی ازشون شکایت کنی!
موقعی که از اتاقش می اومدم بیرون گفت شما بسیار ساده این و خوش قلب و میشه گولتون زد و البته بگم که خیلی دوست داشتنی هستید!فکر کنم منو با خر تو کارتون شرک یه لحظه یکی دیده بود!!

اینکه من نتونستم متقاعدش کنم ،یه بحث قضیه است و این که من ساده ام یک چیز دیگه. واینکه مردم سادگیو با احمقی اشتباه میگیرن یه چیزدیگه!ولی چیزیکه مهمه این آقا معاون طرح و برنامه یک شرکت سرمایه گذاریه.یعنی کسانی که بهش مراجعه میکنن،طرحهای بزرگی دارن که میخوان با مشارکت به پول برسوننش.و البته که تو این متقاضیان،کلاهبردارهم هست.یعنی دنیاش به صورتیه که مراجعه کننده رو کلاهبردار میبینه، مگه اینکه خلافش ثابت بشه.
پس این من نبودم که نتونستم متقاعدش کنم،من باید روی دنیای اون از نظر دیدگاهش اثر میذاشتم که از من دیگه ساخته نبود.شایدم یه توجیه باشه،نمیدونم.
میگن وقتی میخواین به هدفی برسین،سعی کنین با تکیه به دلایل خود شخص اونو متقاعد کنین نه دلایل خودتون.البته بهتره که قصدتون گول زدن نباشه!ولی ایندفعه نتونستم.

حالا این عکسها دلیل خوبیه که بتونم بهش ثابت کنم که من احمق نبودم و ازون مهمتر اینکه هنوز آدمهای بی توقعی هستند که مثل فرشته بر آدمها نازل میشن.فقط ما یکم یادمون رفته فرشته ها چه خصوصیتی داشتن و چه کارهایی میکردن!البته اگه نگه اینها همش فتو شاپه!!

سعادت نان گرم و خوشبویی ست
که بی اختیار میخواهیم
لقمه ای از آنرابه دیگری بدهیم.

بیژن جلالی

جناب مهندس سعیدی و خانم جنیدی:
آنانکه آفتاب را به زندگی دیگران ارزانی میدارند،نمیتوانند خود از آن بی بهره باشند.
امیدوارم همیشه با تمام مشکلاتیکه سر راهتونه ،برا اون بچه ها،روزنه های پر فروغی باشین.
خسته نباشید و خدا قوت.


در کتاب "زبان بدن" نوشته "آلن پیز" قسمت دست،نوشته شده که کسانیکه هنگام صحبت با شما کف دستشونو نشون میدن،اون لحظه دارن صادقانه با شما صحبت میکنن.مگه اینکه خیلی حرفه ای باشن و بخوان ازین طریق شمارو گمراه کنن،چون این حرکت نشون دادن کف دستها،حتا ناخواد آگاه رو شما تاثیر میذاره.
مطالعه ی این کتابو بهتون توصیه میکنم در خیلی از روابط کاری و زندگی براتون میتونه مفید باشه.

پارسال یه جامعه شناس از اقواممون کف دستشو بهم نشون داد و گفت:نرگس تو خیلی با همه اینجوری،خیلی صادقی.با مردم نباید اینجور بود.دستشو کمی اریب کرد و گفت :باید اینطوری باشی.
چند روزه خیلی دارم به زاویه اون کف دست ،فکر میکنم...

 |

و اینک آخر البلاگ!

همونجور که بلاگ رولینگ بی هیچ اخطاری فیلتر شد،امکا ن اینکه این اتفاق هم برای وبلاگها بیفته دور از ذهن نیست.ممکنه یه روز بیایم و ببینیم وبلاگ پر!
اگه فقط قرار باشه بلاگ اسپات فیلتر بشه من میرم سراغ قدیمیها و اونجا مینویسم ولی اگه بکل قرار باشه خدای نکرده ،فیلتر بشن،حلالمون کنید.

خلاصه که،اگه فحشی در گلو مانده دارید یا عشقی ابراز نشده!!!در دل، بشتابید که وقت تنگ است!
خودم ای میل کسانیکه دوست دارم باهاشون در ارتباط باشم رو برداشتم ،بد نیست بفکر آرشیوتون هم باشید،اگه جایی نوشته هاتونو ندارید.

تو مدت یکسال و نیم بیکاریم،این وبلاگ بود که با همه ی جذابیتهاش منواز چتهای بی سروته و خسته کننده بخودش جذب کرد.و واقعا که یک مشغولیت دوست داشتنی بوده و هست و ایشالا که بمونه.
نوشتن مطالب شعرا و نویسنده ها و خوندن وبلاگها باعث شد که بتونم بعد از 6سال که حتا یه شعر یا نوشته ی خوب نداشتم دستم راه بیفته و حتا تو طنز یه چیزکی بنویسم.نوشتن برا من کشفی از درونمه که آسیب دیده و تنهاست.کلمات التیامش میبخشن و دردش کم و کمتر میشه و روزنه ها براش پررنگتر.
غیراز به به و چه چه هایی که تو نظرات خوندم،انتقادها و ریز بینی هایی که به پستهام وارد میشد باعث شد جدیتر بنوشتن و اثر گذاریش روی خواننده هام فکر کنم و مثل یک ذوق و استعداد،در نظر بگیرمش.ذوقی که میشه پرورشش داد و استفاده های والاتری نمود.
نمیدونم برای شما چه اثراتی داشته ولی کم کسی دیدم که وبلاگ براش نفعی نداشته باشه.
میدونم این حرفها خوشایند نیست برا خوندن ولی بهتره اگه قراره اتفاقی بیفته خودمونو آماده کنیم .
شاید روزی برسه که دلمون برای حتا چنین کامنتهایی تنگ بشه:
مطلبت جالب بود بمنم سر بزن.

ای لعنت خدا به هر چی حالگیر و زور گو تو این مملکنه.بقول آبدارچی قبلیمون برن زیر گل!آخر فحشش این بود.

کسب در آمد از طریق بلاگ رولینگ!
ما وبلاگ شما را در سه سوت برای خوانندگان خارج از کشور ،پینگ میکنیم!
شما میتوانید با دادن یک پسورد و رمز عبوریتان به شرطیکه"فحش بد"! نباشد،لیست وبلاگهای خود را همان روز در میل باکس خود داشته باشید!
لطفا مبلغ هزار و یک روزنه به ای میل اینجانب بنام خانم نرگس بانو! بفرستید.

*میبینید که هزار و یک روزنه بالای قالبم بیک ضربدر تو مایه های سوسک شده است!
*جدی گفتم،زحمتی نیست یک کپی پست کلی آدرسهاتونه.اگه براتون مهمن،من تومحل کارم،مشکل فیلتر ندارم.


اگر زنجیری بگردن دیگری بیندازید،سر دیگر آن بر گردن خودتان گره میخورد.

امرسون
امیدوارم این زنجیرا خفشون کنه،هر کی که میخواد این مردمو افسرده و زیر بار زور ببینه.
بدم میاد ولی،عین پیرزنها همش دارم بخاطر کاراشون نفرین میکنم.
امشب با همون کارت برا من بلاگ رولینگ باز شده،نمیدونم چه مرگشونه!؟

*بانوی کوچک،لطفا جواب کامنتتونو در پست قبلی بخونید.

 |

صحت آمار

اینجور خبرهارو که میخونم اصلا نمیتونم بهشون اعتماد کنم،اگه خوب باشه توش غلو شده و اگه بد انکار.26 ماهی که در مرکز بهداشت ،دوره ی طرحمو گذروندم،نسبت به خیلی چیزا چشمم بازشد.
بودجه ای که از سازمان بهداشت جهانی به کشورها میرسه ،مبلغ بسیار بالاییه و تا به مراکز کوچک و روستایی میرسه هی کم و کمتر میشه.یکی از قسمتهای مهم در بهداشت آماره که نقش بزرگی در بهبود بهداشت ایفا میکنه .تا آماری نباشه طبیعیه که چشم اندازی هم برای تجزیه و تحلیل و برنامه ریزی برای رفع نقصها نیست.
کمبود امکانات در مراکز شهرهای کوچک و مخصوصا روستاها باعث دادن آمار غلط میشه.وقتی شما برای کاری مورد مواخذه قرار میگیرید که سرمایه رفع نقص رو در اختیار ندارید ،طبیعیه که اگه وجدان کاری هم بالا نباشه آمار غلط رد کنید.
یکی دیگر از عوامل هم،بودن نیروهای طرحیه که مدام عوض میشن و احساس مسولیتشون تا جایی که من دیدم کمه.مخصوصا در مناطق محروم،اونم با حقوق کم.(من آخرین دریافتیم در سال82 که می اومدم 100 تومن بود مثل پزشکها،که از 65تومن ناچیز به 100رسیده بود.)

ورود من به مرکز بهداشت فیروز کوه باعث افت پوشش اطفال و افزایش سوتغذیه در کودکان شده بود.اونم بخاطر اینکه آمار واقعی رد میکردم و و چپ و راست هم باید جواب رییس بیمارستان و بازرسهای دانشگاه شهید بهشتی رو میدادم.بطوریکه عملا رییس بیمارستان بهم گفت چرا از وقتی شما اومدی ،شاخصهای اطفال همه افت کرده،گفتم احتمالا مال قدم منه!!!
در صورتیکه کارشناس تغذیه های قبلی برای راحتی کارخودشون آمار رو بالا میفرستادن.

ازمهمترین شاخصهای مهم محک وضعیت بهداشتی در یک منطقه،مرگ مادر بارداره،سوءتغذیه اطفال و یکی دیگه هم شیوع بیماریهای واگیره مثل طاعون وبا ،سیاه زخم و غیره...

در بازرسیهایی که میرفتیم بطور مثال اگه بهورز سه بچه زیر صدک و دچار سوتغذیه داشت بما گاهی اصلا گزارش نمیکرد،حالا فرض کنید منم برا اینکه به رییسم بگم اوضاع خوبه این 3تا بچه رو گزارش نمیکردم،این آمارها از مراکز کوچک جمع شده و تا مراکز بالاتر تا به وزارت بهداشت برسه خودش کلی مورد خواهد شد.گزارش از شهرهای مختلف جمع شده و میره سازمان بهداشت جهانی.بعد میگن ا به به اوضع اطفال زیر 6 سال ایران چقدر خوبه پس مثلا بودجه کمک آموزشیشونو قطع کنیم چون نیازی بهش ندارن.
میبینید؟ یعنی در آخر ضررشو خودمون میخوریم فقط بخاطر اینکه هر کسی خواسته جوابگوی کاستیها ی کار خودش نباشه و فعالیتی برای رفعش نکنه.
این مسایل در بسیاری از موارد در جامعه ما اتفاق می افته نه فقط بهداشت و ضربه اش فقط ما ماست.
خود من با خرج خودم و بهورزان با یه گاز پیک نیکی تو روستاها میرفتم کلاسهای پخت عملی میذاشتم ،چون علت خیلی از افت رشد بچه ها همین بلد نبودن پخت صحیح غذاهای تکمیلی بچه هابود توسط مادرا حتا در شهرهای بزرگ.
(اون کلاسهای آشپزی!از بهترین خاطرات طرح من بودند که کنار مادرای بچه به بغل بهشون آموزش میدادم و بعدشم به بچه ها میخوروندیم،یادش بخیر).

در مورد آمار داشتم میگفتم،همین تنگه واشی خودمون سال 81 بود فکر کنم چند مورد سیاه زخم دیده شد.بیماری مشترک دام و انسان که در بیشترموارددیده شده که باعث مرگ میشه،این شد که از طرف دولت هم هیاتی به اونجا اومد و حالت اضطراری تشکیل دادن.
میکروب سیاه زخم تا 10 سال تو خاک زنده میمونه و محدوده ای که این بیماری دیده شده بود منطقه خاکی اول تنگه واشی و روستاش (جلیزجند)بود.پارسال هم در وبلاگم نوشتم که تو منطقه اولش سعی کنین اگه میرین،پای برهنه بخصوص اگه در پاتون جراحتی دارین نرین.
ولی خوب اونقدر که ما ازون موارد بیماری و تلفاتش شنیدیم 2سال پیش ،کدوم یکی از شماها شنیدین؟حتا به مسافرا منطقه تنگه واشی این هشدار داده نشد،چرا که میگفتن تابستونه و دیگه توریست و مسافر نمیاد!متاسفانه در بعضی از موارد مخفی کردن شیوع رو به آموزش و دادن هشدار ترجیح میدن.
در مورد ایدز هم از اونجا که پروژه ام"تغذیه در بیماران ایدزی"بود چه آمارهای مسخره که نشنیدم و چه بدبختی برا تحقیقش سرم نیمد،با اون سین جینهای بی سروته.
حالا بازم اوضاع بهتر شده و راحت لااقل اسمشو میگن !!!و تو مدارس هم راههای انتقالشو آموزش میدن.ولی مطمئنا آمار صحیحی ازش منتشر نمیشه.

بعد از اینهمه زیاده گویی،یه خاطره هم از ایدز بگم.برادر من تو دوران طرحش در قم،میگفت :همش میدیم که آخوند بود که می اومد برای تست ایدز،خلاصه کلی تعجب کرده بودیم و حتا یکی از همکارانشون گفته بود:"حاج آقا شما چرا؟و ایشون هم گفته بودن شما کارتونو بکنید!!"!بعدا فهمیدن که وزارت اطلاعات سه تا خانم خشگل مامانی مبتلا به ایدز که صیغه میشدن رو در شهر قم شناسایی کرده بود!البته به عمد اونجا فرستاده شده بودن!

 |

جرج برنارد شاو

او هيچ چيز نمي داند ولي تصور مي کند وتظاهر مي کند که همه چيز را مي داند ، اين تعريف مختصر يک نماينده ي مجلس است.

 |

آی عشق چهره ی خوردنیت پیدا نیست!

گزیده ای از دفتر خاطرات عشقی یک عشق خوردن!

روز اول:
امروز روز شیرینی بود.حرفهایت از پشت تلفن مرا چون سیب زمینیهای تو ماهیتابه به جیلیز ویلیز خوشایندی می انداخت عسلم!

روز دوم:
امروز باز بیادم اوردی که ما مثل غوره هایی هستیم که روزی شرابی کهنه خواهیم شد ،آری هلوی من آری!

روز سوم:
گوجه فرنگیهای کنار غذایم مرا یاد پیراهن مسخره تو می اندازد که بارها سررنگش دعوا کردیم و تو چون باقالی مرا نگاه میکردی و هر بار میگفتی این بار رنگ بادمجونی اش را میخری!

روز چهارم:
امروز بوی سوختگی خانه را برداشته بود،مواظب باش در آن هوای گرم،ته دیگ نشوی!

روز پنجم:
باید بهت بگم،امروز دهنت خیلی بوی سیر میداد،قبلا بوی شیر میداد،قبل از ملاقات آدامس نعنایی فراموش نشود!میخواهم دوستت دارم را با بوی نعناع بشنوم نه سیر!

روز ششم:
عسلم،من زندگی ترا پر از بوی عشق میکنم.البته با اسانس توت فرنگی.میدانم کمی حساسی ولی توت فرنگی یعنی زندگی!

روز هفتم:
من جمعه های زمستان ترا با عطر حلیم پر خواهم کرد و شبهای بلند تابستانت را با بوی هندوانه!

روز هشتم:
ما در کنارهم به آدمهای سرخ شده از غم سلامی دوباره خواهیم داد و برای آنها طعم ریحانی خواهیم بود کنار کباب کوبیده!

روز هفتم:
بیا، حتا اگه مثل ماهی قزل الا باید خلاف جریان زندگی حرکت کنیم،آنقدر سریع بلغزیم که نمیریم!

روز هشتم:
من چون مایکروفری هستم که کره غم ترا روی نان تستی آب خواهم کرد!حالا میبینی!

روز نهم:
میدانی؟تو برای من مثل چغاله بادومای دم عیدی!همیشه نوبری و نمیشه ازت گذشت!

روز دهم:
میدانی مربای هویجم،نمیخواهم مثل توتهای شیرین ریخته پای درخت زیر دست و پای تقدیر له شویم!

روز یازدهم:
تو مثل بادمجانی ،برای همیشه پای چشم تنهایی من کاشته شده ای!

روز دوازدهم:
ای خوردنی ترین خوردنی آشپز خانه ی زندگی من،بیا تا هلوهای له نشده شده ایم بریم در شیرینی کنسرو ازدواج غوطه ور شویم!

آهنگ زیر را بو میکنیم:
نام:قلبم بی جیلیز ویلیز مانده
دستگاه :سه گاز
خواننده:آشپز باشی

 |

قاضی پر!

چت با یک نفر حوالی میدون آرژانتین،ساعت حدودای بعد از ظهر4،طرف موردنظریکهو غیب میشه.
ترافیک شدید در میدون آرژانتین بسمت خیابون احمد قصیرساعت 5 بعد از ظهر.
بعدا میفهمم که دوستم،با شنیدن صدای ترمز ماشین و شنیدن صدای خفیف دو گلوله رفته ببینه چه خبره که میفهمه قاضی پرونده اکبر گنجی با شلیک دو گلوله تو سرش ترور شده.
یاد ترور حجاریان افتادم،وقتی که استادمون تو خیابون ازش خداحافظی میکنه،میگفت یه لحظه بی اختیار برگشتم که اون صحنه رو دیدم.بنده خدا اصلا نمیتونست حال طبیعیشوسر کلاس پیدا کنه.
کاری ندارم که این قاضی چیکار کرده و نکرده،ولی ترور خیلی عمل ناجوانمردانه ایه.فقط فکرشو بکنین با این وضعیت گنجی چه بازتابی که در خارج پیدا نکنه.
عکسهاشو ازینجا میتونید ببینید.ناراحتم میشین،نبینین.

ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت

نمیدونم برا خاتمی چی بنوسم:
اینو دوست داشتین بخونین،دیروزرییس جمهوری رفت که وداعش بیشتر از ورود رییس جمهور جدید نگاهها رو بخودش جلب کرده.
خاتمی محبوبترین شخصیت سیاسی این چند ساله اخیر خیلی از ماها بود.

خداحافظ آقاي رئيس جمهور
تمام شد. هشت سال گذشت. مثل برق وباد. بالاخره تمام شد و مردی ديگر از اريکه قدرت پائين آمد. رئيس جمهور خاتمی آخرين روز رياست خود را تجربه می کند.می توانيم او را تخطئه کنيم، می توانيم ناسزايش بگوئيم، می توانيم خائنش بخوانيم، می توانيم ... و عجبا که او تنها مرد بر کرسی قدرت نشسته بود که هم در زمان رياستش توانستيم بی پروا تخطئه اش کنيم، ناسزايش بگوئيم، خائنش بخوانيم و اتفاقی هم برايمان نيفتد.
بقیه

بی بی سی

آن مرد صدای همه ما بود.

یه سر هم به لینکهای کناری آقای خالدیان همون نقطه باشی! خودمون بزنیدآدرس سایتها خیلی از افراد معروف رو یکجا برامون آماده گذاشتن.

 |

کی آرزوهامونو پر داد؟

فکرشو بکن،انگشت اشاره ات روی اونه.
همه میگن:پر،پر.
تو هم باید بگی پر.
آخه پرنده است،پریدنیه.
متعجب نگاهت میکنند و داد میزنن،پر،پر.
باید بگی ،پر...
ولی مگه دلت میاد بگی،مگه دلت میاد...


*یاد بچگیا بخیر که تو بازی کلاغ پر،گنجیشک پر،اشتباهی چه چیزاییو که پر ندادیم!

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger