آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

پند باستانی

ترس به در می کوبد، عشق پاسخ می دهد و دیگر کسی پشت در نخواهد بود.


انقدر خوندن این جمله تو کتاب" 10راز رسیدن به آرامش" نوشته دکتر وین دایر، به من آرامش داد که همون لحظه با اس ام اس برای برخی دوستانم فرستادمش.
یکی از بچه ها جواب داد که یادم باشه حتما از خدا تشکر کنم، چون با این پیام کوتاه تو جوابی به حرفها و دلشوره های الان ِ من داد.
من خودم اس ام اسو بیشتر از خود صحبت با مویایل دوست دارم، مخصوصا که آدم می تونه تو همون لحظه حرف هایی رو به بقیه بزنه که رودر رو نمی تونه بزنه، ولی شاید براتون جالب باشه که ماهانه پنج میلیارد و 280 میلیون تومان و سالانه به طور تقریبی 360 میلیارد تومان در آمد نصیب اس ام اس مخابرات می شود.

خیلیه نه؟!چقدرش صرف بهبود کیفیت خطوط ارتباطی میشه خدا می دونه!

 |

نعمت های مخفی

کابوس هام هنوز ادامه داره، حتی اگه یک روز سراسر شاد و آرومی روهم گذرونده باشم باز شبش ممکنه کابوس ببینم.
آخرین کابوسی که دیدم، مال همین دو سه شب پیش بود که دیدم یه آدمی هستم که باید برم سر یک سری سنگ های قبر و نقش قبر کنم برای شناسایی! اونم تو خونه ی کسانی که خود صاحبخونه ها قاتل بودند! در لحظه ای که سنگ قبر رو در می اوردم، همه ی آدم های مثبت مثل پلیس ها حضور دارند ولی در لحظه ای که جنازه ی لت و پار وحشتناک، نمایون میشه، همه ناپدید میشن و من باید از دست صاحبخونه که قاتله در برم!
یه کم شبیه این بازی های کامپیوتریه ولی من انگار هفت تا جون دارم چون بازم ازین نوع کابوس های عجیب غریب تا آخر ماجرا می بینم و باز فرداش عین یه آدم! پا میشم میرم سرکار! یعنی پدر آدمو در میاره.

حالا می فهمم که پریدن از کابوس در حین خواب، خودش یه نعمت بزرگ بوده که من تا حالا متوجهش نشده بودم.!

 |

همکاری با بلاگ نیوز


تصویر، هدیه ای که از طرف آقای علیمحمدی برای همکاری در بلاگ نیوز دریافت کردم.البته یکیش مال امیره.
پایینش اسم بلاگ نیوز و سال 2005-2006 حک شده که بوسیله یکی از دوستانشون به دستم رسید.

دستتون درد نکنه و از لطفتون ممنونم اقای علیمحمدی.

درسته که همکاری در بلاگ نیوز اول از هر چیزی تمرین یک فعالیت جمعی بود ولی خب ضعفها و مشکلات ومحاسن خودشو داشت.البته شاید بشه گفت بیشترین ناراحتی از طرف بقیه همکاران و ای میلاشون به آدم وارد می شد ولی هر چی باشه من خودم بلاگ نیوزو دوست دارم و درسته که دیگه کمتر وقتی برای ویرایش دارم ولی به خاطر لینک هایی که خیلی از اوقات از همکارانم و دوستان خود بلاگر و البته مطالب مفید و آموزندشون به دستم رسیده، اونجارو پر کردم.
وقتی هدیه رو که واقعا نشانی از همدلی بین خود بچه های بلاگ نیوزهست، با اسم سایت که پایینش حکاکی شده، به دستم رسید رو، دیدم، یاد اون لوح تشویقی افتادم که سال 81 به دستم نرسید اونم فقط به خاطر کینه توزی های رئیسه ی محترمم!
در سطح بیمارستان های آموزشی دانشگاه شهید بهشتی با 6 نفر دیگه، به عنوان فعالین در امر ترویج تغذیه با شیر مادر، کارمند نمونه شدیم.اون وقت تو تهران نباید تو مراسم شرکت می کردم به خاطر مخالفت رئیس، و حالا این هدیه از دانمارک باید دستم برسه!
آقای علیمحمدی و سعید خیلی برای این سایت زحمت کشیدند و امیدوارم در کنار بقیه دوستان ، بهتر و بهتر هم بشه.

 |

رهبر یا جانی؟

راست می گویند، ما یهودی نازی هستیم، چرا که نه؟
مردمی که خود را رها می کنند تا سلاخی شوند، مردمی که اجازه می دهند از پوست فرزندانشان صابون درست کنند و از پوست زنانشان آفتابگیر بسازند، از هر قاتلی جنایتکار ترند، حتی از نازی هم بدترند.
والدین شما آمده بودند تا از عشق به انسانیت، کتاب ها بنویسند اما گذارشان به اتاق های گاز افتاد.تعجب نکنید اگر آنها هم بیایند و چند میلیون عرب را بکشند، مگر چه اتفاقی می افتد؟ دو یا سه صفحه از آن در کتاب های تاریخ نوشته می شود، روی ما اسم های بد می گذارند، اما اهمیتی ندارد. ما 25 میلیون نفر می توانیم در کنار هم باشیم.
حتی امروز هم برای این کار دواطلب شوم اعراب را بکشم، بیرونشان کنم و ببینم که همه از ما متنفر می شوند.بقیه دیروزی ها هم مجبور می شوند به اینجا بیایند.
اگر دوست دارید بنویسید که من مایه ی شرمساری نسل بشریت هستم، برایم اهمیت ندارد، مرا هرچه دوست دارید بخوانید، مرا جنایتکار یا شیطان بخوانید، من دنبال ستایش و تحسین غیر یهودیان نیستم. به عشق آنها نیازی ندارم. من باید زندگی کنم و می خواهم مطمئن شوم که فرزندان من هم خوب زندگی می کنند.اینجا دیگر دعای پاپ و یا سایر رهبران مذهبی یاآدم های نیویورک تایمز به درد من نمی خوذد، هر کسی را که بخواهد دستی علیه فرزندانم بلند کند نابود می کنم.
او و فرزندانش را با اسلحه یا بی اسلحه نابود می کنم.برایم مهم نیست که او مسیحی، مسلمان، یهودی و یا حتی کافر باشد، تاریخ نشان داده که هر کسی را نکشد توسط دیگران کشته می شود.
این قانون محکمی است.

سخنرانی جنجالی آریل شارون در سال 1982 بعد از کشتار مردم در صبرا و شتیلا.


* میگن هر کی ترسهای درونی بیشتری داشته باشه، بلندتر عربده می کشه.خوندن این حرفابرای اولین بار برای من باور نکردنی بود، اونم 24 سال پیش که دنیا شاید در صلح بیشتری بود تا الان. چه جور آدمی با این عقاید میشه رهبر یه مملکت.یعنی به نظر شما از یه جانی خطرناک چیزی کمتر داره صاحب این حرفها؟
بعد وقتی دیدم بینشم نسبت به یهودی ها داره کمی تغییر می کنه، تو دلم گفتم مگه ما رهبرمون و حرفهاشو چقدر قبول داریم که دنیا بخواد بر اساس حرفهای اون، مارو ارزیابی کنه؟ ولی اینکه چرا چنین کسانی میشن سخنگو و رهبر یه ملت خیلی جای سوال داره.
تو قسمتی از کتاب " عطر سنبل، عطر کاج" نویسنده که زنی ایرانی ست با خاطراتی اندک از ایران، در امریکا با مردی فرانسوی ازدواج کرده مینویسه" هر جا که می رفتیم مردم با فرانسوا که آشنا می شدن و می فهمیدند که فرانسویه، یاد خاطرات خوششون از فرانسه می افتادند و از مزه تارت و خوشگذرانی های اونجا صحبت می کردند انگاری همه ی اعتبار فرانسه در فرانسوا جمع میشد و ولی وقتی از من می پرسیدن که کجایی هستم فقط واژه گروگان گیری (حمله به سفرت امریکا) به ذهنشون می رسید. انگار که می ترسیدند من اونارو الان به اسارت بگیرم.

الان اگه هر جای دنیا بگین ایرانی هستید یاد اولین چیزی که می افتن چیه؟ بمب اتم! تروریسم!

 |

نفس در شرق و غرب

در مورد تفاوت "نفس" در عرفان غرب و شرق ميگه:
نفس در غرب يه ابزار كليديه، يه مرحله است به شرطي كه درش مثل تله گير نكني و از رسيدن به مراحل بعدي باز نگهت نداره.يه مرحله باشه براي صعود و پرش كه قوي تر بتوني بري جلو.
ولي در شرق هميشه نفي شده سركوب شده بد انگاشته شده و بايد كه انكار مي شده.
فكر كردم چقدر زيركانه داره يك سري مسايل رو زير سوال مي بره اين خانم.
الان دغدغه ي بزرگ جوانان مجرد ايراني چيه؟!!
چرا شهر قم بالاترين آمار فساد جنسي در ايران رو بدست مياره و بعد هم شهر مشهد؟!


سه تا بازي رو روي حساب كل كل كردن پيش بيني كردم تا اينجا.
آلمان و كاستاريكارو گفتم 3-2 آلمان كه نتيجه شد 4-2 آلمان
ايران و مكزيك رو گفتم 2-1 مكزيك كه نتيجه شد 3-1 مكزيك
بازي ايران و پرتغال رو هم كه زدم تو خال 2-0!
فكر كنم بد نباشه براي پيش بيني هاي بعدي شرط بندي كنم نه ؟!!

 |

روز از نو

امروز برای لحظه ای که چشمانم را بستم، و گرمی اشکهارو روی گونه هام حس کردم، فکر کردم خدا منو با یکی از فرشته هاش اشتباه گرفته.
بر سرم نور می تاباند و بر دلم دانه دانه روزنه می چسباند.
امروز همه چیز، بوی خوش رسیدن می داد.

 |

نمایشگاه هنرهای صنایع دستی- تهران




















عکس هایی از نمایشگاه صنایع دستی در نمایشگاه بین المللی

1. عشایر آذربایجانی به نشانه عروسی بر سر چادرها آویزان می کنند.
2. ساز قارمون، غرفه تبریز
3. تخته نردهایی از آذربایجان که دیدنش هم آدمو مارس می کرد! قیمت ها از 35 تومان به بالا بودند.
4و 5 هردو از آذربایجان

6. دم آهنگری، استان خراسان جنوبی.اونایی هم که از بالای دیوار غرفه آویزونه، زنگوله گاو و شتر و گوسفند بود که هی صداشونو در اوردیم.

7. پیرمندان هنرمند طبسی

8. هنر سرامیک، یادم نمیاد مال کدوم شهر بود شاید سمنان!

9.غرفه های دوست داشتنی من، ترمه های یزدی

10. ترمه های دیوانه کننده

11و 12آذربایجان

13. نمدهای کرمانی، برخوردشون اصلا خوب نبود.

14. زن لرستانی

15. زن سیستان و بلوچستان، اول فکر کردیم مانکنه، بعد که چشمهای خشگلش پشت برقع حرکت کرد، تازه دوزاریمون افتاد.

16. لباس های محلی گیلان.

17. شیرین، زنی از سر بیشه از استان گیلان، یه نگاهی به زیور آلاتش بندازین، خیلی سنگین بودند.

18. تنها پیر مردی که در شهر یزد، دارابی می بافد.
دارابی، مثل همین لنگ های قرمز و شمدهای تابستانی، البته با رنگ ها و طرحهای زیبا و امروزی تر.

19. نمایی از مسجد محبوب من، مسجد ابراهیم در نمایشگاه.


خیلی از غرفه هارو وقت نشد ببینم ولی همین هایی که دیدم دیدنی بودند، ولی سالها پیش نمایشگاه ایرانگردی، جهانگردی می ذاشتند که بسیار تماشایی بود، جای اون ونمایشگاه گل در اردیبهشت ماه واقعا خالیه.

از لطف دوستان ممنونم.سنگینی قالب وبلاگ شرمنده ام کرده، به زودی عوضش می کنم، گفتم تا اون موقع کمی دیر به دیر مطلب بنویسم که از دستم کلافه نشین، تا حالا با طرح ها کنار نیمدم.

دسترسیم به اینترنت محدود شده به شب و در منزل که با کمی وقت و خستگی مواجه میشم وگرنه دلم تنگ شده برای وبلاگ خونی ولی الان مسایل دیگه ای هم پررنگ تر شده.

.پروژه قبلی تموم شده و در شرکت خودمون اینترنت فقط مال رئیس روء ساست، مثل آب معدنی های خنک تو فریزر!

شرکت قبلی زیادی سیب خوردم، تبعید شدم به جهنم، یعنی شرکتی که توش استخدامم!آدم کم پیدا میشه توش!ولی تا دلتون بخواد زیر آب زن و خاله زنک!


روزو روزگارمان خوش است، شما خوبین؟

 |

تاوان عقیده

عمامه اش را مثل همیشه پیچید و بر سرش گذاشت، به سر کوچه که رسید نگاه معنادار دختری را، روی خودش حس کرد.
نگاهی که روی آن چند متر پارچه بود.
سرش را پایین انداخت تا تنهایی اش را باز، با خودش قسمت کند.
خودش خواسته بود که مردم در نگاه اول، عقیده اش را ببینند، نه مهربانی بی نظیر در چشم و نگاهش را!

 |

توبه نامه!

چند روز پیش یه آفلاین از دوستی داشتم، که این لینکو دانلود کن که یک فیلتر شکن قویه، و البته دنباله اش هم مثل بعضی وقتها پشتش نوشته شده بود که یه دعایی هم به جون ما بکن! تکیه کلامی که گاهی به کار می بره.
منم فایلو زدم اجرا بشه ولی ازونجایی که آنتی ویروسم قوی بود اجرا نشده بود،من این لینکو رو حساب اینکه اون دوست لینک الکی نمی ذاره برای همه ی اد لیستم فرستادم ومتوجه نشدم که فایل زیپه.
حالا نگو دوستمونو حک کردند و دوستانی که جزو لیست من بودندهم مورد این اتفاق قرار گرفتند.من از وقتی مطلع شدم بوسیله اس ام اس، آفلاین و حتی زنگ به شهرستان ها دوستانو خبر کردم که اون فایلو اجرا نکنند و یا پسورداشونو عوض کنند.اونایی که مثل من آنتی ویروسشون قوی بوده مشکلی پیش نیمده ولی بقول حکربزرگوار! 30 نفر تا حالا حک کرده و مدام گزارششونو برام آفلاین می ذاره.
این وسط خب خودم ناراحت شدم ولی برخی برخوردا دیگه شورشو در اورده.بابا منم مثل شماها می تونستم حک بشم، منم این وسط واسطه بودم.حالا همونایی که اگه من دوروز لینک نمی ذاشتم می گفتن دلمون تنگ لینکات میشه، میگن بدبختمون کردی!!!
واقعا با یه حک شدن آیدی، اونم وقتی منم مثل بقیه یه واسطه بودم وقصد شخصی نبوده، آدم بدبخت میشه؟!پس منم برم یقه ی اون دوستیو بگیرم که حک شده بوده که چرا آنتی ویروس نداشتی؟
من بین اینهمه لینک به قول خودتون جالب یه لینک ویروسی فرستادم، اونم نا خواسته، حالا موزیک فیلم عوض میشه و من میشم آدم بده ی بلاگستان!!!

خب آدم تو خوبی و خوشی نیست که اطرافیانشو می شناسه، همونطور که یادگیری و رشد تو اتفاقات ناراحت کننده است.
اینم بگم که شاید منم اگه جای بعضیا بودم ناراحت می شدم ولی خودمو کنترل میکردم و داشتن آنتی ویروس قویومسوولیتشو می پذیرفتم نه با حال گیری دیگری، چرا که دردسر حک شدنو یکبار چشیدم. درهر صورت ازین اشتباه ناخواسته عذر می خوام.

 |

مچ گیری مثبت

"خانم ف" راست میگه، درون همه ی ما یک فرشته است یک دیو.انتخاب با ماست که وقتی با کسی برخورد می کنیم، دست روی کدوم یکی بذاریم.اینارو که می گفت یاد یکی از همکلاسامون تو سال 78 افتادم.
برخوردی که بنیامین اون سالها با ماها در گروه انجام می داد وجودشو برای خیلی از ماها بیاد موندنی کرد. هر بار که آدمو می دید انگار که بار اولشه آدمو می بینه، خود ِخود آدم رو می دید، مشاهده می کرد و دست می ذاشت روی بهترین صفت یا حالتی که توی اون روز داشتی، واقعی و از صمیم قلب.
همه فکر می کردیم بنیامین آدم خاصیه که به رشد خوبی رسیده و آدمها رو خیلی درک می کنه، در صورتی که اون به قول خودش فقط یه دستمال دستشه که یک سری گرد وغبارای درون مارو پاک می کنه وگرنه همه چیز در درون خودمونه. همه دلمون می خواست با بنیامین هم صحبت بشیم تا اون روز انرژی بیشتری پیدا کنیم، اون توانایی اینو داشت که مارو سورپریز کنه، حتی خیلی کوچولو.
ما برای کشف خودمون نیازمند تحسین، توجه و محبت بقیه هستیم.
به قول مادر ترزا بزرگ ترین فقر، نبود محبته.
جبران هم میگه: ستایش ها نشانگر ادراکند، خوبی های دیگران روببین و به آنها بگو.
ما بهش میگیم " مچ گیری مثبت" !

هر چی خودمو بررسی می کنم می بینم یکی از دلایلی که وبلاگ رو دوست داشتم همین علت بوده، بعضیا آدمو واقعن درک می کنند و تحسین می کنند، ولی مدتی بود، که خودمو که دوست نداشتم هیچ، مدام در درونم خودمو تخریب می کردم.مدام این جمله رو از آدمهای مختلف می شنیدم که خودمو دست کم می گیرم یا قدرخودمو نمی دونم.
دارم تمرین می کنم، مدام و هر روز با تمرین های کلاس "خانم ف" و شک ندارم دوباره موفق میشم، که بتونم خودمو ببخشم و آشتی کنم مثل همین چند ماه گذشته.اینکه اگه کسانی منوندید گرفتند، مورد آزار قرار گرفتم یا مورد توهین قرار گرفتم، خودمم مقصرم، باید قدر خودمو بیشتر و بهتر بدونم و بیشتر از خودم مراقبت کنم.
این روزها دارم روح خودمو لمس میکنم، روحی که تنها و تکیده گوشه ای نشسته بود و به زور برای خودش انرژی می ذاشت، به زور به یک سری ارزش ها خودشو پابند کرده بود و به سختی و ناباورانه، زیر لب زمزمه می کرد که " همیشه روزنه ای هست".

الان زندگی برام یه مبارزه نابرابر نیست، فقط من باید بتونم خودمو کنترل کنم و هم پای قواعدش جلو برم ولی مهم ترین نکته اینه که آغازو مدام بهترین کنم، آغازی که درون خود منه.
باز، درونم پر از روزنه ها شده...روحت شاد سهراب که گفتی زندگی، تر شدنی پی در پی.

 |

ره هفت ساله

تاک به بدنش کش و قوسی داد.
خیالش راحت بود که امسال انگورهایش، درهمان سال اول، شراب هفت ساله می دهند.
دیشب بلبلی، تا صبح برایش ازسر مستی خوانده بود.

 |

جدال نا برابر ساختمان و درخت





عکس هارو از یکی از کوچه های پشت " موزه سینما" خیابون ولی عصر، نرسیده به تجریش گرفتم.
جایی که خونه هاش هنوزحصیرهایی به روی پنجره هاش داشت ولی جدال نا برابری هم درختان برای بقا داشتند.
اون پلاک، پلاک یکی از همون خونه هایی بود که سعی می کرد حرمت و نجابت درخت انار و حیاطشو از دست برج ها در امون بداره.
عکس دوم یه حالیم کرد، درخت انگارداره به حریمش که تجاوزبهش شده و شاخه هاشو بریدند، اعتراض می کنه.

 |

چه کنم

من اگر زبانم آتش
من اگر ترانه هایم
همه شعله های سرکش
چه کنم که یک دل است و همه داغ های سوزان
غم خستگان عشق و غم کشتگان نفرت
غم آبهای هرز و غم باغهای سوزان

تو اگر در این بیابان
غزلی چو آب خواهی،
عجبا که از سرابی
شطی از شراب خواهی.


محمود کیانوش



* دلم می خواست امشب، مست ِ مست بودم...

 |

ارامشی از نوع وداع

* اول اینکه دنبال یه طراح هستم که با یه ایده ی از پیش تعیین شده یه قالب طراحی شده بهم بده، میشناسین؟

دو ماهی میشد که کارم تو شرکت مادر تموم شده بود و فقط در حد ادیت و انتظارات اونا مونده بودم با وضع معلق.
وقتم به گپ با همکاران و نت گردی می گذشت.تا اینکه چند روز پیش زنگ زدند که وسایلتو جمع کن و بیا.
شرکت مادر که از نظر سرمایه جزو دو شرکت اول پر سرمایه ایرانه، کارمنداش از بعد از دولت جدید به شغل کسل کننده ی مگس پرونی مشغولند! تو شرکت خودمون هم، همه منتظر ورود کیس های جدید و قرارداد با فلان بانک هستند.
موقع خداحافظی پیش تک تک همکارا می رفتم وقتی به اون خانمی که با هم تو کار کمی کنتاکت داشتیم رسیدم گفتم بذار با یه خاطره ی خوش از هم جدا بشیم. رفتم تو اتاقش و گفتم :بدی هامو بذارین به حساب جوونی و کم تجربگی، نیشش تا بنا گوش باز شد، این جورمواقع معمولا، خواستنی تر میشه!
برگشت گفت منم خیلی شمارو اذیت کردم ولی همش برا این بود که می خواستم کار به شما یاد بدم.خیلی دلم می خواست ال سی دی، دم دستمو بکوبم تو سرش.یاد روز اول افتادم که که اومدم تو این شرکت گفتند فقط یه خانمی هست تو طبقه چهارم که ممکنه اذیتت کنه، از قضا مسوول رسوندن خوراک ما برای برنامه ای که در نظر داشتند، همین خانم شد بعد دو ماه!
حالا می گفت من می خواستم کار به شما یاد بدم ، کسیکه حتی از کوچکترین جزییات وورد هم خبر نداشت.
به منشی مون که رسیدم دیگه اشکام بود که حرف میزد، خیلی دوسم داشت خیلی هوامو داشت، خیلی از هم چیز یاد گرفتیم، حرفهایی از زندگی شخصیمون بهم گفتیم که بقول خودش تو اون 13 سال تجربه ی کاریش بکسی نگفته بود.
قیافه آبدارچی که موجی از احساس تو اون صورت بی تفاوت اومده بود، دیگه به حیرتم انداخته بود، یاد آبدارچی اخراجی قبلی افتادم که بهم گفت من هیچوقت صدای خنده های شمارو از یاد نمی برم! خاک بسرم، خواهرم میگه خیلی سکسی میخندی!
طبقه هارو که پایین می اومدم ، خاطرات و همکاری ها زنده میشد، بعضی ها چه راحت خط خوردنی ان و بعضی ها با آب طلا به یادگار می مونند.
به سهیلا می رسم، به کسیکه ازین دوستی یک ماهمون، دوستی بهم معرفی کرد که زندگیمو دگرگون کرد، مثل خودش که آدم باورش میشه دم آدمای با مرام هنوز گرمه.

چهره حیرت زده ی نگهبان منو یاد مراد، نگهبان فیروزکوه و اشکهای تو چشمش انداخت وقتی جعبه ی سوهانو بهش می دادم، چقدر اون و عارف مردای شریفی بودند.دلم براشون کلی تنگ شده، به قول بچه ها، تو آبدارچی ها و نگهبانها رو زیادی تحویل می گرفتی، پشیمونم نیستم.

کارمندای شرکت از برگشتنم خیلی خوشحالند، نه به سبب وجودم که حضورم در شرکت مادر خیلی بهشون فشار می اورده! اینجا از نت و کامپیوتر شخصی خبری نیست، به زور یه میز رو برای خودم شخصی می کنم و توشو از کتاب پر می کنم. روزها یا سالن رو گز می کنم، یا چشم غره به رئیس رووسا میرم یا روزی 6 ساعت کتاب و مجله و روزنامه های مختلف می خونم. دلم برای همون چراغای خاموش مسنجر هم تنگ شده.

خونه هم عین آواره ها شدیم، گوشه گوشه خونه، پراز کارتون و ساک های بزرگ پر از لباس های گرمه واسباب ها که از بالای کمد و زیر تخت ها بیرون اورده میشه.
دلم گرفته، این روزا از همه چی بوی الوداع میاد.رکسانا از فرودگاه اس ام اس میزنه که دارم از استرس سکته می کنم، تو بانکم و پیش خودم فکر می کنم چرا این قدر به تنش ها و نا آرومی ها عادت کرده ایم؟ وقتی شادی هم با روی خوش میاد طرفمون حس میکنیم دروغینه و الان مارو تو خودش می بلعه!

بی خیال...امروز گچ سبز رو برداشتم و روی دیوار صورتی اتاقم بزرگ نوشتم که " همیشه روزنه ای هست"
شاید دل کارگری که 2 ماه دیگه داره این دیوارو خراب میکنه به امیدی، دلش گرم بشه...

 |

بعد از هراس

داشتیم به حرفهامون می خندیدیم، فقط یه لحظه سرمو برگردوندم که خندشو ببینم که ماشین جلویی، ناگهانی زد رو ترمز. از صدای ترمز پای منم بی اختیار رفت روی ترمز ولی اون زودتر و با قدرت، ترمز دستیو کشید بالا.
سانتی متری از ماشین جلویی، سپر به سپر ایستادیم. از هولم و غیر ارادی، برگشتم بهش گفتم سلام! صورت های رنگ پریده و ترسیدمون با انفجار خنده باز شد.
دنده رو که زدم تو یک، تو دلم گفتم: چقدر از ترمزهای ناگهانی پرگریه خسته شده بودم.
خدایا، آرامش بعد از طوفان ها چقدر شکرونه داره؟

 |

تعبیر، به زلالی

سر کوچه که رسید، مثل همیشه برگشت و به پنجره ی اتاق بی بی نگاه کرد. بی بی همیشه می گفت مادر، پنجره نمای خوشی برای خداحافظی نداره، موقع خداحافظی آدم باید دم در بوی گل محمدیای پر پر تو لیوان آبی که پشت سرت می ریزه رو، بو بکشه.
چشمش که به جوب افتاد، نشست و خواب دفن بی بی رو با تنی لرزون برای آب روون، تعریف کرد، موقع بلند شدن یه یا علی گفت و زمزمه کرد به زلالی روت باشه ایشالا.
صدای صلوات مسافرا با زدن به دنده 3 یکی شد.آینه بغل رو که تمیزمی کرد، یاد نگاه عجیب دیشب بی بی افتاد.
اول صبحی، جاده برای لاستیک ها رقیب سر سختی شده بود، چشم های نگرانش داشت به قرمزی می زد که اولین تابلوی سر پیچ رو دید: از سرعت خود بکاهید...

10 خرداد 85

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger