آرشیو.میل

بازدیدکنندگان

موزیک

لينكدونی

يه‌حرف،يه‌روزنه

ارامشی از نوع وداع

* اول اینکه دنبال یه طراح هستم که با یه ایده ی از پیش تعیین شده یه قالب طراحی شده بهم بده، میشناسین؟

دو ماهی میشد که کارم تو شرکت مادر تموم شده بود و فقط در حد ادیت و انتظارات اونا مونده بودم با وضع معلق.
وقتم به گپ با همکاران و نت گردی می گذشت.تا اینکه چند روز پیش زنگ زدند که وسایلتو جمع کن و بیا.
شرکت مادر که از نظر سرمایه جزو دو شرکت اول پر سرمایه ایرانه، کارمنداش از بعد از دولت جدید به شغل کسل کننده ی مگس پرونی مشغولند! تو شرکت خودمون هم، همه منتظر ورود کیس های جدید و قرارداد با فلان بانک هستند.
موقع خداحافظی پیش تک تک همکارا می رفتم وقتی به اون خانمی که با هم تو کار کمی کنتاکت داشتیم رسیدم گفتم بذار با یه خاطره ی خوش از هم جدا بشیم. رفتم تو اتاقش و گفتم :بدی هامو بذارین به حساب جوونی و کم تجربگی، نیشش تا بنا گوش باز شد، این جورمواقع معمولا، خواستنی تر میشه!
برگشت گفت منم خیلی شمارو اذیت کردم ولی همش برا این بود که می خواستم کار به شما یاد بدم.خیلی دلم می خواست ال سی دی، دم دستمو بکوبم تو سرش.یاد روز اول افتادم که که اومدم تو این شرکت گفتند فقط یه خانمی هست تو طبقه چهارم که ممکنه اذیتت کنه، از قضا مسوول رسوندن خوراک ما برای برنامه ای که در نظر داشتند، همین خانم شد بعد دو ماه!
حالا می گفت من می خواستم کار به شما یاد بدم ، کسیکه حتی از کوچکترین جزییات وورد هم خبر نداشت.
به منشی مون که رسیدم دیگه اشکام بود که حرف میزد، خیلی دوسم داشت خیلی هوامو داشت، خیلی از هم چیز یاد گرفتیم، حرفهایی از زندگی شخصیمون بهم گفتیم که بقول خودش تو اون 13 سال تجربه ی کاریش بکسی نگفته بود.
قیافه آبدارچی که موجی از احساس تو اون صورت بی تفاوت اومده بود، دیگه به حیرتم انداخته بود، یاد آبدارچی اخراجی قبلی افتادم که بهم گفت من هیچوقت صدای خنده های شمارو از یاد نمی برم! خاک بسرم، خواهرم میگه خیلی سکسی میخندی!
طبقه هارو که پایین می اومدم ، خاطرات و همکاری ها زنده میشد، بعضی ها چه راحت خط خوردنی ان و بعضی ها با آب طلا به یادگار می مونند.
به سهیلا می رسم، به کسیکه ازین دوستی یک ماهمون، دوستی بهم معرفی کرد که زندگیمو دگرگون کرد، مثل خودش که آدم باورش میشه دم آدمای با مرام هنوز گرمه.

چهره حیرت زده ی نگهبان منو یاد مراد، نگهبان فیروزکوه و اشکهای تو چشمش انداخت وقتی جعبه ی سوهانو بهش می دادم، چقدر اون و عارف مردای شریفی بودند.دلم براشون کلی تنگ شده، به قول بچه ها، تو آبدارچی ها و نگهبانها رو زیادی تحویل می گرفتی، پشیمونم نیستم.

کارمندای شرکت از برگشتنم خیلی خوشحالند، نه به سبب وجودم که حضورم در شرکت مادر خیلی بهشون فشار می اورده! اینجا از نت و کامپیوتر شخصی خبری نیست، به زور یه میز رو برای خودم شخصی می کنم و توشو از کتاب پر می کنم. روزها یا سالن رو گز می کنم، یا چشم غره به رئیس رووسا میرم یا روزی 6 ساعت کتاب و مجله و روزنامه های مختلف می خونم. دلم برای همون چراغای خاموش مسنجر هم تنگ شده.

خونه هم عین آواره ها شدیم، گوشه گوشه خونه، پراز کارتون و ساک های بزرگ پر از لباس های گرمه واسباب ها که از بالای کمد و زیر تخت ها بیرون اورده میشه.
دلم گرفته، این روزا از همه چی بوی الوداع میاد.رکسانا از فرودگاه اس ام اس میزنه که دارم از استرس سکته می کنم، تو بانکم و پیش خودم فکر می کنم چرا این قدر به تنش ها و نا آرومی ها عادت کرده ایم؟ وقتی شادی هم با روی خوش میاد طرفمون حس میکنیم دروغینه و الان مارو تو خودش می بلعه!

بی خیال...امروز گچ سبز رو برداشتم و روی دیوار صورتی اتاقم بزرگ نوشتم که " همیشه روزنه ای هست"
شاید دل کارگری که 2 ماه دیگه داره این دیوارو خراب میکنه به امیدی، دلش گرم بشه...

 |

بهترين حالت صفحه نمايش ۷۶۸ در ۱۰۲۴ می‌باشد.

Powered by Blogger