تاوان عقیده
عمامه اش را مثل همیشه پیچید و بر سرش گذاشت، به سر کوچه که رسید نگاه معنادار دختری را، روی خودش حس کرد.
نگاهی که روی آن چند متر پارچه بود.
سرش را پایین انداخت تا تنهایی اش را باز، با خودش قسمت کند.
خودش خواسته بود که مردم در نگاه اول، عقیده اش را ببینند، نه مهربانی بی نظیر در چشم و نگاهش را!