روز جهانی سالمند
یکی ازقشنگ ترین تجربه های کاری من مربوط میشه به برنامه ای که فرهنگسرای سالمند برای تشکر ازعوامل فعال در بهبود وضعیت سالمندان گذاشته بود.
الان اصلا یادم نیست مکان روکه دقیقا خود فرهنگسرا بود یا جای دیگه، ولی تصورشو بکنید تو سالنی نشستید بین کلی پیرزن و پیرمرد خوش پوش و سرحال با تیکه اندازیهای با نمک.
تو قسمتی از برنامه یه گروه ناشنوا به ردیف ایستاده بودند و آهنگ رسول نجفیان پخش میشدو مگه میشد جلو گریتو بگیری،همه ازدم گریه می کردن،فخری خوروش که نمی تونست خودش به تنهایی بالای سن بره،وقتی رفت بالا نمی تونست تا مدتی صحبت کنه.
عجب رسمیه رسم زمونه
قصه برگ و باد خزونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا می مونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا میدونه
حالا چرا این عکسو گذاشتم؟اول اینکه این دست خشگل مال پسر دوم این آقای محترمه که من کش رفتم از وبلاگشون.
تو بیمارستان که بودم،اولین بار که رفتم بالا سر یک مادر روستایی که زایمان کرده بود،از دیدن نوزادش خیلی جا خوردم.نمی دونم چرا فکر می کردم نوزاد یک مادر روستایی با یه مادر شهری باید کلی فرق داشته باشه! حالا چه فرقی خودمم نمی دونستم!
و همین نوزادها که اولش هیچ تفاوتی درشون نیست،چقدر چقدر دنیاهاشون تا به سالمندی برسند متفاوت میشند.اون پاکی تحت تاثیر چه کلیشه ها و چه باید و نبایدهایی قرار می گیره،چقدر همش باید دو دستی بچسبیم به اون کودک درونمون که تو این گیرودارها زنده بمونه و نفس بکشه و بوی خوششو حس کنیم؟
من دلم عجیب یه گردن کوچولو میخواد برای حس بوی خدا...
برم که داره دیر میشه.با رکسانا داریم میریم اینجا و من حالم گرفتس که برنامه یک دفعه ای شده و من امروز صبح بعلت اضافه بار دوربینمو از تو کیف گذاشتم رو میز.
این نادر ابراهیمی رو خیلی دوسش دارم و وقتی یادم می افته چند سال پیش که تو غرفه روزبهان نشسته بود فقط وایسادم و تماشاش کردم ،کلی حرص می خورم.
در ضمن این مرد دوست داشتنی با من توی یک روز به دنیا اومده ،فقط با هوارتا سال فاصله.