اولین نشست وبلاگ نویسای کوهنورد
والا خدمتتون عرض شود که من اصلا خودمو کوهنورد نمیدونم !فقط
یه چند سالی میشه دلمون که از شهر و آدمهاش میگیره میریم از درو دیوار طبیعت بالا و پایین میریم بلکه روبراهتر بشیم و برگردیم
سراغ روزمرگی و دلهای سنگی بعضی آدمها.
اولین کوه رو با اکیپ بچه های کلاس روانشناسی رفتم،و چه جمعهایی بود که هیچوقت دیگه تکرار نمیشه،در کنار کوه یه چیزی هم بحث میشد و کلی واسه من یکی که مفید بود.
کوه رفتنهای این چند ساله خیلی چیزا بمن داده ،دوستهای خوب،درسهای آنچنانی،آرامش،صبر،و البته سبکی.
اون سالی که درسم تموم شده بود و جا برای طرح پیدا نمیشد،واقعا حضور شادی بخش بچه ها کلی لطف و صفا داشت،هر چند بقول خودشون به امید سالاد الویه من صبح زود پا میشدن می اومدن!
کنار همدیگه اتفاقات تلخ و شیرینیو تجربه کردیم تو اون دوسه سالی که با هم میرفتیم و حتا وصلتهایی که داشتیم.بعضی از بچه ها دوستهای بسیار خوبی بودن و هستند و البته مثل همیشه این دخترا هستند که تا ازدواج میکنن حضورشون کمرنگ میشه!
یادم نمیره تو کوه دار آباد از یه راه سخت داشتیم میگذشتیم و بچه ها از پشت سرم داد میزدن سنگ سنگ و من متوجه نمیشدم و به محض اینکه سرمو برگردوندم که ببینم چی میگن،سنگ از بغل گوشم رد شد و بادش خورد بصورتم.بچه ها و خودم تا نیم ساعت داشت پاهامون میلرزید!
و یا تولد بدون خبری که برام گرفتن و یکهو فریبرز از پشت سرم با زدن برف شادی و تولد مبارک گفتن بچه ها شروعش کرد.بهترین تولدی که داشتم ،هنوز عکساشو میبینم کلی میخندم.
وخیلی جریانات دیگه که مختص دنیای حقیقی بود با همه ی تلخیا و شیرینیاش.
ولی برام جالب بود که تو دنیای مجازی هم با این آدمها آشنا شدم.یادم نمیاد اولین وبلاگ کوهنوردی که خوندم کی بود ،فکر کنم حمید بود کوهنوردی ،نشان زندگی،که بعد بیشتر و بیشتر هم شد و بارها به حرفها و عکسهای قشنگشون اینجا لینک دادم.
جمعه هفته پیش اولین نشست وبلاگ نویسای کوهنورد بود که منم بدلایلی رفتم.روی جمعه اش کلیک کنید!اینجا عکسمونو نذاشتن ولی تو بلاگ بچه ها عکس پس کلم هست!
مهترین دلیلم این بود که میخواستم بعد حدود 17 ماه بلاگ نویسی یکبارم که شده از پشت این نقاب بلاگ بیام بیرون و ببینم تا چه اندازه تو این جمعها، خودم هستم.
اینهمه نقاب کم داریم که به اجبارجامعه ،خانواده،آدمها ویا شایدم به دلخواه زدیم به صورتمون،دیگه وبلاگ نویسی هم بخواد بیاد روش نوبره والا و البته فهمیدم که تا چه حد نقابدارم!
فکرشو هم نمیکردم که تنها دختر اون جمع من باشم و اگه خواهر یکی از بچه ها که واقعا از آشناییش خوشحال شدم نبود،شاید یکم احساس غریبی میکردم،ولی در کل جمع خوبی بود مخصوصا در موردشنیدن تجربه های وبلاگی و کامنتها و البته صحبتهای پیرامون دنیای ورزشیشون که بخاطر شغل پدرو و فعالیتهای ورزشیم باهاش آشنایی دارم، و البته بیزار!
و فکر میکنم این جمع شدنهای بلاگی میتونه در کل خیلی خوب باشه حالا چه عنوانی پشتش باشه چه نباشه.
مخصوصا برای تو مهتاب عزیز.
*یه بار دیگم بگم ،قرار اون پیتزا خوری سر جاشه و احتمال خیلی زیاد برای پنج شنبه نهار خبرشو با ای میل به یک عده میدم
مردم نشست میذارن ما هم نشست میذاریم!!!خداییش این بهتر نیست؟